eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
65 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 لحظه ایی بابا از جلوی نظرم نمی رفت. مششی که به تابلو زد و گفت: بنی صدر نمیذاره نیرو بیاد. بنی صدر خائنه، یادم می آمد و هر چه بیشتر از این خائن متنفر میشدم نمی دانم چه حالتهابی داشتم که دخترها سعی می کردند دورم را بگیرند و بهم محبت کنند. خانم پورحیدری یکی از خانم های مسجد که خیلی زن زحمت کشی بود، در حین کار مرتب صورتم را می بوسید و قربان صدقه ام می رفت. رفتار این ها کمی اذیتم میکرد احساس میکردم دارند به من ترحم می کنند. به خودم گفتم: مگه بابام مرده؟ بابای من شهید شده، به خاطر همین، بیشتر از جمع فاصله گرفتم و سعی می کردم دور از همه کار کنم. در عین حال دلم برای دا و بچه ها شور می زند. کار شام دادن که سیک شد، دست از کار کشیدم و رفتم مسجد سلمان هوا دیگر تاریک تاریک شده بود. هر کسی روز، هرجا رفته بود، دیگر به مسجد برگشته بود جلوی در چند نفر نگهبانی می دادند. داخل حیاط یکی یکی خانواده ها کنار دیوار نشسته بودند. دیوار حیاط به شکل منظمی به حالت محراب تو رفتگی داشت و هر خانواده تقریبا به اندازه مشخص حریم خودشان را حفظ کرده بودند دا هم زانوی غم بغل گرفته، به دیوار تکیه کرده بود. یک دستش زیر چانه اش و دست دیگرش روی سرش بود. بچه ها هم دور و برش غمزده نشسته بودند، فقط منصور توی حیاط قدم می زد. آنها را این طور که دیدم دلم آتش گرفت جلو رفتم. دلم نمی خواست بچه ها را در آن حال ببینم. چشم شان که به من افتاد، بلند شدند. دست بردم، معبد، حسن و زینب را توی بغل گرفتم. روی سرشان دست کشیدم و نوازششان کردم. دا با دیدن این کار من به گریه افتاد. بچه ها را رها کردم. او را در آغوشم گرفتم و صورتش را بوسیدم. توی گریه هایش می گفت: حالا بدون بابایت چه کار کنیم؟ بدون اون من با این بچه ها چه کنم؟ حرف هایش دلم را می لرزاند. زیر فشار روحی زیادی خودم را کنترل کردم. نگاه بچه ها که با گریه دا بغض کرده و اشک می ریختند، به من بود. نمی خواستم بشکنم. آخر آن روز خیلی اذیت شده بودند. به دا گفتم: چرا بی تابی میکنی؟ خوب بود بابا توی تصادف از دست می رفت، یا مریض می شد و به رحمت خدا می رفت؟ این ها را که گفتم، گفت: الحمدلله الحمد لله گفتم: پس چرا بی تابی می کنی؟ و گفت: آتش دلم خاموش نمیشه خیلی حرف زدم. آنقدر که آرام شد دیدن دا در آن وضعیت ناراحتم می کرد. آخر او در کودکی مادرش را از دست داده و خیلی سختی کشیده بود. وقتی هم با بابا ازدواج کردند، خیلی مشکلات داشتند اما در کنار هم خوش بودند. بابا عشقش را به دا ابراز می کرد، جلوی نظرم می آمد. بابا و دا با وجود هشت تا بچه آنقدر همدیگر را دوست داشتند که انگار روزهای اول زندگی شان است. طوری که وقتی بابا به خانه می آمد و می دید دا پکر است خیلی کافه می شد. هي راه می رفت و انتظارش را می کشید. وقتی هم خودش از سر کار می آمد. با دا می نشستند به حرف زدن می گفتند و می خندیدند. بچه تر که بودم تعجب می کردم، چون بابا از نظر قیافه قشنگ تر و از نظر سنی چند سالی هم جوان تر از دا بود اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج