#کتابدا🪴
#قسمتصدبیستهفتم🪴
🌿﷽🌿
اون از عراق، این هم از ایران.
نمی دانم چرا احساس میکردم باید الان فقط فكر دا باشم و خودم را
فراموش کنم. گفتم: می فهمم ولی صبر داشته باش بیا بریم پیش
بچه ها,
دستم را دور کمرش گرفتم و با هم راه افتادیم. توان راه آمدن
نداشت. گریه امانش نمی داد. می دانستم جلوی جمع حجب و حیا
به خرج می دهد وگرنه با داغی که به دلمان نشسته بود، خیلی بدتر
از این ها می کرد.
به بچه ها نزدیک می شدیم، به صورت هایشان نگاه کردم، سعید با
ترکهایی که در دست داشت، روی خاک های دور و برش می
کشید. حسن در حالی که دست زینب را گرفته بود، رنگ پریده و
زرد به نظرم می آمد. منصور هم معلوم بود بغض دارد خفه اش
می کند ولی غرورش نمی گذارد اشکش بریزد. محسن هم یک
گوشه ایستاده بود و گریه می کرد. چشمانم دنبال لیلا گشت. لیلا
بغل زینب خانم گریه می کرد. زینب خانم هم سرش را می
بوسید و نوازشش می کرد. ماتم زدگی بچه ها را که دیدم به خودم
گفتم: چقدر زود گرد یتیمی روی سر بچه ها نشست. جلوتر که
آمدیم، زینب و سعید و حسن به طرفم دویدند. تا آن لحظه فکر
میکردم این ها هنوز نمی فهمند، عمق این اتفاق چقدر است. چون
فقط با بهت به من و دا نگاه می کردند اما وقتی دورم را گرفتند،
زیر گریه زدند. آرام و مظلومانه اشک می ریختند. دا با این کار
بچه ها صدایش به کردی بلند شد: ابوعلی این بچه ها رو به کی
سپردی و رفتی؟
چرا ما رو تنها گذاشتی؟ با حرف دا گریه بچه ها را بیشتر کرد.
نشستم. یکی یکی شان را توی بغل گرفتم. بوسیدم و دست به
سرشان کشیدم. سعی کردم آنها را آرام کنم. در حالی که در درونم
غوغایی برپا بود. و به بچه ها گفتم: گریه نکنید. با با راه امام
حسین علیه السلام رو رفته. به راه خدا رفته. بچه های امام حسین علیه السلام رو یادتون
می یاد. دشمن باباشون رو شهید کرد. خیمه هاشون رو آتیش زد
نمی دانستم می فهمند چه میگویم یا نه. ولی چون تنها آرامش دهنده
من این فکرها بود، برای آنها هم همین ها را میگفتم.
بچه ها آرام گرفتند. رفتم سر وقت دا. او را به طرف مسجد بردم
و روی لبه ایوان مسجد که سطحش بلندتر از زمین بود، نشاندم.
بعد زینب خانم و غساله های دیگر آمدند. مرا بوسیدند و تسلیت
گفتند. من هم از بغض نتوانستم جوابی بدهم. کنار دا نشستم. چند تا
سرباز که آنجا بودند، جلو آمدند و به ما تسلیت گفتند. بعضی از
آنها گریه می کردند. بعضی هم سیگار می کشیدند و قدم می زدند.
یکی از آنها گفت: خدا صبرتون بده. خدا رحمتش کنه. خیلی آدم با
خدایی بود. اصلا ترس نداشت. همه اش به ما روحیه می داد.
میگفت: از زیادی دشمن و تجهیزات شون نترسید. ما خدا رو داریم
چشم هایم پر از اشک شد ولی نمی گذاشتم بریزند. لحظات سختی
بود. نمی دانستم به درد و رنج خودم فکر کنم به بچه ها یا به دا,
علی هم نبود که پناهگاهمان باشد و حداقل دا را آرام کند. دا
بدجوری بی تابی می کرد و خودش را می زد. مدام دست هایش
را که می برد یقه اش را بدرد، توی دست هایم می گرفتم و به او
می گفتم: دا جلوی سربازها این طور نکن. اینا از خانواده هاشون
دوراند. دل تنگ می شن. دیگه نمی تونن بروند جلوی دشمن
بایستند.
اما گوشش بدهکار نبود و ضجه می زد. آخر مجبور شدم به او
نهیب بزنم. با تندی گفتم: دا اگه بخوای اینجوری کنی نمیذارم موقع
دفن بابا اینجا باشی ها
دا با حرص جواب داد: گیش برې به، یرث ذاځه په ژونې چه وه
شیرمو یه تی یه. گیس بریده، سرت داغه، نمی دونی چی به سر
مون اومده.
گفتم: وز چه په ژویم، چه وه رمویه تی یه؟ چه بویه ای مه از امام
حسین عزیزیره؟ یا ای مه از حضرت زنت بیه تریم؟ برای چی
ندونم به سرمون چی اومده؟ اما مگه بابا از امام حسین عزیزتره با
ما از حضرت زینب بهتریم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج