#کتابدا🪴
#قسمتصدسیام🪴
🌿﷽🌿
صورتش را نگاه کردم. سمت راست صورت سالم مانده و
چشمش باز بود. چشمی خوشرنگ و قشنگ. و سر تا پایش را
خوب نگاه کردم. دنبال زخم های دیگری میگشتم. ترکش های
ریزی به بدنش خورده بود اما ترکش بزرگی که به سرش اصابت
کرده بود، برات آزادی اش شده بود. لب هایم را روی چشمش
گذاشتم و بوسیدم. یاد خداحافظی اش افتادم. دیروز عصر، آخرین
باری که او را دیدم، وقتی بغلم کرد و مرا بوسید. سعی کردم
چشمش را که باز مانده بود ببندم. دیده بودم چشم میت را که می
بندند، بسته می شود ولی چشم بابا بسته نشد. تعجب کردم. بهش
گفتم: چیه؟ میخوای بگی با چشم باز رفتی؟! بعد صورتم را روی
گونه اش گذاشتم، دوست داشتم نعره بکشم. دست ببرم و قلبم را از
داخل سینه ام بیرون بکشم. بابا را تکان دادم. سرش را توی سینه
ام فشار دادم و گفتم: بابا تو رو به خدا چیزی بگو. تو رو به خدا
حرفی بزن.
دستش را بلند کردم و روی سرم گذاشتم. دلم میخواست نوازشم کند
اما نکرد. باورم نمی شد از پیش ما رفته. سرم را روی سینه اش
گذاشتم. امید داشتم صدای طپش قلب مهربانش را بشنوم. با خودم
گفتم: شاید اشتباه کرده اند. شاید شهید نشده باشد اما از قلبش هم
جوابی نشنیدم، مستاصل شدم. بند پایین کفن را هم باز کردم.
خوابیدم روی زمین و کف پاهایش را بوسیدم و روی صورتم
گذاشتم. پاهایی که کابل خورده بودند، پاهایی که زخمی و خونین
راه زیادی را پیاده آمده بودند. پاهایی که برای باربری توی بازار
این طرف و آن طرف دویده بودند. بعد رفتم دستش را گرفتم و
انگشتانش را نگاه کردم. دستی را که تا لحظه آخر خداحافظی
دستانم را نگه داشته بود. به کف دستش دست کشیده و به سختی
هایشی فکر کردم. زمانی که در گرمای وحشتناک تابستان
خرمشهر با زبان روزه سر کار می رفت. قیر داغ داوری زمین
می ریختند و خیابان را آسفالت می کردند و این دست ها می
سوخت، حالا این دست ها آرام گرفته بودند و قلب من میسوخت.
تمام وجودم میسوخت. هیچ چیز و هیچ کاری هم این آتش سوزان
را تسلی نمی داد. دوست داشتم دستش را زیر سرم بگذارم و توی
بغل بابا بخوابم. درست مثل زمانی که کوچک بودم و خودم را
برایش لوس می کردم. او هم مرا در بغل می فشرده مرا می بوسید
و نوازشم می کرد
یاد دوران کودکی ام افتادم و شروع کردم به حرف زدن. برایش از
رنج هایی که در زندگی کشیده بود، گفتم. از کارهایی که می کرد.
از راهی که رفته بود. به بابا گفتم: من فقط هفده سال دارم و هنوز
به تو احتیاج دارم. تو را می خواهم. برای همیشه می خواهم برای
زینب پنج مساله، برای سعید هفت ساله، حسن نه ساله، برای
منصور، برای لیلا و برای دا، بابا حالا دا بدون تو چه کند. بگو
من با بچه ها چه کنم، زینب، زینب که دردانه توست و آن قدر به
تو وابسته است......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج