لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتصدسیهشتم🪴 🌿﷽🌿 زن عمو غلامی هم که به پهنای صورت اشک می ریخت، با لهجه بندری حر
#کتابدا🪴
#قسمتصدسینهم🪴
🌿﷽🌿
به زحمت حفظ ظاهر کردم و گفتم: خدا را شکر می کنم که پدرم
به آرزویش رسید. همیشه می گفت مرگ حقه اما مرگی خوبه که
برای رضای خدا باشه، در راه خدا مردن ارزشمنده
یکی دیگر از دخترها گفت: برخوردت طوریه که انگار از شهادت
پدرت ناراحت نیستی
گفتم: راهش را خودش انتخاب کرد. خودش سالها بود که چنین
مرگی را طلب می کرد. تازه پدر من هم مثل بقیه، اونای دیگه که
شهید شدن هم عین پدر و برادرهای من بودند
صدای اذان که آمد، از بین شان جدا شدم، وضو گرفتم و داخل
شبستان رفتم. پشت یک ستون ایستادم می خواستم تنها باشم، اول
نماز خواندم، بعد نشستم با خودم و خدا خلوت کردم، دغدغه
مسئولیتی که بابا گردنم گذاشته بود داشت مرا می خورد. خیلی
برایم سخت بود. اشک می ریختم و از خودم می پرسیدم: من
چطور باید خانواده را سرپرستی کنم؟ با استیصال به خدا گفتم:
خدایا خودت باید کمکم کنی
جنگ و جدال درونی دست از سرم برنمی داشت. خودم می گفتم،
خودم تقضي میکردم و جواب می دادم که مگر نه اینکه بابا برای
رضای خدا رفته، پس همون خدا کمکمون میکنه. چطور خدا از
یک گیاه توی بیابان محافظت می کند، اون وقت ما رو فراموش
می کنه! پس توکل من کجاست؟
بعد از نماز کی حالم بهتر بود. رفتم توی حیاط. می خواستند شام
بدهند. کمک کردم از پیت های هنده كیلویي پنیر در آوردیم و توی
نایلون گذاشتیم، بعد نانها را بسته بندی کردیم و بین مردمی که
برای گرفتن غذا آمده بودند، توزیع کردیم. به نیروهای نظامی و
مردمی که با لباس های خاکی و درب و داغان از خط آمده بودند و
می خواستند به مقرهایشان برگردند، کنسرو تن ماهی، بادمجان و
لوبیا دادیم
کار می کردم و به گذشته ها فکر می کردم.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج