eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
65 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک لحظه به حضرت زینب فکر کردم. از بابا خداحافظی کردم و تلوتلو عقب عقب رفتم و خودم را به در رساندم. دیگر توانی در پاهایم نبود نمی توانستم سرپا بایستم. تمام جانم رفته بود. انگار یک تکه سنگ یا چوب شده بودم. حال خیلی بدی داشتم. به در که رسیدم، ذکر یا حسین گفتم احساس کردم روحی در من جاری شد. بلند شدم و برای آخرین بار به بابا نگاه کردم. قبل از بیرون آمدن، روسری و چادرم را مرتب کردم. دستی به صورت و چشم هایم کشیدم. می دانستم حالت چشم ها و صورتم نشان می دهد پیش بابا بر من چه گذشته است. دلم میخواست پایم را که از مسجد بیرون میگذارم، بدوم و از همه چیز و همه کس دور شوم، دلم می خواست دیگر کسی را نبینم. کسی هم چیزی از من نپرسد چون دیگر نمی توانستم حرفی بزنم. انگار چیزی بزرگ و سنگین در گلویم گیر کرده بود. زیر بنا گرش و گلویم درد می کرد. در چوبی مسجد را گرفتم و به عقب برگشتم تا در را باز کردم، سنگینی نگاه های زیادی را روی خودم احساس کردم. همان لحظه زینب، سعید و حسن به طرفم دویدند. انگار می خواستند از من بشنوند و مطمئن شوند بابایشان شهید شده. چشم هایشان به صورت من دوخته شده بود. من که گفته بودم گریه نکنید، حالا چهره ام نشان می داد چقدر اشک ریخته ام. از بین آنها زینب جلوتر آمد و با لحن کودکانه اش پرسید: بابا شهید شده نه؟ حس گردم همه وجودشان چشم شده و منتظر جوابی هستند که از دهان من بیرون می آید با بغض سر تکان دادم و گفتم: آره. بابا شهید شده یک لحظه خیره ماندند. حسین را دیدم که دست توی موهایش فرو برده. در واقع آنها را چنگ می زد و به این شکل می خواست جلوی گریه اش را بگیرد. سعید و زینب هم بغ کرده بودند، احساس کردم الان یکی باید باشد که این ها را در آغوش بگیرد. یک دفعه سه تایی دورم را گرفتند و بغضشان ترکید. خم شدم دستم را دور سه تایشان گرفتم و گفتم: بابا رفته پیش خدا الان از همه دردها راحت شده شما باید خوشحال باشید که بابا خوشحاله اون ما رو از بالا میبینه، هر کاری که بکیم اون ها رو می بینه چند قدم جلوتر دا هم که نزدیک مسجد نشسته بود تا چشمش به سر و صورت من افتاد و فهمید چقدر گریه کرده ام، با صدای بلندی گریه گریه. لحظات سختی بود. نمی دانم چرا همه شان منتظر یک اتفاق بودند. انگار می خواستند شهادت بابا درست نباشد و من برایشان خبر امیدوارکننده ایی بیاورم. دا همان طور که گریه می کرد به کردی مرا خطاب می کرد که مادرت بمیره برای این حال زارت رفتم بغلش کردم و دوباره از حضرت زینب )کمک گرفتم( دا. گریه می کرد و جواب می داد بمیرم برای دل زینب، بعد باز به عربی حرف خودش را می زد که: راح الولي، من بین أجبه. نمی دانستم دا را مراقبت کنم یا به فکر بچه ها باشم. داغ دل خودم را تسکین بدهم یا نگران روحه کسانی که آنجا بودند، باشم. کسانی که هر لحظه امکان کلیه شدنشان با حمله هوایی و أنشئ توپخانه بود. دوستان پدرم که آنها را درست نمی شناختم، جلو می آمدند و سر سلامتی می دادند و میگفتن شد: خوشا به حال سید، بعد میپرسیدند: دختر سید چه کار کنیم؟ دیدم دست دست کردن فایده ای ندارد و بیشتر باعث معطلی بقیه می شود. گفتم: بهتره قبرش رو آماده کنیم گفتند: یه قبر کندیم از تویش آب زده بالا. داریم به قبر دیگه می کنیم گفتم: چه فرقی می کنه بالاخره یه بنده خدای دیگه باید اونجا دفن بشه دیگه بشه گفتن: تا اون موقع آب قبر فروکش میکنه و خشک می شه. گفتم: از قبرهایی که خودش آماده کرده بود، چند تایی مونده گفتند: از اونا هم آب بالا زده بعد برانکاردی آوردند و پیکر بابا را توی آن خواباندند. آقای سالاروند، آقای پرویز و دو، سه نفر از کارگران شهرداری، چند تا سرباز و ارتشی و چند نفر از نیروهایی مردمی، تمام تشییع کنندگان بابا بودند. وقتی او را به طرف قبر می بردند، خیلی غریب بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘