#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتششم🪴
🌿﷽🌿
*حالات روحانی*
هفته های آخر آمادگی برای عملیات بود
یک روز ماشین آمد و در محوطه اردوگاه توقف کرد
در باز شد و محمدحسین با دو عصا لنگ لنگان پیاده شد
همه تعجب کردند هیچکس باور نمیکرد او با آن جراحت سختی که داشت دوباره به منطقه برگردد
بچهها از خوشحالی سر از پا نمیشناختند
او با آن که هنوز نمی توانست به درستی راه برود باتنی مجروح برای شرکت در عملیات آمده بود
بدنش به شدت ضعیف شده بود اصلاً توانایی قبل را نداشت کاملا مشخص بود این بار به جهت دیگری به جبهه آمده است
گویا می دانست که این آخرین دفعه است و معلوم بود از جسم نحیف و زخم خوردهاش خواسته بود که در این عملیات با او راه بیاید و تحمل کند تا بتواند آخرین مرحله را هم به خوبی پشت سر بگذارد
هرچه به عملیات نزدیکتر میشدیم حال و هوای محمد حسین روحانی تر می شد
او دیگر آن فرد پرجنب وجوش نبود نه به خاطر زخم و جراحتش بلکه حالش طوری بود که بیشتر توی خودش بود
در تمام فعالیتها حاضر و ناظر بود اما سعی میکرد زیاد محوریت نداشته باشد
در واقع بچهها را برای بعد از خودش آماده میکرد نمیخواست بعد از او کارهای واحد زمین بماند
کار می کرد طوری که نقش کمتری در تصمیمگیریها داشته باشد میخواست راه را برای بچه ها باز کند تا در غیاب او بتوانند کارها را به عهده بگیرند
علاوه بر این ها سعی می کرد خودش را برای عملیات آماده کند او هیچ وقت دوست نداشت سربار کسی باشد حالا هم که به منطقه آمده بود نمیخواست دست و پاگیر باشد و بر مشکلات واحد اضافه کند
برای کمک و باز کردن گره ای آمده بود
وجودش در آن لحظات روحیهبخش بود
(به نقل از مجید آنتیک چی)
*به رفتن چیزی نمانده*
چند روز مانده بود به عملیات
نم نم باران حیاط را شسته بود و موزاییک های کف حیاط ساختمان را خیس کرده بود
محمد حسین را دیدم که با دو عصای زیر بغلش به طرف ما میآید گفتم
محمدحسین چطوری؟
گفت
خوبم فقط این عصا ها مزاحم است
گفتم
چاره ای نیست باید تحملشان کنی
گفت
چرا چاره این است که بیندازمشان کنار
هنوز میخواستم دلداریش بدهم که عصا را به گوشهای انداخت و سعی کرد کف حیاط راه برود مشخص بود خیلی درد میکشد چون به سختی راه میرفت اما به قول خودش
*حسین پسر غلامحسین*
بود
اگر ارادهاش بر انجام کاری بود هر طور شده آن را انجام میداد
گفتم
محمدحسین میخوری زمین و اون وقت مجبور میشی دوباره به عقب برگردی
سرش را پایین انداخت و گفت
حسین جان دیگر چیزی به رفتن نمانده این عصاها را هم دیگر نمیخواهم اگر به این ها وابسته باشم حالا حالاها ماندگارم
او دیگر تا آخرین لحظات هیچ وقت عصابه دست نگرفت
مرتب راه میرفت و تمرین میکرد
(به نقل از حسین ایرانمنش)
*قفس دنیا*
یکی دو روز پیش از عملیات قرار شد غواصان خطشکن به همراه بچه های اطلاعات روی رودخانه بهمنشیر مانوری انجام دهند تا آمادگی لازم را برای مأموریت اصلی پیدا کنند
هیچکس باور نمیکرد او با این تن مجروح در این مانور شرکت کند
اما آن روز محمدحسین روی شنهای کنار بهمنشیر مانند یک غزال تیز پا می دوید
شور و شعف خاصی داشت
چشمانش از خوشحالی برق میزد
وقتی دیدم با آن تن نحیف و پای زخمی اش چطور روی شنها میدود صدایش کردم
محمد حسین در چه حالی؟
همانطور که میدوید گفت
خوب خوب
چهرهاش طوری بود که همان لحظه فهمیدم دیگر محمدحسین رفتنی است
شب که همه بچهها بودند با هم مشغول صحبت شدیم
دوستان شهیدش را یاد میکرد و به حالشان غبطه میخورد
بچههای واحد را که خواب بودند نشان داد و گفت
اینها را نگاه کن ضمیرشان پاک پاک است و مستعد رشد و تعالی از راه میرسند دو ماه نشده پر می کشند و می روند
به قول معروف ره صد ساله را یک شبه طی میکنند
اما ما هنوز مانده ایم
وقتی این جمله را گفت اشک توی چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را گرفت
در واقع این قفس دنیا برایش تنگ شده بود دیگر نمیتوانست بماند و این بار آمده بود که برود
شب عملیات فرا رسید
بچه ها همه تقسیم شدند و هر کس به یگانی مامور شد
چون انتقال و هدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن به عهده بچههای اطلاعات بود همه کسانی که شبهای قبل بارها و بارها به آن طرف اروند رفته بودند و کار شناسایی کرده بودند باید جلودار و راهنمای یگانهای خط شکن میشدند
(به نقل از مجید آنتیکچی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتشصتپنجم🪴 🌿﷽🌿 میگفتم: نه من می ترسم. میگفت: من اینجا وایسادم د میگفتم: نه. هر چ
#کتابدا🪴
#قسمتشصتششم🪴
🌿﷽🌿
به نظرم این طوری صاحب شهید راحت تر می
توانست او را شناسایی کند. اگر احیانا همراه شهید پول، طلا یا هر
چیز قیمتی پیدا می شد، توی نایلون میریختیم و رویش می نوشتیم،
مربوط به شهید صفحه فلان. کیسه نایلون را توی کمد می گذاشتیم.
نماینده دادگستری که می آمد صورتجلسه می کردیم، اشیا را تحویل
او میدادیم.
بعضی اوقات که از غسالخانه بیرون می آمدم، می دیدم از طرف
شهرداری با وانت سنگ لحد و تابلوهای فلزی سیاهی آورده اند و
گوشه و کنار غسالخانه می ریزند. به محض دفن جنازه ایی، یکی،
دو نفر از کارکنان شهرداری اسم و فامیل شهید را با قلم مو و
رنگ روی تابلوی فلزی می نوشتند و بالای قبر فرو می بردند.
خیلی وقت ها که این آدم ها را پیدا نمی کردم، خودم تابلوها را می
نوشتم. اگر تابلوها تمام شده بود، روی سنگ های سیمانی شکسته
که دیگر نمی شد از آن برای سنگ لحد استفاده کرد اسم شهید را
می نوشتم و بالای قبر میگذاشتم، معمولا تا غروب سنگ ها تمام
می شد و قلم موها هم خراب شده بود. ناچار
به جای قلم مو با کمک تکه چوبی که پیدا می کردم روی مقوا
اسامی شهدا را می نوشتم و و بالای قبر، زیر خاک می گذاشتم.
هر وقت به حرف های بابا فکر می کردم، انرژی می گرفتم.
احساس میکردم شجاع شده ام و آن احساس تلخ کمتر به سراغم
می آید. به خاطر همین بود که بعد از اذان ظهر با
نیرو و اعتماد یه نفس جلو رفتم و به مریم خانم و دو زن دیگر که
می خواستند جسد زنی را از روی زمین بردارند، گفتم: بذارید منم
کمکتون کنم. بعد رفتم جلو. جنازه زنی تقریبا چهل ساله بود، با
اینکه شله پنبه ایی سرش بود و گیسوهایش از زیر مقنعه بیرون
زده بود، ولی ظاهرش به عرب ها نمی خورد. پیژامه ای تیره با
نقش های کرم رنگ و پیراهنی تیره تنش بود. دست هایم را از
زیر کفش رد کردم و روی قفسه سینه اش گره زدم. وقتی تنه اش
را تا حدی بالا آوردم و حالت نشسته به خودش گرفت، احساس
کردم چقدر جنازه نرم و منعطف است. چون خیلی از جنازه ها به
خاطر اینکه ساعت ها از شهادتشان می گذشت، خشک و خشن
شده بودند و مثل یک تکه چوب بلندشان می کردیم. زنها و مریم
خانم هم کمر و پاهای زن را گرفتند، همین که خواستیم جنازه را
بلند کرده، روی سگو بگذاریم، صدای وحشتناک شکستن دیوار
صوتی همه ما را تکان داد
دوباره هواپیماها آمده بودند. شیشه پنجره ها می لرزید. درهای
قدیمی و چوبی غسالخانه چنان می لرزید که انگار کسی می خواهد
با فشار آنها را باز کند. مریم خانم و آن دو زن دیگر همان طور
که خم بودند، خشکشان زده و با نگاه های پرسشگرانه به من زل
زده بودند، نگاهم را از آنها برداشتم و به زینب که دستکش به
دست آرام ایستاده بود، چشم دوختم. صدای غرش هواپیماها دوباره
تکرار شد و اتاق یک دفعه به هم ریخت. زنهایی که لباس قیچی می کردند، آنهایی که کفن می بریدند، همه و همه دستپاچه کارشان
را رها کردند. من هم جنازه را به حالت اولش برگرداندم و رفتم
کنار پنجره پیش زینب ایستادم. هر دو سعی داشتیم آسمان را ببینیم
و رد هواپیماها را بگیریم اما درخت های حاشیه قبرستان و دیوار
حصار آن مانع دیدمان بودند. هرچه سر چرخاندم چیزی ندیدم. از
بیرون غسالخانه سر و صدای مردم می آمد. زنهای داخل هم
بیرون دویدند تا پناه بگیرند. رفتم جلوی در. جمعیتی که پشت در
ازدحام کرده بودند، همه پراکنده شده به هر طرف می دویدند، زن
و بچه ها جیغ می کشیدند، ولوله عجیبی بود. یکی داد میزد:
هواپیماهای دشمنه، پناه بگیرید. آن یکی میگفت: تترسید اینا فانتوم
های خودمونن. اومدن عراقی ها رو بمبارون کنن. کمی که
گذشت، صداها قطع شد. احساس کردیم اوضاع عادی شده است و
به سر کارمان برگشتیم. نمی دانم چقدر گذشته بود که دوباره همان
صدای سنگین که انگار می خواست دل آسمان را بشکافد غسالخانه
را لرزاند. چون دفعه قبل بمباران نکرده بود، مردم این بار کمتر
وحشتزده شدند. دوباره صدای کسانی که اظهارنظر کرده بودند،
بلند شد: نگفتم خودیه نترسید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج