#کتابدا🪴
#قسمتصدسیهفتم🪴
🌿﷽🌿
هر دو در کودکی بتهم شده بودند و این مسأله برای دا سخت
تر بود. چون بی مادری برای یک دختر رنج آور تر است
وقتی شروع به گذاشتن سنگهای لحد کردند در دلم غوغایی بود،
نشسته بودم لب قبرو به خاک ها چنگ می زدم. کلوخ ها را خرد
می کردم. چشمم به پیکر بود. انگار همه وجودم چشم شده بود،
سنگ ها که چیده می شد به این باور می رسیدم که دیگر امیدی
نیست. دا که بعد از حلالیت گرفتن از بابا دیگر نایی نداشت با
بهت نگاه می کرد. فکر کردم با آن همه چیغ ها تمام جانش
رفته فقط گهگاهی صدای ضعیفی از گلویش بیرون می آمد
تمام حواسم به بابا بود. آخرین سنگ را که گذاشتند، همه چیز
برایم تمام شد. آمدند خاک بریزند، طاقت نیاوردم. بلند شدم. خیلی
سخت بود. پاهایم نگهم نمی داشتند. خیلی ناتوان بودم. به هر
زحمتی که بود از قبر دور شدم. ولی وقتی به عقب برگشتم و بعد
به سربازها و کسانی که آنجا بودم نگاه کردم، احساس کردم این
کارم درست نیست. برگشتم به طرف قبر، نشستم و با دست هایم
خاک های اطراف قبر را به داخل هل دادم. خاک می ریختم
و زیر لب میگفتم: بابا بخواب. راحت بخواب، دیگر زمان آسایشت
رسیده
خیلی دلم می خواست این لحظه علی و دوستان سپاهیش اینجا
بودند. سرود می خواندند و شعارهایی که در تشییع شهدا می گفتند،
برای بابا هم می خواندند، ولی حیف می دانستم که در سکوت و
غربت این مراسم برگزار شد. خودم هم نمی توانستم بلند چیزی
برای بابا بخوانم. توی دلم، توی وجودم شروع کردم به خواندن
نوحه ایی که توی روضه ها شنیده بودم إشالخ بوتین آه یا
دارالحسین
خلوني و خلوچ بگذر آه یا دارالحسین ای خیمه گاه اباعبدلله چرا
ناله می کنی. من و تو را در تاریکی و دلتنگی رها کردند و
خاک روی مزار را که کردند. تکه سنگی شکسته آوردند و آقای
پرویز پور با رنگ سیاه رویش نوشت
شهید سیدحسین حسینی نحوه شهادت اصابت ترکش تاریخ
۵/۷/۱۳۵۹
خودم را توی روضه خوانی می دیدم
یا حسین وای شهیدم حسین یا کربلا دیگر نه کسی را می دیدم، نه
صدایی می شنیدم. همه جا را غبار و ابر گرفته بود اصلا نمی دانم
چطور از سر مزار بلندمان کردند. نمی دانم چطور ما را از جنت
آباد بردند. فقط می شنیدم
امامانع تا وای فریا حسین پشفع لنافی جا وای ف ریبا حسین
جتنا اري و التماه وای ف ریا حسین
ارض و السماء تبكي دماء وأي ف ریبا حسین
زیب خانم دست بچه ها را گرفت و راه افتادیم. مسجد شیخ سلمان
که رسیدیم دیگر غروب شده، هوا رو به تاریکی می رفت. به
محض ورودمان همسایه ها و کسانی که نوی مسجد بودند، جلو
آمدند و دورمان کردند. زن عمو فلامی، نه اسماعیل، زن عمو
درویشه نه سلیمه و نته رضا یکی یکی دا و بچه ها را بغل کردند
و بوسیدند و تسلیت گفتند همه شان گریه می کردند. ننه رضا می
گفت: آخرین باری که آقا سید رو دیدم احساس کردم
خیلی نورانی شده بود. رفتارهاش هم نشون می داد این موندنی
نیست
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج