eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
65 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتاب‌دا🪴 #قسمت‌صد‌ششم🪴 🌿﷽🌿 گفتم: خب دیگه بسه. قول بده اینجا بمونی. چرا میخوای بری؟ گفت: آخه
🪴 🪴 🌿﷽🌿 پسری که إم - یک روی دوشش بود، گفت: ولی شما گفتید چند نفر مسلح برای نگهبانی میخواید گفتم: آره نیروی مسلح هم می خوایم گفت: خب ما می آییم برای نگهبانی. اگه تونستیم تو کارهای دیگه هم کمکتون میکنیم. گفتم: دستتون درد نکنه، حالا الان می آیید؟ گفتند: آره. برای اینکه خیال ابراهیمی را کمی آرام کنم، گفتم: پس بریم مسجد. من اطلاع بدم شما دارید می آیید جنت آباد. برگشتیم مسجد و دوباره رفتم سراغ ابراهیمی. باز مشغول بود. با این حرف می زد. با اون حرف می زد. تلفن را جواب می داد و در جواب بعضی ها که مثل من سرش می ریختند و داد و بیداد می کردند، فقط لبخند میزد و جواب می داد. گاهی هم داغ می کرد. اما این حالتش یک لحظه بیشتر طول نمی کشید و دوباره آرام می شد. به خودم گفتم: چه آدم با ظرفیتییه چقدر طاقت داره. در بین آن هیاهو صدایم را به ابراهیمی رساندم که این دو تا بنده خدا می خوان همراه من بیان جنت آباد. گفتم بهتون گفته باشم. ولی این نباشه که دیگه فکر اونجا نباشین، نیرو نفرستین و گفت: خیالت راحت. من سعی خودم رو میکنم به اونجا رسیدگی بشه. توی مسیر جنت آباد پسرها درباره وضعیت جنت آباد سؤال می کردند. من هم همه چیز را مفضل برایشان تعریف کردم. وقتی گفتم شهدا جمع شدند، کسی نیست غسل شان بدهد و و دفن کند، خیلی ناراحت شدند و گفتند: اگر ما می دونستیم، زودتر می اومدیم. این چند روز از توی مسجد کار زیادی نبود انجام بدیم. خیلی علاف بودیم. کاش می اومدیم جنت آباد بعد پرسیدند: شما خواهر حسینی هستی؟ تعجب کردم و گفتم: آره. چطور مگه؟ گفتند: اسمتون رو زیاد شنیدیم. نپرسیدم چه جوری و از کجا اسم مرا شنیده اند. فقط توی دلم به خودم گفتم: از بس اومدم داد و بیداد کردم، شدم گاو پیشونی سفید. چون آنها اسم مرا می دانستند من هم اسم شان را پرسیدم. پسری که کوتاه تر بود گفت: من عبدلله معاوى هستم. برادرم حسن هم تو سپاهه اون یکی گفت: اسم من هم حسین عیدی به قیافه حسین عیدی برایم آشنا بود. تو دلم گفتم: من اینو یه جایی دیدم. ولی کجا؟ بالأخره گفتم: قیافه ات خیلی برام آشناست. ولی یادم نمی یاد کجا دیدمت. با حجب و حیای خاصی گفت: ما خونه مون تو خیابون میناست. روبروی نانوایی. یادم افتاد، این یکی از پسر بچه های محله میناست که حالا قد کشیده . گفتم: تو همون حسینی که بچه ها بهت میگفتن؛ سیاه مو فرفری؟ خندید و گفت: ها خودمم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘