#کتابدا🪴
#قسمتصدسیهشتم🪴
🌿﷽🌿
زن عمو غلامی هم که به پهنای صورت اشک می ریخت، با لهجه
بندری حرف او را تایید کرد که: ها وقتی آقا سید هوند )آمن( دم
در خونه اش حائیم گشت که دیه آدم مهمی دنیای نیسه، بعد رو به
من ادامه داد: عموت داره دق میکنه، کاکاش رفته. تنها بود، تنهاتر
می شه
دا و بچه ها روی موکتی که همسایه ها گوشه حیاط پهن کرده
بودند، نشستند, همسایه ها همین طور گریه و زاری شان را می
کردند و دا در حالی که کنج دیوار کز کرده بود، نای گریه کردن
نداشت. گاه صدای ضعیفی از او می شنیدم. معلوم نبود آه میکشد،
ناله می کنند یا...
حال بدی داشتم. نمی توانستم یکجا بنشینم. آرام و قرار نداشتم.
احساس خفگی می کردم. نمی دانستم چه کار باید بکنم
حرف های بابا یادم می آمد در هیچ شرایطی نا امید نشوید، درسته
که ما عدهمون نسبت به عراقی ها کمتره، ولی ما امام رو داریم.
ما ایمان و اعتقاد داریم. بگذار دنیا بیاید در مقابل مون بایستد،
تاریخ دوباره داره تکرار می شه، سپاهیان یزید در مقابل سیدالشهدا
این حرفها کمی آتش درونم را مهار می کرد، ولی دا چه؟ دلم خیلی
برایش میسوخت. از خدا خواستم به دا صبر بدهد. نگاهش می
کردم. حمد می خواندم و آیة ایاک نعبد و ایاک تشتعین را در سوره
تکرار می کردم و به طرف دا فوت می کردم تا او هم آرام شود.
کمی که گذشت احساس کردم اینجا ماندن دیگر جایز نیست، از جا
بلند شدم و به دا گفتم: من دیگه باید برم
دا با بی حالی گفت: کجا؟ گفتم: مسجد جامع زینب خانم پرسید:
کجا میخوای بری مادر؟ چه کار می خوای بکنی؟
آنقدر با لحن صمیمانه ایی گفت: »مادر که دوست داشتم بروم
صورتش را بوسم. گفتم: بریم به کارهامون برسیم.
دا با مظلومښت گفت: زهرا زیاد از من دور نشید. تا الان باباتون
بود خیالم راحت بود ولی
نگذاشتم حرفی را تمام کنند. گفتم: نگران نباشي دا جایی نمیریم
همین دور و برها هستیم. نگران نباشي.
لیلا و زیب خانم هم از جا بلند شدند. زینب خانم آهسته گفت: بمیرم
برای حال و روزتون. کاش الاقل چند تا از فامیل هاتون اینجا
بودن
بعد سفارش ها را به همسایه ها کرد و گفت: تو رو خدا تنها شو
نذارید. من هم مرتب می آیم بهشون سر می زنم
سه تایی از مسجد بیرون آمدیم و من توی کوچه از لیلا و زینب
خانم جدا شدم و راه افتادم طرف مسجد جامع. از همان جلوی در
زن ها و مردهایی که توی مسجد جامع با آنها آشنا شده بودم، با
دیدنم جلو آمدند و تسلیت گفتند. خیلی سعی کردم با آرامش جواب
آنها را بدهم. دخترها با بغض و گریه دلداریم می دادند. رعنا نجار از همه بیشتر بی تابی می کرد. و به همه گفتم: شما همه تون می
دونستین بابام شهید شده، چرا به من نگفتید؟
زهره فرهادی گفت: درسته، ما می دونستیم ولی سخت بود بهت
بگم. فکر نمی کردیم این طور خوب برخورد کنی، این قدر راحت
مصیبت را تحمل کنی. حالا که برخوردت رو دیدیم، ما هم آروم
گرفتیم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج