#کتابدا🪴
#قسمتصدسیپنجم🪴
🌿﷽🌿
همکار های بابا پسرها را کنار می کشیدند و نوازش می کردند.
صحنه عجیبی بود. سربازها با دیدن این وضعیت گریه می کردند.
بعضی هایشان سیگار می کشیدند. می رفتند و می آمدند. می
نشستند الله اکبری می گفتند و بلند می شدند. یک لحظه احساس
کردم بهتر است خودم پیکر بابا را توی قبر بگذارم. در حالی که
صدایم از بغض می لرزید ولی خودم را کنترل می کردم تا نشکنم،
گفتم: من خودم میدم توی قبر.
صدای گریه همکاران بابا بلند شد. همه آنها و غسال ها می گفتند:
ما هستیم. ما این کار رو می کنیم
گفتم: نه من خودم می خوام بابام رو توی قبر بذارم رفتم توی قبر
و گفتم: بابام رو بدید
دا که مرا داخل قبر دیده جیغ و گریه و زاری اش بیشتر شد،
شروع کرد به صدا کردن پاپا و برادرانش حق علی، ناد علی
کجایید؟ بیایید به دادم برسید. بیایید آتشي قلبم را خاموش کنید. امان
از آتش دلم، بیایید آتش دلم را خاموش کنید.
بعد به بابا میگفت: پرکس بی کس، داریم غریب دفنت می کنیم
هر لحظه، آتشی که را می سوزاند بیشتر می شد. به کردی به
عربی می گفت و بی اختیار بلند می شد و دوباره روی پیکر بابا
می افتاد. احساس می کردم وقتی به عربی میگوید و می خواند،
راحت تر عقده گشایی می کند. از آن طرف صدای گریه بچه ها
را می شنیدم صدای زینب پنج ساله از همه بلندتر بود. چمشت هم
با دیدن دا و شنیدن حرف هایش گریه می کردند. آقای پرویز پور
و چند نفر دیگر مدام می گفتند: این طوری بچه ها و خانم آقا سید
بیشتر اذنت می شن، دست دست نکنید
به دا گفتم: مگه قول ندادی، بی تابی نکنی. ببین این همه آدم دور
ما هستن. اینا هم مثل فامیل های ما. مثل برادرهای ما. چه فرقی
می کنه. الان اینا دارن با ما همدردی میکنن به یاد حضرت زینب
باش که کسی بود اون رو دلداری بده. به بچه های امام حسین فکر
کن که بهشون سیلی زدن. الان همه با بچه های تو با مهربونی
برخورد میکنن. دارن نوازششون میکنن
بعد گفتم: بابام رو بدید
یکی از غسال ها آمد توی قبر. مردها جلو آمدند، پیکر بابا را
برداشتند، دا جیغ کشید بچه ها وحشت زده تر از قبل به دا چسبیدند
و صدایشان بلندتر شد
به لیلا که توی این چند روز این قدر مراقبش بودم و حالا داشت
بلند بلند گریه می کرد،نمی توانستم توجهی بکنم. همه حواسم به دا
بود، به خودم میگفتم اگه على الان اینجا بود این مساله این قدر
سخت نمی گذشت، جیغ های دا تنم را می لرزاند. مغزم از کار
افتاده بود نمی دانستم از قبر بیرون بیایم، بروم بغلش کنم؟ چه کار
کنم؟ نمی توانم ناراحتی اش را ببینم. من أنس عجیبی به دا داشتم.
خیلی به او وابسته بودم، هر وقت به خانه اقوام می رفته تا برگردد
جانم در می آمد. این قدر که انتظارش را می کشیدم. حالا که سر
خاک این طور می کرد، ذهن و روحم را به هم می ریخت دلم
یکپارچه آتشی می شد. احساس می کردم، نفسم بند می آید. انگار
کسی راه هوا را به رویم بسته بود. سرم را بالا می گرفتم چشمم به
آسمان می افتاد. همه جا به نظرم تیره و غبار آلود می آمد. تنها
حرفی که به زبانم آمد، این بود که دا تو را به جان بابا قسمت میدم
آروم بگیر. تو رو به حضرت زینب قسمت میدم آروم بگیر. این
بچه ها رو بین دارن سکته میکنن , قسمش که دادم جیغ و دادش
فروکش کرد و آرام آرام گریه کرد. آقای پرویزپور و یکی، دو بار
دیگر پیکر را بلند کردند و دست من و پیرمرد غسال دادند. من سر
بابا را گرفتم. روی
سینه ام فشردم و بوسیدمش. اما دیگر نتوانستم تحمل کنم. جان از تمام
بدنم رفت، ضعف جدیدی سر تا پایم را فرا گرفت. احساسی کردم
میرم در حال انجماد و کوچک شدن است داشتم آب می شدم. نمی
توانم گریه هم کنم. تمام نیرویم را جمع کردم و به زحمت گفتم
دیگه نمیتونم. یکی کمکم کنه
یکی از مردها توی قبر سرید و پیکر را از وسط گرفت و گفت:
کمک کنید. زینب خانم و لیلا زیر بغلم را گرفتند. نمی توانستم
خودم را بیرون بکشم. مرا بالا کشیدند. باز هم نتوانستم خودم را
جمع و جور کنم. روی زمین، کنار قبر مچاله شدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج