eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
65 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتاب‌دا🪴 #قسمت‌صد‌یکم🪴 🌿﷽🌿 از زبان نظامی ها که همه جا پراکنده بودند، شنیده بودم؛ هواپیماهای آ
🪴 🪴 🌿﷽🌿 به نظرم این حرف ها اصلا به تیپ و قیافه اش نمی آمد. یک دفعه به ذهنم رسید کاش از شهدای گمنام عکس بگیرد. فرغون را به قبرها رساندم بعد رفتم طرفش، همچنان سرش گرم کارش بود. بهش گفتم: ما یه سری شهید داریم که خانواده هاشون معلوم نیستند. به اسم شهید گمنام دفن شون میکنیم. خوبه ازشون عکس بگیرید تا بعدا به خونواده هاشون نشون دیم و هرکس اومد سراغ شهیدش رو گرفت، عکس ها رو نشونش بدیم تا از روی عکس شناسایی کنه گفت: خب عکس رو نشون بدیم نباید بفهمه قبر شهیدش کجاست؟ گفتم: خب برای اون هم ما فکری کردیم. مشخصات ظاهری شهدای گمنام را با آدرس محل دفن نوشتیم. عکس هم که باشد خیلی بهتره است. بیایید بریم به آقای پرویز پور بگیم. سری تکان داد و راه افتادیم طرف دفتر، آقای پرویز پور تا عکاس را دید، پرسید: عکس گرفتی؟ جوان عکاس گفت: بله. من گفتم: آقای پرویز پور خوبه از شهدای گمنام هم عکس بگیره گفت: اتفاقا الان با آقای سالاروند و بقیه داشتیم درباره همین مساله صحبت می کردیم گفتم: ما که مشخصات شهدای گمنام رو می نویسیم، عكس رو هم توی صفحات همون دفتر بچسبونیم. جوان گفت: میشه من این دفتر رو ببینم؟ آقای پرویز پور گفت: بله. بیایید تو رفتیم توی اتاق. آقای پرویز پور دفتر کوچک دویست برگی را که جلد پلاستیکی سبز رنگی داشت از داخل کشوی سیزش بیرون آورد و به او نشان داد. جوان صفحات دفتر را که تقریبا یک سوم آن پر شده بود، ورق زد و گفت: این خوبه ولی اگه این دفتر بزرگتر باشه بهتره که هم مشخصات رو بنویسیم، هم عکس بچسبونیم. عکاس از همان موقع کارش را شروع کرد. آقای پرویز پور صفحات یک دفتر بزرگ را جدول بندی کرد. جنسیت، حدود سن و سال و علامت یا مشخصه ظاهری مواردی بود که در صدر جدول نوشت. قرار شد قومیت را هم براساس نوع لباس و صورت جنازه یا از محلهایی که شهید را آورده بودند حدس بزنیم. یک تکه از لباس هر شهید گمنام را با سوزن به صفحه مربوطه به او وصل کنیم و عکسی را که جوان از او می گیرد کنارش بچسبانیم. دفتر را توی اتاق گذاشتند. هر شهید گمنامی که می آوردن اگر زن بود، من با لیلا که سواد داشتیم، صفحه مشخصاتش را پر می کردیم. بعد عکاس که جلوی در غسالخانه بود از او عکس می گرفت. گاهی جسد آنقدر متالشی بود که زن یا مرد بودنش را نمی توانستیم تشخیص بدهیم. قرار بود عکاس عکس های هر روز را دو روز بعد بیاورد. آن روز وقتی عکاس رفت من برگشتم توی غسالخانه و به کارهایم ادامه دادم. طرف های غروب دلم طاقت نیاورد. بدون اینکه به کسی چیزی بگویم راه افتادم به طرف خانه . میخواستم بدانم بابا بعد از خداحافظی از ما خانه هم رفته یا نه. خیابانها خیلی ساکت و خلوت بود. به نظر می رسید خیلی ها رفته اند، تا دا در را باز کند، دوباره حملات توپخانه ایی عراقی ها شروع شد. خیلی شدید شهر را میکوبید. چشمم که به دا افتاد با اینکه از ظهر روز قبل او را ندیده بودم، سلام کرده، نکرده گفتم: دا چرا هنوز اینجایید؟ ادا که از دیدنم چهره اش باز شده بود. گفت: کجایید شما؟ مردم از چشم انتظاری و دلواپسی، بعد به بیرون نگاه کرد و پرسید: پس کو لیلا؟ گفتم: نگران نباش، لیلا همونجا، جنت آباده. بعد دوباره پرسیدم: پس چرا نرفتید؟ چرا هنوز تو خونه موندید؟ دا با ناراحتی گفت: کجا برم؟ اینجا خونمه گفتم: دا اینجا موندن صلاح نیست. برید مسجد جامع اونجا همه دور هم هستن. آخه فقط خطر توپ و تانک نیست که، محله خالی شده. ستون پنجم، منافقین که بیکار نیستند، اونا خطرناک ترند. بچه ها گناه دارن. اینجا بمونی چه کار؟ طوری با غیظ نگاهم کرد که جرأت نکردم، بیشتر اصرار کنم. پرسیدم: از پاپا اینا چه خبر؟ گفت: دایی حسینی قبل ظهر اومد اینجا. میخواست ما رو ببره. گفت: به پاپا و می می هم گفته آماده باشن. میره دنبالشون. میخوان برن خرم آباد خونه فامیلای زنش. دایی نادعلی هم زن و بچه اش رو برده سربندر فرصت را برای ادامه حرفم غنیمت شمردم و پرسیدم: خب به دایی چی گفتی؟ کاش بچه ها رو بر می داشتی با دایی حسینی می رفتی. گفت: دایی حسینی خیلی اصرار کرد. ولی چه جوری برم. به دایی گفتم: علی که نیست. این همه راه از تهران بیاد ببینه ما نیستیم، آواره میشه دنبال ما. دخترها هم که خونه نیستند. باباشون هم رفته جنگ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘