eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
65 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 به طرف لیلا چرخیدم و نگاهش کردم. دلم خیلی برایش سوخت. نمیدانم چه مرگم شده بود. دلم می خواست لیلا را بغل کنم و یبوسم و گریه کنم. ولی می ترسیدم بیدار شود. حال خیلی بدی بود. دلم می خواست می توانستم داد بزنم و بابا را صدا کنم. صدایم آنقدر بلند باشد که به گوش بابا برسد و هر کجا هست خودش را به من برساند. حس میکردم چیزی در سینه ام گیر کرده و مانع نفس کشیدنم می شود. فکر میکردم اگر بیرون بروم و داد بکشم این سنگینی برداشته می شود و نفسم آزاد می شود. یک لحظه حس کردم زینب بیدار است. چون خودش از ما خواسته بود، مامان صدایش کنیم، خیلی آرام پرسیدم: مامان بیداری؟ گفت: آره مامان بیدارم. تو نخوابیدی؟ گفتم: چرا الان بیدار شدم. گفت: خدا را شکر که تو خوابیدی. گفتم: نمییای بریم بیرون به دوری بزنیم؟ گفت: برای چی؟ گفتم: نمی دونم. ببینیم کسی نیومده باشه. یه سری به پسرها بزنیم. گفت: باشه آهسته بلند شدیم و بیرون آمدیم. چند لحظه توی ایوان ایستادیم تا حسین و عبدلله متوجه ما بشوند و از دیدن ما جا نخورند. وقتی عبدلله را جلوی غسالخانه در حال قدم زدن دیدیم، جلو رفتیم و خسته نباشید گفتیم. زینب خانم پرسید: پسرم تو نخوابیدی؟ گفت: قرار گذاشتیم نوبتی بخوانیم اینجوری خسته نمیشیم. چون حسین خسته بود، گفتم اول اون بره بخوابه. از چشم های خسته خودش هم معلوم بود که دیگر نای راه رفتن ندارد. من پرسیدم: خبری نشد؟ عبدلله گفت: نه. هیچی. همراه عبدلله به طرف شهدا رفتیم. آن محدوده را دور زدیم. وقتی برمیگشتیم، زینب به عبدلله گفت: مادر می خوای پیشت وایسم خوابت نبره؟ عبدلله که انگار بهش برخورده بود و در حالی که حرف »ر« را نمی توانست خوب تلفظ کند، و به جای حرف »ر« تقریبأ »ق« میگفت، جواب داد: نه خوابم نمیبره. هر وقت نوبتم تموم شد حسین رو بیدار می کنم. راهمان را کشیدیم و رفتیم توی اتاق. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘