✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۷۴)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هفتاد و چهارم:صدام و بشکه باروت
🍂هر روز تهدید آمریکا جدی تر و بیشتر میشد و صدام هم که فکر میکرد این صرفا تبلیغات و جنگِ زرگریه، کاملا بیاعتنایی میکرد. من به بچهها میگفتم صدام نشسته رویِ یه بشکه باروت و فتیله شو روشن کرده و آخرش منفجر میشه. فقط خدا کنه این زمانی باشه که ما اینجا نیستیم. علیرغم دو نگرانی بزرگِ گروگان موندن و یا طعمه موشکهای آمریکایی شدن، اما یأس و ناامیدی در بین بچه ها اصلاً وجود نداشت و دلمون رو بخدا سپرده بودیم و ته دلمون گواهی میداد همان طوری که حماقت صدام کار رو به اینجا رسونده که زمینۀ آزادی اسرا داره فراهم میشه، همون خدا هوای ماها رو هم داره و فضل و کرمش شامل حال ما هم میشه.
⚡فعلا بازگشت به اردوگاه و دسترسی راحت به حموم و دستشویی و هواخوری بزرگ و آزادیهای نسبی که عراقیها به ما داده بودن#غنیمت بود و با امیدواری شروع کردیم به برنامه ریزی برای استفاده بهینه از وقتمون. با برگشتمون به اردوگاه ملحق ۱۸ مجددا و بسرعت فعالیتهای فرهنگی و آموزشی از سر گرفته شد و کانون فرهنگی اردوگاه با محوریت حاج آقا باطنی و مرحوم مهندس خالدی شکل گرفت و برنامهها با وسعت و کیفیت بهتر و بالاتری به اجرا دراومد.
📌گروههای متعدد تحت پوشش کانون فرهنگی با انسجام و برنامهریزی خوب برای ایجاد محیطی بانشاط و پویا به رقابت با هم پرداختن.گروه مراسمات و مناسبتها، گروه فرهنگی، گروه خدمات، گروه آموزش و غیره همگی، هر کدوم برنامه های زیبایی رو تدارک میدیدن. مسئولیت#فرهنگی اردوگاه به عبدالکریم مازندرانی سپرده شد. ایشان از من تقاضای کمک و همکاری کرد. من گفتم عبدالکریم اگه هم نمیگفتی من رهات نمیکردم. یه روز من مسئول فرهنگی بودم و تو کمکم کردی حالا من وظیفه دارم جبران کنم. دو نفری مینشستیم و با مشورتِ جامعه روحانیت اردوگاه با محوریت آقای باطنی و سایر چهرههای علمی و فرهنگی، تلاش میکردیم فضای اردوگاه در روزهای پایانی یک فضای کاملا سرزنده، با نشاط و انقلابی باشه و با بیشترین بهرهوری علمی، آموزشی و معنوی، همراه بشه.
📌کاغذ و قلم هم آزاد شده بود و این کمک خوبی بود تا بتونیم بیشتر فضا رو به سمت آموزش و پرورش ببریم. گروهای متعدد سرود و تئاتر شکل گرفت. سخنرانی در سطح آسایشگاها به صورت منظم انجام میشد و در جای جای اردوگاه کلاسهای متعدد در حال برگزاری بود.
خلاصه ابتکار عمل به صورت کامل، از دست بعثیها خارج و در اختیار بچههای خودمون قرار گرفته بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۷۶)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هفتاد و ششم:شرایط امام صادقی(علیه السلام)
🍂(قسمت ۲۷۵ موجود نبود)اگه بخوام مقایسه دقیقی بین شرایط دو ماه پایانی اسارتمون با برههای از تاریخ اسلام بکنم، میتونم بگم وضعیت و شرایطی شبیه دوران امام باقر و امام صادق(علیهما السلام) برای ما فراهم اومده بود.
📌در اون زمان به علت درگیری بین بنی امیه و بنی عباس(لعنه الله علیهم) فراغت بالی برای این دو امام پیش اومد که بتونن بهترین استفاده رو از شرایط بنمایند و به نشر معارف اسلام ناب و تربیت شاگردان بسیار و ترویج مکتب تشیع بپردازن.
⚡ما هم با درک صحیح از شرایط مطلوب پیش اومده و با اقتدا به اون دو امام هُمام، سعی کردیم همون روش رو در پیش بگیریم و دو ماه طلایی پیش رو داشتیم تا ضمن شور و نشاط آفرینی، زمینه و شرایط بسیار مناسب از لحاظ روحی روانی برای ورود پیروزمندانه بچهها به وطن رو فراهم کنیم. این بود که تمامی قید و بندها رو کنار گذاشته و حداکثر استفاده از شرایط پیش اومده رو بهعمل آوردیم.
🔅 نماز جماعتهای پرشور
💥از روز اول تبادل در ۲۶ مرداد دیگه نماز جماعت ۸۰ و ۱۰۰ نفری تو آسایشگاها برگزار میشد. صدای اذان نه تنها در داخل آسایشگاه حتی در هواخوری هم شنیده میشد و بلافاصله نماز جماعت اقامه میشد. در آسایشگاه (۱) حاج آقا خطیبی، در آسایشگاه (۲) حاج آقا عبادی نیا و در آسایشگاه (۳)هم حاج آقا باطنی اقامۀ نماز جماعت میکردن. وضعیتمون بالکل عوض شده بود و بیشتر شبیه مقر تیپ و لشکرهای ایران، قبل از عملیات شده بود.
🔹️شبهای جمعه دعای کمیل و شبهای دیگه دعای توسل و زیارت عاشورا خونده میشد. وقتی وضعیت پیش اومده رو با سالهای اول اسارت خصوصا توی تکریت ۱۱ مقایسه میکردم ، خدا رو بخاطر این همه نعمت و عظمت شکر میکردم و گاهی اصلا یادم میرفت که اسیر هستم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۷۷)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هفتاد و هفتم:مجازات خائنین و جاسوسها
🔸️با شروع تبادل اسرا، تعدای در حد ۱۸،۱۷ نفر از خائنین و جاسوسها و حتی نفوذیای منافقین رو به بند ۲ آوردن و میخواستن بصورت ناشناس اونها رو قاطی ما به ایران بفرستن. اینها کسایی بودن که در طول اسارت در اردوگاهای مختلف مرتکب جاسوسی و خیانت شده و باعث شهادت جمعی از بچه ها شده بودن و در بینشون چند نفر از نفوذیای منافقین هم وجود داشت. با ارتباطاتی که با سولهها داشتیم و از طریق اسرایی که در بیمارستان ردهه و بعقوبه بودن، اسامی و مشخصات این خائنین و شرح جنایاتشون بدستمون رسید کسایی بودند که همه مستحق مرگ بودن و باید بدست خود بچه ها مجازات میشدن.
📌یکی از اونها رو بنام رحمت من شناسایی کردم و برای مجازات به بچهها معرفی کردم. زمانی که در قلعه زندانی بودیم، با ارتباط دوستانهای که من با علیکُرده پیدا کرده بودم و این هم جزو همون دار و دسته بود و تصور میکرد، منم همفکرشون هستم، یه روز اومد پیش من و بعد از خوش و بش، نفرت خودشو از پاسدارها و بسیجیها رو بیان کرد و گفت: کاک رحمان من جزو کومله بودم و چند نفر از همین پاسدارها رو سر بریدم، حالا راست میگفت یا قپی در میکرد نمی دونم ! ولی عمق خباثتش رو با این جمله بیان کرد و میزان نفرتش از بچههای مظلوم سپاهی و بسیجی رو مشخص میکرد.
💥علاوه بر این مرتکب خیانت و جاسوسی هم شده بود و به احتمال زیاد یکی از همون نفوذیهای ضد انقلاب بود. به هر حال این تعداد روزمهای بسیار خیانت بار داشتن وسالم و بدون مجازات در رفتنشون اونم بصورت ناشناس، ظلمی بزرگ در حق تموم اسرایی بود که در اردوگاهای مختلف توسط اینها اذیت و آزار شده و تعدادی هم بشهادت رسیده بودن.
⚡کمیتۀ مجازات توسط بچهها تشکیل شد. عملیاتی شبیه عملیاتهای دفاع مقدس با تعیین محورها و واحدهای عمل کننده و رمز، طراحی و مقرر شد برای هر خائن سه نفر از بچه های قوی هیکل و رزمیکار مشخص بشه و در اطراف اونها قدم بزنن و وقتی که تمومی اکیپها افراد رو پیدا کردن و در جاهاشون مستقر شدند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۷۸)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هفتاد و هشتم:کمیته مجازات
🍂با اعلام رمز از طرف کمیته مجازات، عملیات مجازات خائنین شروع شد. قبل از ظهر روز ۲۶ مرداد ۶۹ همزمان با روزِ آغازین تبادل اسرا و بعد از شناسایی محکومین، فرمان شروع عملیات با رمز مبارک یا فاطمه الزهرا(سلامالله علیها) آغاز شد و در عرض مدت کوتاهی بجز یکی دو نفر که ظاهراً به نحوی از ماجرا بو برده بودن و داخل توالتها خودشون رو پنهان کرده بودن، همه افراد بشدت مجازات شدن و بدنهای کوفته و غرق به خونشون در جای جای زمین اردوگاه بر زمین افتاد.
🔸️هدف کشتن اونها نبود بلکه، کتککاری تا سر حد مرگ بود. با صداهای گوشخراش خائنین و مشاهده صحنۀ درگیری خونین داخل محوطه توسط نگهبانان بالای برجک های دیدبانی و با تصور این که در اردوگاه شورش شده، شروع کردن به تیراندازی و تیر هوایی زدن. در حین اجرای آتیش و صدای ممتد رگبار از بین بچهها فریادی بلند شد که پیراینده رو زدن. یکی از نگهبانها به عمد یا از روی دستپاچگی و عدم کنترل اسلحه در حین رگبار، تیراش بسمت بچه ها شلیک شد و یکی از اونا سینۀ حسین پیراینده رو شکافت و پیکر غرق بخونش افتاد وسط میدان درگیری.
⚡با شهادت پیراینده که برای همهمون عزیز بود، اردوگاه مثل بمب منفجر شد و حالتی شبیه به شورش بخودش گرفت. بچهها پیکر شهید پیراینده رو بالای دستاشون گرفتن و دور اردوگاه میچرخیدن و شعار میدادن این سند جنایت صدام است. بعثیها برای ترسوندن بچه ها دیوار آسایشگاها رو به رگبار بستن و اردوگاه شده بود شبیه میدون جنگ و صحنۀ عملیات.
🔹️تعداد زیادی از عراقیها بیرون اردوگاه روی زانو نشسته بودن و تفنگاشون رو سمت ما گرفته بودن و آماده شلیک و منتظر فرمان اجرای آتیش بسمت بچهها بودن. فرمانده اردوگاه سررسید و داد زد سرشون که کسی تیراندازی نکنه. صدای تیراندازی قطع شد. اما بچهها خون تو چشماشون جمع شده بود و عدهای میخواستن به بعثیها حمله کنن و انتقام خون پیراینده رو بگیرن. بزرگترها افراد رو دعوت به آرامش کردن. جمع و جور کردن اوضاع تو اون شرایط بحرانی، خیلی مشکل بود. ساعتی بعد تعداد زیادی از بعثیها با کابل و چوب وارد اردوگاه شدن و به بچهها حمله کردن، بچهها هم متقابلا با سنگ به طرف اونها حمله کردن و باشون درگیر شدند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۷۹)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هفتاد و نهم:شورش در اردوگاه (۱)
♦️برای اولین بار بود که ما به عراقیها می زدیم. تعداد ما چند برابر بود. بعثیها عقبنشینی کردن و پا به فرارگذاشتن و بچهها دو سه نفرشون رو با سنگ زدن. اردوگاه در قرق ما بود و بعثیها بیرون و پشت سیم خاردارا منتظر دستور فرمانده شون بودن. بوی خون میومد و هرآن احتمال داشت با وخیمتر شدن اوضاع فرمان آتش صادر بشه و بچهها قتل و عام بشن. بعثیها برای حفاظت از جون خائنین، در اردوگاه رو باز کردن و اونها هم با همون سر و وضع درب و داغون و خون آلود در پناه بعثیها به بیرون از اردوگاه رفتن و دیگه هیچوقت اونها رو ندیدیم.
💥شایعاتی بعدًا منتشر شد که دو سه تاشون بعلت شدت جراحات وارده به درک واصل شدن و بقیه هم بعنوان پناهنده تحویل#منافقین شدن.
📌با عملیات مجازات خائنین و دخالت بعثیها و شهادت پیراینده، اوضاع داشت بحرانی و از کنترل خارج میشد که با دخالت بزرگترها و روحانیون اردوگاه و افراد شاخص و دعوتِ بچهها به آرامش کمکم اوضاع آروم شد. از این میترسیدیم تو این روزهای پایانی تعدادی از بچه ها شهید بشن. با هر زحمتی بود جوِّ ملتهب اردوگاه فروکش کرد.
🔸️شهید پیراینده رو بردن بهداری. حفظ جون بچهها دغدغۀ اصلی ما شده بود و تموم تلاشمون این بود که دیگه کسی شهید نشه و خونوادههای چشم انتظار تو این روزهای پایانی عزادار بچههاشون نشن. با هر زحمتی بود، بچهها به داخل آسایشگاها هدایت شدن و جلسات شور و مشورت داخل آسایشگاه برای مدیریت کردن بحران شروع شد. بعثیها که اوضاع رو نسبتا عادی دیدن با تعداد زیادی وارد شدن و بدون درگیری مجدد با بچهها در آسایشگاها رو قفل کردن و همه رفتن بیرون اردوگاه و کسی داخل نموند.
🔹️عراقیها نگران سرایت شورش اردوگاه کوچیک ما به سولههایی بود که ۵۰۰۰ اسیر روزهای پایانی جنگ در اونجا نگهداری میشد. اگر این اتفاق میفتاد و فاجعهای رخ میداد و تعداد زیادی از اسرا کشته میشدن، قضیه برای عراق مشکل میشد و با رسیدن این خبر به ایران احتمال شعلهور شدن مجدد جنگ بود. صدام میخواست از ناحیه ایران خیالش راحت باشه و تبادل اسرا هم شروع شده بود و اونها نمیخواستن، بین عراق و ایران مشکل جدیدی پیش بیاد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۰)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد:شورش در اردوگاه(۲)
🍂فرمانده های بعثی به شدت دستپاچه شده بودن و به هر صورتی میخواستن قضیه رو سریع فیصله بدن و ما هم خوب این قضیه رو فهمیده بودیم و نمیخواستیم براحتی ازین مسئله صرفنظر کنیم و خون#شهید_پیراینده پایمال بشه. مرداد ماه بود و گرمای هوا بیداد میکرد.
🔸️بلافاصله برق اردوگاه رو قطع کردن و آب رو روی ما بستن و سهمیهی غذا هم قطع شد و ما در#تحریم_کامل قرار گرفتیم. هوای داخل آسایشگاها بشدت داغ شده بود و چند ساعت بعد تشنگی بر ما غلبه کرد. میخواستن با اعمال فشار بر ما تسلیم بشیم و دست از شورش برداریم، اما قضیه بر عکس شد و اون طوریکه بعثیها میخواستن پیش نرفت. به این نتیجه رسیدیم که نباید ساکت بمونیم و هر طور شده صدامون رو بگوش بچههای سولهها که فاصله زیادی با ما نداشتن برسونیم و اونها رو با خودمون همصدا کنیم.
⚡همه با هم و هماهنگ تمومی آسایشگاها شروع کردیم به#تکبیر گفتن. هر کس هر چه در توان داشت، بلند تکبیر میگفت. همزمان تعدادی زیادی قاشق و کاسه ها رو به شیشهها و دیوارها میکوبیدن و اردوگاه یکپارچه شده بود تکبیر و صدا.
🔹️صدای ما بگوش سولهها رسیده بود. بعثیها با حقه و دروغ به اونها گفته بودن که اینها بخاطر آغاز تبادل و آزادی جشن گرفتن و دارن خوشی میکنن. همزمان سراسیمه تلاش میکردن که اوضاع رو تحت کنترل در بیارن و شورش بخوابه. شورش اسرا تو اون شرایط حساس براشون خیلی گران تموم میشد خیلی سریع به مقامات بالا گزارش دادن و نیمههای شب بود که نماینده صدام سپهبد حمید نصیر معاون صدام و مسئول بنیاد قربانیان جنگ(معادل بنیاد شهید ایران) به اردوگاه اومد و وارد مذاکره با نمایندگان بچهها شد. مهندس خالدی آلمانی بلد بود و اونم آلمانی میفهمید. مقداری با هم صحبت کردن. مهندس خالدی شرایط ما رو برای پایان دادن به شورش و تحصن رو به ایشون گفت و ایشون هم پذیرفت و قول داد که همۀ اونها رو انجام بده. ایشون هم خواستار پایان دادن به#شورش و#تحصن بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۱)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و یکم:شورش در اردوگاه (۳)
♦️شرایط ما این بود که اولاً پیکر#شهید_پیراینده رو برگردونن اردوگاه و بچه ها تو هواخوری اونو تشییع کنن و همزمان با تبادل ما، پیکر شهید هم همراه ما به ایران فرستاده بشه. دیگه این که تا روز برگشتن به ایران به عنوان عزاداری محاسن رو نتراشیم و طبق آداب و رسوم خودمون برای شهید#عزاداری کنیم و شرط آخرمون هم این بود که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. سپهبد حمید نصیر چارهای نداشت جز که شرایط رو بپذیره. در غیر این صورت شاید جایگاه و درجهشو از دست میداد و اگه اخلالی در روند صلح بین ایران و عراق پیش میومد متهم ردیف اول او بود.
⚡اگر چه خیلی سختش بود و میدید اسرایی که تا دیروز زیر کابل و شکنجه اونها بودن حالا اینقدر پررو شدن که برای معاون صدام شرط و شروط تعیین میکنن، ولی به هر حال شرایط اقتضا میکرد که تسلیم خواسته ما بشه، ولی قول گرفت که مراسمات بی سر و صدا و شعار دادن انجام بشه و ما هم پذیرفتیم.
🔸️حمید نصیر رفت و گفت فردا نمایندههایی رو می فرسته اردوگاه و شما هم نمایندههاتون رو معین کنید که با هم مذاکره کنن و توافق حاصل بشه. فرداش تعدادی از افسرهای بعثی وارد اردوگاه شدن و سه نفر از اونها با نماینده سه آسایشگاه بند یک مذاکراتشون رو شروع کردن. از طرف آسایشگاه یک، من با یه سرگرد بعثی وارد مذاکره شدم و دو نفر دیگه هم تو آسایشگاه ۲ و ۳ با دو افسر دیگه در حال مذاکره بودن.
🔹️هنوز درِ آسایشگاها بسته بود و ما از پشت پنجره با افسرهای بعثی مذاکره میکردیم. هر سه نماینده شرایطمون همون بود که از قبل بین تموم بچه ها هماهنگ شده بود. ما روی خواسته هامون پافشاری کردیم و اونها هم به ظاهر قبول کردن. مذاکرات به نتیجه رسید و ما هم به شورش و تحصن پایان دادیم.
💥سریع بچه های نقاش عکس بزرگی از شهید پیراینده کشیدن و آسایشگاه یک بعنوان محل مراسم ختم تعیین شد. تعدادی از بچهها به رسم ایران شال عزا دور گردن انداختن و سرپا ایستادن و ابتدا همه آسایشگاها دسته دسته وارد میشدن و فاتحه میخوندن و میرفتن و عدهای دیگه وارد میشدن و قاریهای قرآن هم مرتب با صوت زیبا قرآن میخوندن. فرمانده اردوگاه خواستار این شد که افسرها و نگهبانهای عراقی در مراسم ختم شرکت کنن. مسئله رو به شور گذاشتیم تعدادی موافق بودن و برخی هم مخالفت میکردن و میگفتن اینها قاتل شهید پیراینده هستن و نباید بیان تو مجلس ختم ما. اما اونها رو متقاعد کردیم که این مسئله به صلاح و مصلحت خود ماست و نهایتا اجازه پیدا کردن که بیان در مجلس ختم ما شرکت کنن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۲)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و دوم:آخرین شهید اسارت
♦️دسته دسته از افسرها و نگهبانها میومدن و فاتحه میخوندن و میرفتن. جالب این بود که هموشون از لفظ شهید برای پیراینده استفاده میکردن و میگفتن «لروح الشهید حسین بیراینده».
🔸️یه هفته تموم برای شهید بزرگوار حسین پیراینده عزاداری کردیم و مراسمات با آرامش و نظم خاصی انجام شد. این مجلس ختم و عزاداری و شرکت بعثیها در اون مراسم از بدیع ترین صحنه ها و رخدادای اسارت بود که فقط یه بار اردوگاه ما و شاید در تاریخ دفاع مقدس و دوران طولانی اسارت اتفاق افتاد.
🔹️بعد از روز سوم افسرهای عراقی که بشدت نگران شورش احتمالی دوباره بودن درخواست یه ناهار وحدت بین اونها و بچهها کردن و ما هم موافقت کردیم. توی هر آسایشگاه یه سفره انداخته شد و نمایندههای عراقی و نماینده های ما تو یه ظرف غذا خوردن. من با همون سرگرد هم غذا شدیم. هم اون به نحوی براش سخت بود غذا بخوره و هم من سعی میکردم حفظ پرستیژ بکنم و تموم آداب رو مراعات میکردم. خلاصه با احتیاط و اندکی خجالت از هم چند قاشق خوردیم و اولین و آخرین و تنها سفره و ناهار مشترک بین اسرا و نیروهای بعثی در تموم دوران جنگ برپا شد و به پایان رسید و در تاریخ ده سالۀ اسرا ثبت شد.
🔹️تا اینجای کار بعثیها به دو قولشون عمل کردن. ولی ما همچنان اصرار داشتیم که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. هم سپهبد حمید نصیر و هم فرمانده اردوگاه قول دادن که مسئله رو پیگیری کنن و فرد خاطی رو تحویل دادگاه نظامی بدن و محاکمه بشه. گر چه نمیتونستیم این محاکمه رو ببینیم ولی با شناختی از برخورد بعثیها با افراد خاطی داشتیم ، یقین داشتیم حتما این کار انجام میشه، چون در اون شرایط، به رگبار بستن اسرا و به شهادت رساندن یه اسیر اونم به ضرب گلوله اصلاً در دستور کار عراقیها نبود و اون نگهبان یا در حین رگبار دستش ناخودآگاه پایین اومده بود و تیرش به شهید پیراینده خورده بود و یا حداکثر تمرد کرده بود و در هر دو حال باید مجازات میشد.
💥اما در بحث برگردوندن پیکر شهید پیراینده دروغ به ما گفتن و به قولشون عمل نکردن و بعد از ثبت نام توسط صلیب سرخ فرصتی هم برای ما نبود که قضیه رو پیگیری کنیم و پیکر مطهر شهید رو غریبانه و دور از چشم ما دفن کردن در حالی که به ما گفته بودن که پیکر ایشان در سردخانه نگهداری میشه و روز تبادل با شما به ایران میفرستیم. دروغگویی و فریب شیوه دائمی بعثیها بود و به این عهد و قولشون عمل نکردند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۳)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و سوم:رجعت سالم شهید بعد از ۱۲ سال
🍂شهید پیراینده بعد از ۱۲ سال در مبادله اجساد برخی از اسرای عراقی با پیکر شهدای ما به وطن بازگشت. ماجرای برگشت پیکر شهید پیراینده بسیار عجیب و بعنوان یکی از افتخارات و اسناد حقانیت دفاع مقدسِ ما ثبت شد. وقتی پیکرش رو از قبر خارج کرده بودن میبینن پیکر سالمه.
🔸️حجتالاسلام باطنی از دوستان بنده که هم در وقت شهادت بر بالین شهید پیراینده حاضر بود و هم در وقت رجعت پیکر در معراج شهدا حضور داشت میگه: در معراج شهدا بدن این شهید بزرگوار رو من به همراه برادرش و بچههای معراج دوباره کفن کردیم. بچههای معراج میگفتن ۴ ماه پیش قرار بوده مبادله انجام بشه و بعثیها بهانه میآوردن. مبادله انجام نمیشد و علتش این بوده که وقتی پیکر شهید پیراینده و تعدادی دیگه از اسرا رو رو از قبر خارج میکنن میبینن بدنها کاملا سالم هستن.
🔹️سردار باقرزاده میگه: هنگام تحویل گرفتن شهدا به پیکر ۳۵ تن از شهدا حساس شدم چرا که بدنهای اونها به شکل خاصی بود. یکی از افسرهای عراقی در این مورد به ما گفت: این بدنها پس از نبش قبر سالم بودن. با دیدن این موضوع به چند پزشک متخصص اطلاع دادیم اما اونها اعلام کردن که چنین چیزی با علم پزشکی مطابقت نداره. به تعدادی از علما اطلاع دادیم، اونها با دیدن اجساد گفتن که اینا از صُلحا هستن، پیکرهاشون رو نگه ندارید و با احترام به وطنشون برگردونید.
💥افسرهای عراقی موضوع رو به استخبارات اطلاع دادن. پیکر شهدا توسط استخبارات تحویل گرفته شده و به توصیه چند تن از پزشکهای اسرائیلی، سرشون رو برش داده و مغزشون رو خارج کرده بودن. به گفته افسر عراقی، این کار به دو دلیل انجام شد. اول تحقیقات روی مغز اونها برای پی بردن به علت سالم موندن اجساد و دوم اینکه با خارج کردن مغز، آب بدن کشیده شده و بدن خود به خود از بین میره. مبادله پیکرها میون ایران و عراق ۴ ماه به تأخیر افتاد.
⚡در خلال این ۴ ماه بعثیها روی بدنهای سالم شهدا اسید و آهک پاشیده و اونها رو زیر آفتاب نگه داشتن تا شاید بدنها از بین بره، با وجود این بدن شهید پیراینده بعد از ۱۲سال سالم به میهن بازگشت. ایشان تأکید میکنه: سالم موندن بدن بعد از ۱۲ سال با تموم تلاش شیطانی بعثیها در پوشوندن حقیقت از طریق برش دادن مغز و خارج کردن کامل مغز ،نگه داشتن پیکر زیر آفتاب به مدت ۴ ماه و پاشیدن اسید و آهک بر روی اونها، گواهی خاص از طرف خدا برای مردم و#اثبات_حقانیت این شهدای بلند مرتبه است. سرانجام پیکر این شهید توسط مردم ایثارگر و قدرشناس خزانه بخارایی تشییع شد و در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قطعه ۵۰ به خاک سپرده شد.
📌نعمتالله دهقانیان از دوستان صمیمی شهید حسین پیراینده نقل می کنه که روزهای آخر، شهید پیراینده میگفت: من طعم شیرین جهاد در راه خدا رو چشیدهم،#جانبازی حضرت ابوالفضل(علیه السلام) رو تجربه کرده و#اسارت حضرت زینب(سلام الله علیها) رو لمس کردم و از طرفی#مفقود هم هستم. تنها چیزی رو که از خدا میخوام تجربه کنم، شهادته که امیدوارم این آخری رو هم قسمتم بکنه...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۴)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و چهارم:یگانه نماز جمعۀ اسارت
♦️همیشه سرم درد میکرد برای کارهای جدید و ابتکاری، دوست داشتم هم برای خودم و هم بقیه دوستان یه تنوع ایجاد بشه. یکی دو هفته پایانی بود که فکر برگزاری یه#نماز_جمعه تو ذهنم جرقه زد. به نظرم رسید الآن وقتشه.با چند نفر مشورت کردم و نظر مثبتشون رو گرفتم. کاندیدم برای#امام_جمعه حاج علیرضا باطنی بود که همه قبولش داشتن. رفتم پیش ایشون و گفتم: علی آقا چیزی ازت میخوام نه نیار تو قضیه.
📌گفت: خیره انشاءالله.گفتم: میخوام یه نماز جمعه برگزار کنیم و زحمت امامت جمعه رو شما بکشید و من هم زمینه رو آماده میکنم.مقداری مردد بود. بحث جواز شرعی برگزاری نماز جمعه و مشکل احتمالی امنیتی و غیره. نهایتاً گفتم: فوقش ما اعلام میکنیم نماز جمعه ولی شما#نماز_وحدت بخون و ان شاءالله مشکلی پیش نمیاد و از عراقیها مجوز میگیریم. ایشون هم قبول کرد. به شوخی گفت: آقا رحمان اسلحه از کجا بیاریم. از نگهبان عراقی می گیری؟
🔹️گفتم: علی آقا اسلحه آهنه و اون لوله هم آهنه. یکی از اونها رو بعنوان اسلحه دستت بگیر. خندید و قبول کرد. زمینهی برگزاری نماز جمعه توسط افراد شاخص فراهم شد و از دوستان بند ۲ هم که اکثرا ارتشی بودن هماهنگی شد. مونده بود گرفتن مجوز از فرمانده اردوگاه. وقتیکه فرمانده وارد اردوگاه شد با#احترام بلند شدیم و با استفاده از یکی از دوستان عربزبان تقاضا رو البته نه به عنوان نماز جمعه، بلکه یه نماز وحدت و یادگاری اواخر اسارت مطرح کردیم.
🔸️اونها هم هنوز قضیه شورش ما و مجالس ختم شهید پیراینده که دو هفته قبلش اتفاق افتاده بود جلو نظرشون بود، مقداری گردنشو پیچ داد و گفت مشروط بر اینکه تضمین بدید با آرامش و بدون شلوغکاری و#شعار باشه، موافقت میکنم. ما هم قول دادیم که دردسری پیش نیاد. روز جمعه شد. بچهها یه جایگاه رو شبیه تربیون روبروی آسایشگاه یک و حمومها آماده کردن و یه لوله آهنی هم بجای تفنگ دادیم دست حاج آقا باطنی. ایشون دو خطبه کوتاه خوند و یگانه نماز جمعۀ کل دوران اسارت در اردوگاه ملحق ۱۸ و در یکی دو هفته مونده به آزادیمون با شکوه خاصی برگزار شد.
💥همۀ بچههای اردوگاه روی پتوهایی که تو هواخوری پهن شده بود نماز رو به آقای باطنی اقتدا کردن. نگهبانها از روی برجکها با تعجب خیرهکنندهای این منظره باشکوه رو تماشا میکردن و شاید بعضی ازشون خصوصا شیعهها دلشون میخواست تو این نماز جمعه ما شرکت کنن!نماز با آرامش کامل برگزار شد و طبق قولی که به فرمانده داده بودیم سریع پتوها رو جمع کردیم، تکوندیم و رفتیم سراغ ناهار تو آسایشگاهامون...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۵)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و پنجم:یادواره شهید پیراینده در اسارت
🍂یکی از ابتکارات گروه فرهنگی گردهمایی وحدت و همدلی، بین بند یک و دو در هفتههای پایانی اسارت بود. بعد از برگزاری#نماز_جمعه، بچه های فرهنگی به فکر افتادن که یه گردهمایی با حضور تمومی ۶۰۰ اسیر بند ۱ و ۲ و این بار در هواخوری بند ۲ به عنوان وحدت و همدلی و در تجلیل از🌷#شهید_حسین_پیراینده برگزار بشه. برگزاری نماز جمعه تجربه موفقی بود تا امیدوار به جلب موافقت فرمانده اردوگاه برای برگزاری این گردهمایی باشیم. صحبتها و مشورتهای اولیه انجام شد و پیشنهاد برگزاری گردهمایی به تصویب#کانون_فرهنگی رسید. با مذاکراتی که با فرمانده اردوگاه انجام شد و بعد از اخذ تضمین های لازمه در خصوص آروم و مسالمت آمیز بودن این مراسم، مقرر شد این بار گردهمایی در محوطه بند دو انجام بشه.
⚡آقای عبدالکریم مازندرانی به من پیشنهاد کرد که#سخنرانی مراسم رو به عهده بگیرم و منم پذیرفتم. همۀ ۶۰۰ نفر در محوطه هواخوری بند دو جمع شدیم و مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. سخنانم رو با تشریح وظیفه ما در دفاع مقدس و اسارت آغاز کردم و به تجلیل از#حماسه_مقاومت بچه ها در اسارت ادامه دادم و ضمن ادای احترام به مقام شامخ تمامی شهدای اسارت بصورت ویژه از🌷#شهید_پیراینده و مجاهدت او یادی کردم. اصل سخن بررسی تطبیقی کاروان و قافله اسرای کربلا با قافله اسرای ایرانی بود و به تشریح ظلم و جنایتی که نظام بعثی در حق اسرا انجام داد پرداختم و اون رو با ظلم و جنایات بنی امیه در شام با کاروان اهل بیت(علیهم السلام)#مقایسه کردم و با نوید به بچه ها اعلام کردم که ما اکنون در حال بازگشت به وطن هستیم، همانگونه که قافله اهلبیت(علیهم السلام) که به مدینه بازگشت و در مسیر برگشت به زیارت مزار اباعبدالله(علیه السلام) و شهدای کربلا رفتن، و مروج و پیامرسان عاشورا شدن، ما هم وظیفه داریم مروج و پیامرسان حماسههای اسارت باشیم.
💥این گردهمایی از شیرینترین برنامه های روزهای پایانی اسارت بود که#وحدت و#همدلی بین اسرا رو به رخ دشمن جنایتکار کشوند و پیام شادابی و سرزندگی و بالنده بودن اسرای ایرانی رو در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت و ضبط کرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۶)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و ششم:توطئه گروگانگیری
🍂روزانه بین دو تا سه هزار نفر آزاد میشدن و هر روز از تعداد اسرا تو عراق کم میشد. بچههای اردوگاه تکریت ۱۱ که همرزمهای ما بودن دو هفته قبلش آزاد شده و برگشته بودن به ایران. حتی اسرای دو سال آخر جنگ که دو سال بعد از ما اسیر شده بودن دسته دسته آزاد میشدن و خبری از ثبت نام و آزادی ما نبود. روزهای پایانی نوبت به اردوگاه ۱۸ بعقوبه رسید به عنوان آخرین اردوگاه رسید. از سوله ها شروع کردن و دسته دسته جلو چشمان ما میرفتن و ما فقط نظارهگر بودیم.
🔹️گر چه ما از آزادی برادرامون خوشحال بودیم و اصلاً برامون مهم نبود اونها زودتر آزاد بشن یا ما ، اما شواهد و قرائن از توطئهای خطرناک حکایت می کرد که برای ما چیده بودن.
⚡شایعه ای به سرعت توی اردوگاه پیچید و اون این بود که بعثیها تصمیم گرفتن ما رو به عنوان گروگان نگه دارن و بجای ما تعدادی از پناهندهها و منافقین رو بفرستن و حتی بعضی مدعی بودن که پناهندهها و منافقین رو تو اتوبوس هایی که قرار بود ما رو با خودش به ایران ببره مشاهده کردن. واقع قضیه هم همین بود که اردوگاه ۶۰۰ نفره ما تماما تبعیدی از اردوگاهای مختلف عراق بود که جاسوسها تکتک این اسامی رو به عنوان روحانی، پاسدار، فرمانده و سردسته خلافکارها به بعثیها داده بودن و قضیه تبعید و جداکردن این تعداد از بین هزاران نفر بی دلیل نبود.
🔸️با قوت گرفتن شایعه و خالی شدن اردوگاه بعقوبه و آزاد شدن اکثر اسرای اون و نبودن نام و نشانی از اومدن صلیب و ثبت نام ما، موجی از نگرانی و اضطراب اردوگاه کوچیک ما رو فرا گرفت و خون همه بجوش اومده بود. اتوبوسها اومده بودن ولی خبری از صلیب سرخ نبود. جای درنگ نبود باید کاری میکردیم. از اونجایی که عادت کرده بودیم به کار شورایی و تو اینجور مواقع عقلمون رو روی هم میریختیم و تصمیم میگرفتیم، خیلی سریع همه رفتیم داخل آسایشگاها و شروع کردیم به شور و مشورت.
📌نظر اکثریت بر این قرار گرفت که حالت هجومی به خودمون بگیریم و#شورش کنیم. همه، هم قسم شدیم یا همه ما رو به رگبار میبندن و همینجا به🌷#شهادت میرسیم و یا مجبورشون میکنیم که صلیب سرخ رو خبر کنن و ما رو هم مانند بقیه اسرا آزاد کنن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۷)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و هفتم:آزادی یا شهادت
🍂ته دلمون به این قضیه قرص و محکم بود که این تدبیر جواب میده و عراق توی این شرایط حوصله دردسر رو نداره و نمیخواد بخاطر نگهداری و یا کشتن ۶۰۰ اسیر رابطهشو توی اون شرایط حساس با ایران خراب کنه و بهونه دست جمهوری اسلامی بده که تو قضیه کویت براش بشه قوز بالای قوز.
📌تصمیم نهایی شورش و آماده شدن برای درگیری تا مرز🌷#شهادت بود. همه⚡#شهادتین رو گفتیم و تا تونستیم سنگ و چوب و میله آهنی جمع کردیم. تعدادی از بچه ها به پشت بام آسایشگاها راه پیدا کردن و لبه آسایشگاها رو سنگربندی کرده و تصمیم گرفتیم در صورت حمله عراقیها همه بریم بالا و از اونجا با سنگ بهشون حمله کنیم. داد و بیداد و شعار شروع شد. موجی از وحشت توی نگهبانها ایجاد شد و سریع همۀ نگهبانها از داخل اردوگاه خارج شدن و پشت سیم خاردار مستقر شدن. بهروشنی می شد ترس و وحشت از تکرار حادثه شهادت پیراینده رو تو چشماشون مشاهده کرد. بعثیها فکر اینجاشو نکرده بودن. اصلاً به ذهنشون نرسیده بود ما حاضریم برای#آزادی بمیریم. واقعاً بچهها بعد از ۴۴ ماه اسارت دیگه طاقت نداشتن حالا که همه رفتن و آزاد شدن جمع کوچیک ما سالها بدون نام و نشون در زندانهای عراق بمونیم و بپوسیم.
📍هیچ ابائی از درگیری و کشتن و کشته شدن نداشتیم. به معنای واقعی کلمه خون جلوی چشم همه بچه ها رو گرفته بود و ذرهای ترس از مرگ در چهرۀ کسی دیده نمی شد. خیلی سریع گزارش به مقامات بالا داده بودن. دوباره سر و کله سپهبد حمید نصیر پیدا شد و مرحوم شهید#ابوترابی رو هم با خودش آورده بود. عراقیها باید بین قتل عام همۀ ما و آغاز جنگ احتمالی بین ایران و عراق اونم توی مخمصه کویت یا آزاد کردن ما یکی رو انتخاب میکردن.
🔹️بالاخره این بار عقلانیت رو به خریت ترجیح دادن و سپهبد نصیرمحسن قول داد که حتما یکی دو روز آینده شما آزاد میشید و حاج آقا ابوترابی هم از بچه ها خواهش کرد که بچه ها کوتاه بیان.
🔸️الحمدلله با#استقامت و پایمردی بچهها و بدون اینکه درگیری مجددی بین ما و بعثیها بوجود بیاد قضیه به خیر و خوشی خاتمه یافت. بچهها سنگ و چوبها رو دور ریختن و وقتِ نماز که شد، آخرین#نماز_جماعت هم با شکوه خاصی در تموم آسایشگاها برگزار شد و خیلی از بچه ها#غسل کردن و آماده حرکت بسمت ایران شدیم. دشمن که نتونست نقشه شومشو اجرا کنه و این جمع رو بطور کامل بعنوان گروگان نگهداری کنه، از درِ مکر و حیله وارد شد و تعدادی از بچه ها رو بدون اینکه بقیه متوجه بشن از نزدیکای مرز برگردوند.
💥ماجرای این حقه کثیف رو بعدا خدمتتون شرح میدم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۸)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و هشتم:خلبانان اسیر
🍂یکی دو روز آخر اسارت و در همین اثنای شلوغی و شورش اردوگاه ما سی و خوردهای نفر از خلبانهای اسیر رو از اردوگاهای مختلف جمع کرده بودن و توی یه اتاق در مجاورت زندان قلعه، زندانی کرده بودن. از ظواهر قضیه بر می اومد که میخوان اونها رو هم مثل ما به عنوان گروگان نگه دارن. عراقیها رضا سلیمی و علی حسن قنبری رو برای امور بهیاری میبردن بیرون اردوگاه ملحق و من هم گاهی بعنوان کمک بهیار باهاشون میرفتم.
🔹️بهیارها مشغول کارهای بهیاری خودشون شدن و من هم از فرصت استفاده کردم و سر بحث رو با خلبان ها باز کردم و بهشون گفتم که اگه نجنبید و کاری نکنید همینجا موندگار میشید. اول باورشون نمیشد که بعثیها همچین تصمیمی داشته باشن
📌اما وقتی که شرایط اردوگاه خودمون رو براشون توضیح دادم و تصمیم بعثیها، احساس خطر کردن. بهشون گفتم: همۀ بچههای ما آماده🌷#شهادت هستن و اگه بخوان نگهمون بدارن، شورش میکنیم. ازشون خواستم با رفتن من از اینجا هر کاری از دستشون برمیاد بکنن که جا نمونن.
💥اونام بلافاصله وضعیتی شبیه ما در ملحق به خودشون گرفته بودن و بعثیها رو ناچار کردن که همراه ما آزادشون بکنن و به لطف خدا همه سالم به وطن برگشتند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۹)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و نهم:پیشانی بندهای سبز رنگ
📌از روزی که تبادل اسرا قطعی شد، بچه ها به تکاپو افتادن و با خلاقیتهای ویژه خودشون تلاش داشتن جلوهای معنوی به آزادی بدن. یکی از این جلوههای زیبا تهیه سربند برای همۀ بچهها بود. گروهی دست به کار شدن و برای تهیه سربند کنارۀ سبز رنگ پتوها رو درآورن و به اندازه سربند بریدن و جملات زیبایی مانند یا زهرا(سلام الله علیها)، یا ابا عبدالله(علیه السلام)، لبیک یا خامنه ای و غیره نوشتن.
🔹️برای اینکه قضیه لو نره و بعثیها اونو رو جمع آوری نکنن در جایی مناسب که دست بعثیها بهشون نرسه نگهداری شدن تا روز موعود و رؤیایی فرا برسه. روزی که ثبت نام شدیم و سوار اتوبوسها شدیم همۀ بچهها سربندهای سبز رنگ رو به پیشانی بستن. صحنۀ بسیار باشکوهی ایجاد شده بود.
💥بعثیها بدجوری غافلگیر شدن و داشت چشماشون از حدقه در میومد، ولی کار از کار گذشته بود و مرغ از قفس پریده بود. انگار بچهها داشتن برای عملیات آماده میشدن.
بعثیها خوب این سربندخا رو میشناختن و به شدت از اونها وحشت داشتن. نمیدونم فرماندهان ارشدشون وقتی میدیدن این همه سربند جلو چشم نیروهاشون تهیه شده و اونها نفهمیدن، بعد از رفتن ما چه بلایی سرشون آوردن.
ولی مطمئنم به این سادگی از کنار مسئلهای به این مهمی رد نشدن. با ورودمون به مرز ایران این کار اعجاب پاسدارها و مأمورین مرزی هم رو برانگیخته بود.
⚡اصلاً باورشون نمیشد گروهی از اسرا دقیقا مثل زمانی که در جبهه حضور داشتن، با ریش و سربند یا زهرا (سلام الله علیها)، و یا حسین(علیه السلام)، وارد خاک کشور بشن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۹۰)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نود:ریش نمی زنیم
♦️زمانی که اسیر شدیم تعدادیمون محاسن داشتیم و نوجوونامون تو اسارت محاسن درآوردن ولی هیچوقت به ما و اونها اجازه داده نشد که به اختیار خودمون محاسن بذاریم. تراشیدن ریش هفتهای حداقل یه بار با تیغهای کند، اجباری بود.
🔹️روز اول تبادل که حادثه شهادت شهید پیراینده پیش اومد همه با هم عهد بستیم که به عنوان عزا به هیچوجه ریشامون رو نزنیم و حتی یکی از شروطمون با سپهبد حمید نصیر بود و اونم پذیرفته بود.
🔸️روز قبل از آزادیمون تعداد زیادی تیغ آوردن و گفتن که همه باید ریشتون رو تیغ بزنید و به هر کدوم یه دست لباس نو دادن که بپوشیم. همه حموم کردیم و لباس نو پوشیدیم و کهنهها رو دور انداختیم و بعضی بعنوان یادگاری با خودشون به ایران آوردن. اما هیچکس محاسنش رو نتراشید.
🍂فرمانده و افسرهای اردوگاه بشدت عصبانی بودن و حتی تهدید میکردن که اگه تیغ نزنید آزادتون نمیکنیم. ما که میدونستیم تهدیدها جدی نیست و فرمانده مافوق اونها«نصیرمحسن» اومده اینجا و قول آزادی به ما داده و فقط توپ و تشره اعتنا نکردیم و گفتیم: که ما از سپهبد حمید نصیر قول گرفتیم. بعضیها هم گفتن: ما با ریش اسیر شدیم و میخوایم با ریش به وطنمون برگردیم. خلاصه حسابی پررو شده بودیم و اونها چارهای نداشتن جز اینکه این روز آخر رو هم تحملِمون بکنن.
💥آخرش سماجت ما نتیجه داد و تنها گروهی از اسرا بودیم که همه بلا استثنا با محاسن وارد خاک ایران شدیم. جالبه بدونید وقتی وارد مرز شدیم، پاسدارها و بچه های خودمون همه تعجب میکردن و میپرسیدن ماجرا چیه؟ این اولین گروهیه که میبینیم همه محاسن دارن و تموم گروهای قبلی با ریش تراشیده وارد شدن و ما هم شرح ماجرا رو به صورت مختصر براشون توضیح میدادیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۹۱)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نود و یکم:روز پایانی اسارت
🍂بالاخره بعد از قریب به چهل و چهار ماه اسارت بصورت مفقود و بی نام نشان روز موعود فرا رسید و اول صبح روز شنبه ۲۴ شهریور هفت نفر از نمایندههای صلیب سرخ شامل پنج مرد و دو زن که سوئدی بودن وارد اردوگاه شدن و به هر کدوم از ما پرسشنامهای دادن و ما هم سریع پر کردیم و مراحل ثبت نام طی دو سه ساعت انجام شد.
📌این اولین باری بود که چشممون به نمایندههای صلیب سرخ میخورد، در حالی که طبق قوانین بین المللی و کنفوانسون ژنو در مورد اسرا، عراق موظف بود بلافاصله بعد از اسارت ما، آمار اسرا رو به صلیب تحویل بده و ما در طول دوران اسارت حق مکاتبه با خانواده و سایر مزایا رو داشتیم، اما همۀ این حقوق از ما سلب شد و چهار سال دور از چشم دنیا در سختترین شرایط نگهداری شدیم و تعداد زیادی از ما رو بشهادت رسوندن. هر چه بود گذشت و حالا چند ساعت به آزادی، صلیب دیده بودیم. ولی همچنان و حتی به نماینده های صلیب اعتمادی نداشتیم و دل تو دل بچهها نبود و برای آزادی و بوسیدن خاک وطن لحظه شماری میکردیم.
📍قبلا توضیح دادم که یه سال تموم از داشتن قرآن محروم بودیم و با چه سختی و بعد از بارها درخواست و التماس، به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفری فقط یه جلد قرآن دادن و هر وقت هم دلشون میخواست به بهونههای مختلف و برای مجازات ما قرآنها رو جمع میکردن. حالا برای این که خودشون رو مسلمان و تابع قرآن جلوه بِدن به تعداد تمومی اسرا قرآن تهیه کرده بودن و بعد از ثبت نام و سوار شدن به اتوبوس یه قرآن دست بچه ها میدادن.
🔹️ما روزهای قبل این صحنهها رو از تلویزیون عراق دیده بودیم و زورمون میومد قرآن رو از دست بعثیهایی بگیریم که ۴ سال به خاطر قرآن و دعا خوندن ما رو شکنجه کرده و کتک زده بودن و محدویتهای زیادی برامون ایجاد کردن. لذا توی شورای فرهنگی تصمیم گرفته شده وقتی قرآن رو به دستمون دادن به قرآن ادای احترام کنیم و ببوسیم و روی هر دو چشم قرار بدیم و دوباره سرجاش بذاریم و این کارو انجام دادیم.
🔸️قبل از سوار شدن به اتوبوس بچهها از یه دست قرآن رو میگرفتن و میبوسیدن و به صورت و چشماشون میمالیدن و با احترام از اون دست دوباره سر جاشون میذاشتن. این قضیه اونقدر برای بعثیها گرون تموم شد که نزدیک بود تبادل رو به هم بزنن و درگیری آغاز بشه و حتی تهدید کردن اگه کسی با خودش قرآن رو نبره نمیذاریم برگرده ایران ، امّا یاد گرفته بودیم که چاره کار فقط استقامته و هفت نفر صلیب سرخی هم شاهد ماجرا بودن. وقتی توپ و تشرشون جواب نداد با اشاره فرمانده کوتاه اومدن و هیچکدوم از ما قرآنِ تزویر بعثیها رو همراه خودمون به ایران نیاوردیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
لطفاوارد گروه بعدی شوید
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۹۱) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت دویست و نود و یکم:روز پایانی اسارت
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۹۲)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نود و دوم:شیرینترین سفر دوران زندگیم
🍂سوار اتوبوس که شدیم از خوشحالی تو پوستمون نمیگنجیدیم و اصلاً یادمون رفت که هنوز توی خاک عراق هستیم و ماهیت بعثیها عوض نشده و هر آن احتمال داره یه کار غیر منتظره انجام بدن و دردِ سرِ جدیدی پیش بیاد. مداحامون شروع کردن مداحی و اشعاری رو در مدح امام خمینی(ره) و جمهوری اسلامی می خوندن و سرودهای شاد انقلابی رو اجرا می کردن. کمکم راننده هم با ما همنوا شد و یه نوار سرود مذهبی گذاشت.
⚡اتوبوس مجهز به میکروفن بود. کمکم طمع کردیم و از راننده خواستیم میکروفن رو در اختیارمون قرار بده تا صدای مداح به همه برسه. اونم موافقت کرد.خلاصه تا مرز ایران خوندیم و شادی کردیم و خندیدیم. نگهبانهای محافظ هر چند مثل راننده خوشحال نبودن ولی کاری هم نمیکردن. فقط وقتی به دژبانی میرسیدیم ازمون میخواستن که ساکت بشیم و راننده میکروفن رو خاموش میکرد. برخلاف تموم مسافرتهای قبلی که دستامون بسته بود و با کابل میزدن تو سرمون و گاهی جفتک هم می انداختن و اوقاتمون تلخ بود، ولی این سفر چشم و دستمون باز بود و لبمون خندون و شیرینترین سفری بود که توی تموم عمرمون انجام شد.
📌یکی از نکات جالب این سفر عمامهگذاری تعدادی از طلبهها داخل اتوبوس بود. روزهای قبل و بصورت مخفیانه با باند و پارچههای سفید که حالا دیگه مقدار زیادی در اختیارمون بود، به اندازه ۵،۴ نفر عمامه تهیه کردیم. بعضی دوستان نگران بودند و میگفتن مبادا بعثیها حساسیت نشون بدن و اقدامی انجام بدن. ما هم به خنده و شوخی می گفتیم: دیگه با برادران بعثی دوست شدیم. البته اسمشون#عمامه بود، ولی شل و وارفته و در هم ریخته، به هر حال سفید بود و نشون میداد اینها روحانی هستند.
🔹️در بین مسیر راه که دیگه خیالمون از اینکه برمون گردونن راحت شد، عمامهها رو درآوردیم و سرمون گذاشتیم و یهوئی چند تا حاج آقا تو اتوبوسهای مختلف پیدا شد. داشت چشم برخی محافظهای داخل اتوبوس از حدقه درمیومد. البته راننده ما آدم خوبی بود و تا آخر مسیر همکاری کرد. حالا این کار چه فایدهای داشت و چی رو میخواستم ثابت کنیم؟ دقیقاً یادم نیست ولی هر چه بود اینم ازون کارهای ابتکاری و جذاب بود که هم بچههای خودمون و هم عراقیها رو غافلگیر و به قول امروزیها سورپرایز کرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۹۳)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نود و سوم:مظلومترین اسرا
📌از بس خوشحال بودیم و تو شادی خودمون غرق بودیم نمیدونستیم پشت سرمون چه اتفاقی افتاده. بعثیها که از گروگان گرفتن همه ما شکست خورده بودن و با شورش ما مواجه شدن و ناچار بودن ما رو آزاد کنن، نگو مثل مار زخمی میخوان یه جوری نیششون رو تو بدنمون وارد کنن و سرِ یه فرصت مناسب ازمون#انتقام بگیرن و نقشه گروگانگیری رو و لو بصورت ناقص اجرا کنن.
🔹️کاروان ما بعنوان آخرین سری از گروه اسرایی که تبادل شدن، ۱۵ اتوبوس بودیم و هر اتوبوس کم و بیش چهل نفر. با حرکت ما از اردوگاه بعقوبه توطئه کرده بودن که بصورت نامحسوس دو تا اتوبوس آخری رو کمکم فاصله ایجاد بکنن و طوریکه مشخص نشه نزدیکهای مرز از یه مسیر انحرافی برگردونن اردوگاه و بعنوان گروگان نگه دارن. متأسفانه همین حقۀ کثیف رو با زیرکی و بصورت نامحسوس انجام داده بودن و ما اصلاً متوجه نشدیم. وقتی رسیدیم مرز خسروی و سراغ رفقامون رو گرفتیم دیدیم تعدادی نیستن.
🔸️اتوبوسها رو شمردیم دیدیم دو تا کمه. بچهها به سمت عراقیها هجوم بردن و درگیری بین ما و اونها شروع شد و چیزی نمونده بود که کشت و کشتار شروع بشه. پاسدارها و مامورین ایرانی هم که از دور درگیری رو دیدن دوان دوان اومدن و دخالت کردن و ماها رو جدا کردن و با خواهش تمنا درخواست داشتن که نگران نباشید و ما پیگیری میکنیم. دلمون رضایت نمیداد و نمیتونستیم قبول کنیم که ما برگردیم و تعدادی از صمیمیترین دوستامون جا بمونن و خدا میدونه چه بلایی سرشون بیاد.
💥نامردها بدجوری شیرینی آزادی رو به مذاقمون تلخ کردن. بالاخره صحبتهایی شد و مسئولین مرزی جمهوری اسلامی ما رو قانع کردن که حتما پیگیری میکنیم و گفتن اینجا کاری از دست شما برنمیاد و بهتره شما وارد ایران بشین. صلاح و مصلحت دوستان بر این قرار گرفت که نظر مسئولین خودمون رو بپذیریم و هر چند شیرینی آزادی بکاممون تلختراز زهرمار شد، اما چارهای نداشتیم که راهی خاک وطن بشیم و دوستامون رو بخدا بسپاریم و دلمون رو به پیگیریای جمهوری اسلامی برای آزادیشون خوش کنیم.
⚡سرجمع ۲۰۰ و خوردهای از بچهها از اردوگاهای مختلف که بیشترشون (در حدود ۸۰ نفر) از جمع ۶۰۰ نفره ما بودن بعنوان گروگان جاموندن. فقط دلمون به این خوش بود که حداقل صلیب سرخ اسامی اونها رو ثبت کرده و نمیتونن سر به نیستشون بکنن. ماجرای این بدقولی و نقشه شوم ۶۶ روز طول کشید و با پیگیریهای فراوون ما و مسئولین جمهوری اسلامی و فشار بر صلیب سرخ و حکومت بعث عراق، بالاخره گروگانها در تاریخ یکم آبان ماه ۶۹ بعد از ۶۶ روز از تاریخ آخرین تبادل رسمی آزاد و با یه فروند هواپیما وارد فرودگاه مهرآباد شدن. سه نفر دانشجوی فراری هم جزو اونها بودن و خیال ما هم راحت شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۹۴)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نود و چهارم:در آغوش مامِ وطن
🍂غروب روز شنبه ۲۴ شهریور سال ۱۳۶۹ بعنوان آخرین گروه اسرای ایران از زمان شروع تبادل رسمی که از ۲۶ مرداد شروع شده بود، وارد مرز خسروی شدیم. صحنههای بدیع و زیبایی خلق میشد. به محض اینکه هر نفر از اتوبوس پیاده میشد، ناخوداگاه به#سجده می افتاد و خاک پاک وطن رو می بوسید. حتی بعضی از بچه ها از خوشحالی خاک روی سرشون می ریختن و گریه میکردن. پاسدارها و یگانهای حفاظت یه وقتایی ناچار بودن که زیر کتف بچهها رو بگیرن و از زمین بلند کنن. به هیچ زبونی نمیشه خوشحالی دو طرفه بچه ها و استقبال کننده ها رو توصیف کرد. همه کسانی که اونجا بودن تکتک بچه ها رو در آغوش می کشیدن و می بوسیدن.
📌دیدن چهره زیبای پاسدارهایی که با لباس سبز و آرم سپاه تا روحانیونی که عاشقانه بچهها رو بغل می کردن و تعدادی از خونواده شهدا و اسرا همه و همه دیدنی و جلوههایی از عشق و عاطفه ناب ایرانی و محبت اسلامی رو به نمایش میذاشت.
⚡بعد از بوسیدن خاک وطن و استقبال اولیه پاسدارها و یگانهای حفاظت، تعداد زیادی از مردم عادی منتظر استقبال از بچهها بودن. دو صف طویل مردمی که اکثرا خونواده شهدا و آزادهها بودن، در مقابل هم چشمانتظار ورود فرزندان ایران زمین بودن. اینجا هم تونلی شکل گرفته بود اما نه تونل مرگ و وحشت، بلکه تونلی از رحمت و مهربانی. اینجا دیگه خبری از کابل و چوب و سیم خاردار نبود. گل و لبخند و اشک شوق در هم آمیخته بود. خدا رو#شکر، اینجا ایرانه. اینجا سرزمین رحمت و محبته.
🔸️از داخل این تونل طولانی که عبور میکردم ناخودآگاه یاد تونل های مرگ اسارت میافتادم که بعثیها با کمال بیرحمی و شقاوت بچه ها رو میزدن و لت و پار میکردند. باورم نمیشد بعد از چهار سال مفقودی و آن همه درد، الان در میون این همه عاشق دلداه قرار گرفتهام. عشاقی که پروانه وار دور شمعهای سوخته و آب شده از محنت سالها غربت جمع شده و از هر طرف اونها رو گلباران میکردند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۹۵)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نود و پنجم:شمیم آزادی
♦️همه با دسته گل و سینی پر از گل محمدی و منقلهای اسپند اومده بودن. همه جا غرق گل و بوسههای عاشقانه بود. دیگه صدای ضجۀ اسرا زیر ضربات کابل شنیده نمیشد. صدای خنده بود و خوشامدگویی. همه اومده بودن تا حس قدردانی خودشون رو به پرستوهای مهاجر که از قفس آزاد شده بودن رو نشون بدن. این مردم همونهایی بودن که وقتی قافله اسرای عراقی از مرز وارد شهرهای ایران میشد بجای سنگ و آب دهان که شیوه خونوادههای بعثی بود، با گل و شیرینی از اسرا استقبال میکردن و دست محبت بر سرِ اسرای عراقی میکشیدن.
⚡مرداد و شهریور ۶۹ روزهای شاد و استثنایی برای ملت ایران بود. بیش از ۴۵ هزار شقایق گم شده که اکثرا هیچ نام و نشانی ازشون نبود پا به خاک وطن گذاشتن و دوباره سرزمین ایران شد گلستان شقایقها.هیچکس در اون روزها غمگین نبود و چهرهها غرق شادمانی و سرور بود. شاید تنها غمی که وجود داشت غمِ نهانی بود که از جا گذاشتن تعدادی از رفقامون توی خاک نفرین شدۀ عراق در دلمون وجود داشت و مجبور بودیم با اون کنار بیایم. چشمان منتظر خونوادههایی که عزیزاشون غریبانه در خاک دشمن دفن شدن و هنوز پدر و مادر و عزیزاشون نمی دونستن.
🔹️پدر و مادر هزاران مفقود الاثری که پیکرِ دسته گلهای پرپرشون در مناطق مختلف عملیاتی جامونده بود و هنوز امیدوار بودن شاید زنده باشن و روزی برگردن. اینها غمی پنهان در وجود همۀ ما بود که گاهی با دیدن چشمان منتظر پدر و مادر شهدای مفقودالاثر بروز می کرد و در عین شادی و سرور اشک ما رو جاری میساخت.
🔸️داشتم از داخل همون صف و تونل رحمت عبور میکردم که چشمم به پیرمردی با چشمهای منتظر و مضطرب خورد، خیلی آشنا بود. وقتی که نزدیکش شدم شناختمش. ایشون هم منو شناخت. پدر شهیدان جعفر و حمزه چناری بود. جعفر همکلاسم در دوره راهنمایی در مدرسه خیامِ ایلام بود و با حمزه هم رفیق بودم. جعفر زمانی که ایران بودم شهید شده بود و پیکر مطهرش تشییع و به خاک سپرده شد، اما حمزه مفقودالاثر بود و هیچ نشونی از شهادت یا اسیر شدنش در دست نبود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۹۶)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نود و ششم:گلی گم کردهام میجویم او را
🍂از همون روز اول تبادل اسرا، حاجی چناری اومده بود سرِ مرز و هر گروه از بچهها که وارد شده بودن از تک تک اونا پرس و جو کرده بود. یه ماه بود که زندگی رو رها کرده و توی مرز خسروی مستقر شده بود تا شاید نشونی از دسته گلش پیدا کنه.
⚡هر کدوم از آزادهها که از جلو حاجی رد میشدن، مرتب صدا میزد حمزه، پسرم حمزه. در بین اون خیل منتظر، فقط حاجی چناری رو میشناختم و ماجرای چشم انتظاری چند سالهش رو میدونستم ولی مطمئنا تعداد زیادی از پدر و مادرهای دیگهای هم بودن که با چشمهای مضطرب منتظر بودن که بچهشون رو در بین اسرای آزاد شده ببینن.
🔹️مقابل حاجی چناری که رسیدم منو در آغوش کشید و
گفت: محمد!، خودتی
گفتم: بله حاجی خودمم.
صورت و چشمامو بوسید و پرسید محمد از حمزه خبر داری؟ اشک تو چشمامم حلقه زد و اولین صحنۀ تلخ در شیرینترین لحظات عمرم رقم خورد. حمزه در عملیاتهای قبل#مفقود شده بود و اگه زنده بود قاعدتا باید قبل از ما برمیگشت و منم تکتک اسرای اردوگاه تکریت۱۱ و بعقوبه ۱۸ رو میشناختم و میدونستم که حمزه در این جمع نیست، ولی نتونستم این پیرمرد رو ناامید کنم و با بغض گفتم. حاج آقا چناری ان شاءالله حمزه برمیگرده، ولی حاجی بیا بریم من ۴ سال با این بچه ها بودم، حمزه در بین ما نیست. خودتو اذیت نکن. ان شاءالله تو سریهای بعد شاید باشه، اما مهر پدری مانع شد به حرفهام توجه کنه. با من خداحافظی کرد و همون طوریکه من داشتم رد میشدم او همچنان میگفت حمزه پسرم حمزه اومدی؟
📌هیچوقت تصور نمیکردم با ورود به وطن و در بین اون همه صحنههای شادی و سرور، شاهد اینچنین صحنههای تلخ و غمباری باشم. تازه فهمیدم باید خودمو برای مواجه شدن با صحنههای متعدد این شکلی آماده کنم. فهمیدم که هر پدر و مادری که مفقودالاثری داره تا پیکر فرزندش به دستش نرسه هم چنان چشم انتظار میمونه و اونها به تکتک اسرای آزاد شده سر میزنن و جویای فرزندشون میشن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۹۸)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نود و هشتم:زیباترین جلوههای عاشقی
🍂(قسمت ۲۹۷ در دسترس نبود)قبل از آزادی همه همقسم شدیم تا به زیارت حرم امام(ره)نرفتیم پا به خانههامون نذاریم. مسئولین هم در ایران تدارک برنامههایی دیده بودن که با ورود ما به ایران در یه محیط کاملاً مناسب و با تیم پزشکی مجرب ،آزمایشات گوناگون و چکاب کامل بر روی تکتک ما انجام بشه و کسانی که مبتلا به بیماریهای مسری و خطرناک بودن رو به بیمارستان اعزام میکردن و به خوانواده هاشون اطلاع میدادن که نگران نباشن.
💥بعد از چکاب کامل، برنامۀ زیارت حرم حضرت امام خمینی(رحمه الله علیه) بود. بچه ها بی صبرانه منتظر رسیدن به حرم و عرض ادب به محضر فرمانده و امام و معشوقشون بودن. هنوز از اتوبوس پیاده نشده بودیم که عده ای خودشون رو به زمین انداختن و مثل فرزندی که پدر مهربانشو همین امروز از دست داده باشه گریه و زاری میکردن. تعدادی هم مسافت ورودی حرم تا ضریح رو بصورت سینه خیز و یا روی زانوها طی کردن.
📌با دیدن حرم، واقعا زانوهامون سست شد و انگار روح از کالبدمون جدا شد. نمیتوانستیم در اولین ملاقات با امام تموم قد و با گامهای استوار بسمت مرقد آن پیر فرزانه حرکت کنیم. زیباترین جلوههای عاشقی و دلدادگی در اولّین زیارت و ملاقات، خلق شد و هر کسی بدون توجه به بقیه و با تموم وجود به محضر امام اظهار ارادت میکرد. بارش اشک، دیدگان ما رو تار کرده بود و زیبایی حرم و عظمت اون رو نمیدیدیم و با دل به محضر مرادمون شرفیاب شدیم. به ضریح که رسیدیم صدای ضجه و نالههایی که سالای غربت در دلمون عقده شده بود بلند شد و دقایقی طولانی سر به ضریح با اماممون درد دل کردیم و از رفتن و تنها گذاشتنمون شکوه و گلایه کردیم.
🔸️سلام یاران شهیدمون رو به محضر پیر فرزانهمون، ابلاغ کردیم و در کنار مضجع شریفش دست#بیعت به جانشین و نایبش دادیم و قول دادیم همانطوری که مطیع و فرمانبردار او بودیم، جانشین و نائب امام زمونمون، سید علی رو تا آخرین نفس اطاعت نموده و یاری کنیم و در صورت لزوم هستی و زندگی و تن رنجور و کتکخوردهمون رو نثارش کنیم. دل کندن از امامی که سالهای طولانی شوق دیدارش روداشتیم سخت بود و به خواهش مسئولین کاروان و با نگاه های مداوم به پشتِ سر با روح خدا خداحافظی کردیم و با آرامشی خاص به قرنطینه برگشتیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۹۹)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نود و نهم:بیعت با فرمانده کل قوا
📌روز دوم آزادی عازم دیدار امام و مقتدامون خامنهای شدیم. آقا به گرمی ازمون استقبال کرد. مرحوم ابوترابی که همراه ما و با آخرین کاروان آزاد شده بود، به عنوان نمایندۀ اسرا صحبتهای بسیار شیرین و جذابی بیان کرد و از طرف همۀ ما دست بیعت به امام خامنهای داد.
⚡مقام معظم رهبری سخنانی در تجلیل از مجاهدت، صبر و مقاومت آزادگان بیان کرد و در ابتدای بیاناتشون فرمود: «جلسۀ بسیار خاطرهساز، و از لحاظ معنا، جلسۀ عظیمی است و حال و هوای مخصوصی بر این جلسه حاکم است. ما که از لحظات پُر رنج و ساعات آمیختۀ با#صبر و#استقامت شما، فقط از دور آشنا هستیم و از آنها خبر بسیار کمی داریم، در زیارت و دیدار با شما، احساس میکنیم که مجموعهیی از نعم الهی و کرامتهای خدا بر بندگان صالح و مجموعهیی از امتحانهای دشوارِ یک انسان مؤمن رو در وجود شما میتوان مشاهد کرد.
🔸️ثواب الهی و مشاهدۀ لطف و رأفت و رحمت حق و همچنین تجربۀ آن حالات و خصوصیاتی که فقط یک بندۀ مؤمن، آنها را در طول زندگی تجربه میکند، بر شما گوارا باد.»
🔹️در بخشی دیگه از فرمایشات با ذخیره الهی دانستن آزادگان عنوان کردند: «شما با ذخیرهای گرانبها برگشتهاید و تجربهها و آگاهیها و تواناییهایی کسب کردهاید. این تجربهها باید در خدمت سازندگی کشور به کار گرفته شود. شما ارتشیها در ارتش، شما سپاهیها در سپاه، شما بسیجیها در همه جای کشور هستید، که باید از این تجربهها و آگاهیها استفاده بشود. خودتان رو به عنوان کسانی بدانید که خدای متعال بر شما#منت گذاشت، شما رو زنده نگهداشت، شما رو با انواع و اقسام تجربهها و روحیاتی که ناشی از دوران اسارت است و صبر و استقامت و حلمی که نتیجۀ آن دوران و آن روزهاست، به دامان و آغوش ملتتان برگردانده است. باید تلاش کنید، کار کنید و در صفوف مقدم باشید.»
🔹️مراسم عمومی تموم شد و قرار شد جمع محدودی از خلبانها و روحانیون و مرحوم ابوترابی یه دیدار خصوصی کوتاه با حضرت آقا داشته باشیم. آقا خیلی مختصر دو سه دقیقه فرمایشاتی داشتن و تکتک با آقا روبوسی کردیم. نوبت که به من رسید به خاطر سر و وضعمون و ترس از اینکه مبادا مریضی تو جونمون باشه و به آقا منتقل بشه خم شدم و دست آقا رو بوسیدم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۳۰۰)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت سیصد:بوس نمیدی؟
♦️میخواستم برگردم که آقا(رهبر انقلاب)خطاب به من فرمود: بوس نمی دی؟
🌿این جمله محبت آمیز تا اعماق روح و روانم نفوذ کرد و بی اختیار آقا رو در آغوش گرفتم و روبوسی کردیم. تاثیر این کلام کوتاه که از سرِ صدق و صفا بیان شد، آن چنان عشقی در من نسبت به امام و مقتدام افزود که وصف ناپذیر است. اوج تواضع و عطوفت بالاترین مقام کشور نسبت به یه سرباز کوچیک در این جمله نهفته بود. شیرینی این کلامِ دلنشین رو هنوز بعد از گذشت ۲۸ سال از اون ملاقات بیاد موندنی احساس میکنم و افتخارم اینه که زیر پرچمی خدمت میکنم که مولا و مقتداش، سید علی است.
🔹️من از این فرصت پیش اومده استفاده کردم و از قبل مقدمات برنامۀ عمامهگذاری در خدمت آقا رو فراهم کردم و با یه دست لباس روحانی که توسط حاج آقا باطنی برام فراهم شده بود، از محافظین آقا خواستم که مراسم#عمامه گذاری در حضور ایشان و با دست مبارکش انجام بشه و پاسدارها هم با آقا هماهنگ کردن و موافقت انجام شد. بعد از روبوسی و در پایان مراسم آقا اشاره کردن و سینیای که عمامه منو روش گذاشته بودن آوردن. سرمو خم کردم و آقا با دست چپش عمامه رو گذاشت روی سرم و با شوخی مقداری هم فشار داد که قشنگ جا بیفته. همۀ حرکات و رفتاراش، شیرین و دلنشین بود.
🔸️اسمم رو پرسید و به یکی از پاسدارها رو کرد و گفت هدیه آقا رحمان رو بیارید، بهش بدید. یه بسته اسکناس ۲۰۰ تومانی هدیه آقا به من به مناسبت عمامهگذاری بود. تا مدتها دست به اسکناسها نزدم و بعنوان یادگاری نگه داشتم و حیفم میومد خرجشون کنم تا اینکه بعد از گذشت چند ماه نیاز ضروری پیش اومد و یکی رو بعنوان یادگاری گذاشتم تو البومم و بقیه رو خرج کردم. یکی از پاسدارها هم دست کرد توی جیبش و یه دونه شونه بهم هدیه داد و از خدمت رهبری مرخص شدیم و در حالیکه از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم به#قرنطینه برگشتیم.
📌روز سوم هم به ملاقات رئیس جمهور وقت مرحوم هاشمی رفتیم و آماده شدیم برای رفتن پیش خونواده هامون. از همدیگه خداحافظی کردیم و بچههای غرب کشور با یه فروند هواپیما عازم کرمانشاه شدیم. تا اینجای کار هیچ خبر و یا حتی شماره تلفنی از اعضای خونوادهم نداشتم که اونها رو از وضعیت خودم باخبر کنم. نگو اونها با پیگیریهایی که انجام داده بودن از اومدن من مطلع شده بودن و با یه استیشن سپاه از ایلام به کرمانشاه استقبالم اومده بودن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۳۰۱)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت سیصد و یک:جمالِ زیبای مادر
♦️به فرودگاه که رسیدیم از بقیه دوستان خداحافظی کردم و پرس و جویی از پاسدارهای فرودگاه کردم که آیا کسی از من خبری گرفته یا نه؟ یکیشون اسم و مشخصات منو پرسید. گفت تعدادی از اقوامت اومدن کرمانشاه و سراغت رو میگرفتن و احتمالا در همین حوالی فرودگاه یه جایی نشسته باشن.
💥ماشینهایی برای انتقال آزادهها به شهرستانهاشون آماده کرده بودن. ابتدا باید همه به هلال احمر می رفتیم و بعد از ثبت مشخصات هر کدوم از آزادهها رو تحویل یکی از بستگانشون میدادن و رسید می گرفتن.هر چه در سالن انتظار فرودگاه نگاه کردم خبری از اقوام و خونواده نبود. پیش خودم گفتم شاید از اومدن من ناامید شدن و برگشتن ایلام. یکی از پاسدارها گفت همین یکی دو ساعت پیش اینجا بودن شاید رفته باشن بیرون و یه جایی برای استراحت نشسته باشن.
⚡من و سه نفر دیگه رو سوار یه جیپ کردن و به سمت هلال احمر راه افتادیم. به راننده گفتم آهسته حرکت کنه شاید در مسیر خونوادهم نشسته باشن، بلکه بتونم اونها رو ببینم و سرگردان نشن. ماشین به آرومی حرکت میکرد و من اطراف رو به دقت نگاه میکردم. از دور چشمم به خونواده ای افتاد که زیر سایه یه درخت نشسته بودن و هر کدوم یه قاچ خربزه دستشون بود و نیم نگاهی به جاده داشتن. یکیشون روشو برگردوند سمت ماشین ما و من شناختمش. خالهم بود. برادرم حاج رضا هم سرپا وایساده بود. به راننده گفتم بایست. بستگان من اونجا هستن. از ماشین پیاده شدم. خالهم داد زد محمده. محمد اومد و بیحال شد و نزدیک بود غش بکنه. مادر وخاله و همسرم و داداشم حاج رضا و عبدالکریم نظری از دوستان ما به سمتم دویدن و منم دستپاچه به سمتشون دویدم. سالها#فراق و دوری به پایان رسیده بود و لحظاتی بعد تپش و ضربانهای شدید قلبِ#مادر رو روی سینهم احساس کردم.
📌قطرات اشک با صدای خنده در هم آمیخته شده بود و صورتم از هر طرف غرق در بوسه شد. هر کدوم که به من می رسید دیگه حاضر نبود جدا بشه. راننده و سه نفر آزاده همراهم بندگان خدا دقایقی رو معطل شدن. داداشم دستم رو گرفت که ببره داخل استیشن و به سمت ایلام حرکت کنیم. راننده دوان دوان اومد و گفت کجا می برید ایشون رو. باید با من بیاد هلال احمر و اونجا تحویل بگیرید. اینجوری نمیشه...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۳۰۲)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت سیصد و دو:صحنه تراژدی مرگِ پسرم جلو چشمام
🍂داداشم از شدت شوق و هیجان انگار اصلا حرفهاشو نشنید و منو بسمت ماشین میکشید. من بهش گفتم داداش اجازه بده من با جیپ برم این مقرراته و ما باید احترام بذاریم و شما هم پشت سر ما حرکت کنید. وقتی دستم رو رها کرد و به سمت جیپ رفتم همه با حسرت از پشت نگاهم می کردن، انگار که دوباره به اسیری می برنم. راننده گفت نگران نباشید هلال احمر خیلی دور نیست و چند دقیقة دیگه شما عزیزتون رو با خودتون می برید.
⚡به هلال احمر که رسیدیم، برادرم حاج رضا منو تحویل گرفت و یه برگه رو امضا کرد. و در روز ۲۷ شهریور ۶۹ عازم ایلام شدیم. در بین راه آقای نظری که اون وقت مسئول تبلیغات سپاه ایلام بود و لطف کرده بود و رانندگی استیشن رو بعهده داشت با گفتن جوک و لطیفه های بامزه و خنده دار مسیر سه ساعته کرمانشاه تا ایلام رو حسابی برامون دلپذیر و شاد کرد و بعد از سالها، ساعتهای متمادی از تهِ دل خندیدم و از منظره زیبا و کوهستانی اطراف و چهره مهربون مادر و بقیه بستگانم لذت می بردم و آرامش می یافتم.
🔹️به ایلام که رسیدیم در ۱۵ کیلومتری شهرِ ایلام و پلیس راه چوار به ایلام، دهها ماشین از اقوام و بستگان و دوستان اومده بودن استقبال، اجازه ندادن از ماشین پیاده بشم. ماشین ما جلو و بقیه پشت سر، به سمت ایلام و با سرعت زیاد براه افتادیم. چند ماشین نیروی انتظامی، کاروان رو اسکورت و مراقبت میکرد که اتفاقی نیفته.
🔸️استیشن ما با سرعت زیادی حرکت می کرد و بقیۀ ماشینها هم برای این که عقب نمونن با سرعت دنبالش راه افتادن. یه دستگاه بنز نیروی انتظامی تلاش میکرد خودشو به ابتدای کاروان برسونه و سرعت ماشینها رو کنترل کنه. بعد از شهر چوار به پیچ تندی رسیدیم و در همین حال پسر چهارسالهم «حسین» رو از ایلام آورده بودن که به من ملحق بشه. یکی از اقوام که در کنار جاده ایستاده و دست پسر خردسالم بدستش بود بدون توجه و از روی علاقه و با دستپاچگی از عرض جاده عبور کرد و بسمت ماشین ما حرکت کرد. مادرم فریاد زد حسینه و به راننده گفت بایسته تا با خودمون ببریمش...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۳۰۳)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت سیصد و سه:صحنه هولناک و تراژدی بزرگ
🍂راننده غافل از کاروان طولانی که پشت سرمون با سرعت در حال حرکت بود زد روی ترمز. بنزِ پلیسراه دقیقاً زمانی که اون آقا دست پسرمو گرفته بود و وسط جاده بودن در حال سبقت از ماشین ما برای کنترل کاروان بود که با سرعت زیاد رفت بطرف پسرم و همراهش.
📌هیچ شکی برای همهمون باقی نمود که دو نفر رو زیر گرفته و کشته شدن. صدای جیغ و فریاد مادر و همسر و خالهم از داخل ماشین بلند شد که حسین کشته شد. ماشین بنز پلیس راه از جاده منحرف شد و بشدت به تپه خاکی کنار جاده برخورد کرد و کابوت ماشین کاملا جمع شد. چند تا از ماشینهای پشت سرمون بهم خوردن و خسارت دیدن.
🔹️خدایا این چه امتحانیه که من باید پس بدم؟ بعد از ۴ سال دردِ دوری و فراقِ تنها فرزندم، حالا ندیده و بدون اینکه بغلش کنم باید زیر چرخهای ماشین لِه بشه! تموم بدنم بیحس شد. توانایی حرف زدن نداشتم. سرمو زیر انداختم و به آرومی آیه «انا لله وانا الیه راجعون» رو زمزمه کردم. صحنه، بسیار فجیع و هولناک بود. هیچکس نای حرکت کردن نداشت و همه سرجاشون میخکوب شده بودن و فقط صدای ضجه و گریه از مادر و همسر و خالهم شنیده میشد.
⚡با فرو نشستن گرد و خاک پیاده شدم تا حداقل جنازۀ بچهم رو در آغوش بکشم و باهاش خداحافظی کنم. بقیه هم با ترس و دلهره پشت سر من پیاده شدن. در این لحظات پرالتهاب یکی با صدای بلند صلوات فرستاد و داد زد حسین زندهس و صدای هلهله از همۀ ماشینها و افراد کاروان بلند شد. همه میگفتن حسین زندهس. مات و مبهوت نگاهشون میکردم و باورم نمیشد که با اون برخورد شدید بنز با یه بچۀ ۴ ساله در یه قدمی، بچه زنده مونده باشه. نگاهی روی جاده کردم اثری از خون ندیدم.
🔸️یکی از سرنشینهای بنز پیاده شد و داد زد کمک کنید راننده زخمی شده. عدهای دویدن به سمت بنز برای بیرون آوردن راننده و اعزامش به بیمارستان. هنوز سرجام میخکوب بودم و منتظر، که ببینم چه اتفاقی افتاده؟ یکی اومد بچهای رو داد بغلم و گفت: اینم پسرت حسین. سالم و سرحال. طفلکی خیلی ترسیده بود و قلبش مثل گنجیشک میزد. بیشتر گیج شدم. مگه میشه؟ معمایی شده بود که چطور بچه و همراهش از اون مهلکه جون سالم بدر بردن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۳۰۴)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت سیصد و چهار:در آغوش خانواده
♦️بچه رو بوسیدم و برای لحظاتی به سینهم چسبوندم.
آروم که گرفت بسمت بنز دویدم. راننده که یه درجه دار جوون بود رو از ماشین درآوردن. کتفش شکسته بود و بقیه سرنشینها هم کمی کوفته شده بودن ولی شکستکی نداشتن. افسری از داخل ماشین پیاده شد و با من روبوسی کرد و گفت حاج آقا خدا رو شکر کن اگه ایثار و از خودگذشتگی راننده نبود الان بچهت و همراهش زنده نبودن.
⚡توضیح داد وقتی ماشین شما ناگهانی توقف کرد ما پشت سر شما و در چند قدمی بودیم و بخاطر اینکه با شما برخورد نکنیم راننده مجبور شد سبقت بگیره که در همین موقع، پسر شما رو آوردن وسط جاده. راننده با از خود گذشتگی ماشین رو از جاده منحرف کرد و به تپۀ کنارۀ جاده کوبید. چهره و پیشانی راننده رو بوسیدم و سوار آمبولانسش کردن و اعزام شد به بیمارستان.
⚡اون روز نزدیک بود یه تراژدی و حادثه غمبار برای من و تمومی فامیل و اقوام رخ بده که آثار تلخش در تمومی عمر ما باقی میموند ولی به فضل الهی و از خودگذشتگی آن جوون فداکار و عزیز، ختم بخیر شد و کاروان این بار با آرامش به سمت ایلام به حرکتش ادامه داد.
📌به ایلام رسیدیم. بچههای سپاه در چهارراه بسیج جایگاهی رو آماده کرده بودن و مردم برای مراسم استقبال و استماع سخنرانی جمع شده بودن. سرود زیبای الله اکبر خمینی رهبر از بلندگو پخش میشد. دقایقی رو در میون هلهله و شادی مستقبلین روی جایگاه قرار گرفتم و منتظر سکوت جمعیت بودم. تعدادی مردم رو به سکوت و آرامش دعوت می کردن. بالاخره سکوت برقرار شد و من دقایقی رو سخنرانی کردم و وضعیت کلی اسارت رو برای مردم توضیح دادم و روی دستان گرم و با محبت مردم بسمت منزل برادرم حاج علینقی که مراسمات جشن آزادی در اونجا برگزار میشد روانه شدیم.
⚡تعدادی همراه من حرکت کردن و جمع زیادی هم در خیابان سید جمال الدین اسدآبادی روبروی منزل برادرم حاج علی نقی برای استقبال و برگزاری مراسم جشن اجتماع صمیمی و باشکوهی رو تشکیل داده بودن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۳۰۵)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت سیصد و پنج:داغ شقایقهای بی نشان
(پایانی)
♦️برادربزرگم حاج احمد سلطانی که از ابتدای انقلاب همواره جزو مجریان مراسم و شعارگوی راهپیماییها بود بر فراز بام ساختمان سروده هایی رو که خود سروده بود در وصف آزادگان سرداد و جمعیت خروشان شعارها و سرودها رو بازگو می کردن. گرچه من خودم رو لایق این شعارها نمی دونستم ولی اونها از سرِ لطف با شور و حرارت خاص و بصورت هماهنگ و از صمیم قلب تکرار می کردن .
⚡تعدادی از شعارها که یادم هست ازین قرار بود:
صل علی محمد سرباز مهدی آمد
صل علی محمد آزادهمان خوش آمد.
صل علی محمد یار شهیدان آمد
صل علی محمد پاسدار قرآن آمد.
ای بازوان رهبر خوش آمدید خوش آمدید
نور چشمان کشور خوش آمدید خوش آمدید
بر چشم ما قدومتان، خوش آمدید خوش آمدید
ای پاسداران قرآن، خوش آمدید خوش آمدید
📌یه هفته تموم مراسم جشن و شادی برگزار شد و مردم قدرشناس دستهدسته میومدن و میرفتن و من از خاطرات اسارت براشون می گفتم.
🔸️آخرین پلان این ماجرا رفت و اومد پدرها و مادرهای شهدای مفقود الاثر برای یافتن رد و نشانهای از شقایقِ بی نشونشون بود. با امیدواری می اومدن و با سر پایین و اشک و شرمساری من مواجه میشدن و با یه دنیا غم و اندوه برمیگشتن و تکرار این صحنهها، قلب منو از جا میکند.
🔹️وقتی نشونی از فرزندشون رو نمیتونستن از من بگیرن این قطرات اشک بود که مانند مروارید بر گونههای منتظر و خستهشون میغلتید.اما با بزرگواری منو در آغوش می کشیدن و تبریک می گفتن و تشکر میکردن و میرفتن و من میموندم و یه دنیا غم و اندوه یاران مفقود الاثر و شرمندگی از نداشتن نشانی از آن پارههای قلب امام و امت امام که با آن بارقۀ امیدی، نثار قلب یعقوبهای زمان و دردمند از فراق یوسف گمگشتهشان نمایم و چشمان نگران بر راه آنان رو با بوی پیراهن یوسف روشن نمایم.
⚘#پـــــــــایان
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯