لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتصدبیستسوم🪴 🌿﷽🌿 فصل نهم ساعت سه، چهار بعدازظهر بود که به خرمشهر رسیدیم. من
#کتابدا🪴
#قسمتصدبیستپنجم🪴
🌿﷽🌿
نمی دانم چرا بی مقدمه این خواب به یادم آمد. دلم گواهی خبر بدی
را می داد. مطمئن بودم کسی از ما به شهادت رسیده و من الان با
صحنه دلخراشی روبه رو خواهم شد. صحنه قتلگاه و جریانات
عاشورا در ذهنم زنده شد. حس کردم من هم با چنین صحنه ایی
مواجه می شوم. با شتاب بیشتری قدم برداشتم. هر چه به جنت آباد
نزدیک تر می شدم، غوغای درونم بیشتر می شد. به اهل خانه مان
فکر می کردم. به خودم می گفتم: نکند دا و بچه ها طوری شده
باشند. کاش قبل از رفتن به جنت آباد به مسجد شیخ سلمان سر می
زدم. از دیروز تا به حال آنها را ندیده بودم، زودتر از همه چهره
زینب با آن ابروهای پیوندی و چشم های کشیده بادامی اش جلوی
نظرم آمد. ته تغاری بایا اصلا بهش نمی آمد پنج ساله باشد. با
شیرین زبانی هایش بدجوری تو دل همه جا باز کرده بود. این قدر
عزیز کرده بابا بود که نمی توانستیم به زینب بگوییم بالای چشمت
ابروست. بعد یاد خداحافظی بابا افتادم. لیلا که به زینب خانم سپرده
بودمش، بعد گفتم: شاید هم على برگشته باشد. حتمأ خبر جنگ را
شنیده و برگشته. خدایا کدامشان هستند. حتمأ ابراهیمی اشتباه کرده
است. اصلا چرا باید به شهادت فکر کنم، ابراهیمی میگفت؛ آن
مرد گفته کسی مجروح شده، پس به دلت بد نیاور. راه تمام نمی
شد. هرچه می دویدم، نمی رسیدم
یک دفعه متوجه شدم بلند بلند حرف می زنم و با خدا راز و نیاز
می کنم. از خدا میخواستم اگر کسی از خانواده من شهید شده است
این قدرت را به من بدهد، بتوانم تحمل کنم. تا به حال عزیزی را
از دست نداده بودم. نمی دانستم چطور باید برخورد کنم. رفتار داغ
دیده های توی جنت آباد در این چند روز از جلوی چشمانم
میگذشت. دلم نمی خواست رفتارم باعث تضعیف روحیه دیگران
شود. حرف على در گوشم زنگ میخورد: مثل مادر عباس باشید.
هر وقت روضه داشتیم، ما هم پای صحبت علویه که زن سیده ایی
بود، مینشستیم. از همان روزها شخصیت حضرت زینب برایم
شخصیت بزرگ و بی نظیری می آمد. وقتی علویه می گفت:
حضرت زینب داغ عزیزانش را دید. مصائب دوران اسارت را
به جان خرید و دست آخر در مقابل نماد ظلم ایستاد و گفت: جز
زیبایی ندیدم، او را ستایش میکردم و همیشه از خودم می
پرسیدم، چطور می شود معرفت یک انسان به این درجه برسد
که این به ظاهر کشته شدنها و مصیبت ها را زیبایی بییند.
با این فکرها رسیدم جنت آباد، از جلوی در فضای آنجا را از
نظرم گذراندم. آدم زیادی در قبرستان نبود. چند نفر جلوی
غسالخانه ایستاده بودند، زنی آن طرف تر روی زمین نشسته بود.
زار میزد و خاک های اطرافش را چنگ می زد و به سر و رویش
می ریخت.
چند تا بچه هم دور و برش بودند. دلم لرزید. نزدیک تر شدم. زنی
که بین بچه ها بود. شیون میکرد و صورت می خراشید، دا بود.
هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم. حالا چه شده بود که
او این طور می کرد؟ خدایا چه بر سر ما آمده؟ تا چند لحظه دیگر
چه می شنوم؟ چه می خواهم ببینم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج