eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
65 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 کبه های غذا را برداشتم و دوباره توی کوچه های همان محدوده قدم گذاشتم. توی بعضی کوچه ها دوان دوان راه می رفتم. شلیکها که زیاد می شد مینشستم. بعد به سرعت می دویدم. باز خیلی ها تا چشمشان به من می خورد با غیظ می گفتند تو سر و کله ات از کجا پیدا شد؟ اینجا چی کار می کنی؟ تو رو کی آورده؟ من هم محل نمی دادم. جای بحث کردن نبود. از کنارشان می گذشتم. بعضی جاها کسی را نمی دیدم. صدا می زدم کسی اینجا نیست؟ غذا آوردیم. جوابی که نمی شنیدم برمی گشتم. با اینکه ترسیده بودم ولی چون نیاز به مقابله و مبارزه را دیدم، دلم می خواست بروم بالای بامها و در یک جنگ رو در رو قرار بگیرم. دستم که خالی شد آمدم کنار وانت، غذاها تمام شده بود. دلم می خواست بمانم. خطاب به کسانی که با آنها آمده بودند، گفتم: بمانیم؟ با تعجب گفتند: برای چی؟ بمونیم چه کار کنیم؟ من که آمدنم به خط را مثل معجزه میدانستم، گفتم: بالاخره کار هست. اسلحه که میتونیم به دستشون بدیم گفتند: اسلحه کجا بود. هر چی هست دست خودشونه، خیلی ها هم اسلحه ندارن. خیلی ناراحت شدم. هیچ بهانه ایی برای ماندنم نداشتم. هر کسی هم مرا دیده بود، گفته بود چرا اومدی؟ با خودم گفتم: اگه اسلحه یا کیف امداد داشتم، حتما می ماندم برادرها مرا که دیدند، گفتند: اگه بخوای این طوری کنی دفعه دیگه نمی باریمت به نظرم آمد با این حرف می خواهند مرا گول بزنند و برند. این استدلالی نبود که بتواند مرا برگردانده خیلی سریع شرایط را در ذهنم بالا و پایین کردم. دلم می خواست بمانم ولی به خودم گفتم: تو که نمی خواهی با ماندنت أسباب زحمت و نگرانی برای بقیه درست کنی تازه الان چه کاری از دست تو بر می آیند؟ کار که نباشد حضورت بی فایده است. بی هیچ حرف دیگری سوار شدم و به سرعت برگشتیم. مطمئن بودم راه خوبی برای آمدن به خط پیدا می کنم. وقتی رسیدیم مسجد، بساط پخت و پز را جمع کرده و دیگ ها را شسته بودند آقای سلیمانی قابلمه کوچک غذایی برای غسالها کنار گذاشته بود. در حالی که اکثر کسانی که سر دیگ بودند و زحمت غذا را کشیده بودند، به غذا لب نزده بودند. قابلمه را برداشتم و راه افتادم طرف جنت آباد، خدا خدا میکردم دا جنت آباد نیامده باشد صبح توی مسجد به کسانی که می شناخشم سپردم اگر ماشینی به سمت جنت آباد رفت به من بگوید. ولی تا ظهر خبری نشد، جلوی جت آباد قابلمه غذا را دست یکی از پیرمردها دادم و رفتم سمت فلادانه همزمان لیالا داشت از آنجا بیرون می آمد. انگار حال ندار بوده رنگ و رو پریده و کسل به نظرم آمد تا مرا دیده سلام کرد و به بقچه سفیدی که در دست داشت، اشاره کرد و گفت زهرا می بری اینو دفن کنی؟ پرسیدم: این چیه تو دست؟ با ناراحتی گفت: یه شهیده. با تعجب گفتم: این چه شهیدی یه؟ چرا این شکلی به؟ و گفت: کسانی که آوردندش گفتن، یه زن هیکل دار بوده ولی فقط همین ازش مونده گفتم: پس چرا بقچه اش کردید؟ گفت: چه کار می کردیم زینب با دستکش از روی پتو جمعش کرد. زهرا، من دیگه تا عمر دارم لب به گوشت نمیزنم دلم به حال لیلا سوخت. بقچه را از دستش گرفتم. حس بدی بهم دست داد. توی دلم أحساس ضعف شدیدی کردم. طاقت نگه داشتن بقچه را نداشتم. هیچ استخوانی حس نمی‌کردم. با خودم گفتم: حتما خمپاره درست روی تن افتاده بقچه را به لیلا برگرداندم. راه افتاد برود دفنش کند همراهش رفتم. واقعا نمی توانستم به باقیمانده آن جسد دست بزنم ولی انگار روحیة لیلا قوی تر شده بود. او جلو می رفت و من پشت سرش روان بودم. به گودالی رسیدیم. لیلا بقچه را توی گودال گذاشت. با دست خاک ریختیم و رویش را پوشاندیم. دوست نداشتم دیگر اینجا بماند و این چیزها را ببیند گفتم: لیلا بیا بریم مسجده اونجا هم کلی کار هست گفت: من اینجا می مونم گفتم: اگر اینجا باشی، همه اش با این کشته های درب و داغون باید رو برو بشی گفت: باشه، با این حال من اینجا راحت ترم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘