eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
65 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بود. به همین خاطر، از خودم میپرسیدم؛ بابا که هم جوانتره هم قشنگ تره، پس دا چه چیزی دارد که بابا این قدر او را دوست دارد؟ هرچه بزرگ تر می شدم و به مهربانی ها و صبوری های دا فکر میکردم می دیدم بابا حق دارد، درک و فهم ما از هر زیبایی ظاهری قشنگ تر است اخلاق دا با بابا حتی در بدترین شرایط مالی خوب بود. حتی اگر بابا دست خالی به خانه می آمد و از اینکه پولی نیاورده شرمنده بود، دا دلداریش می داد و می گفت: مگه روز آخره؟ فردا هم روز خداست، الحمدلله که گرسنه نموندیم. بعد فورا بلند می شد و چیزی سر هم می کرد تا نشان بدهد اجاق خانه گرم است. از آن طرف هیچ وقت مشکلاتش را به بابا و دایی حسینی نمیگفت. اگر هم حرفی پیش می آمد، در مقابل همه از بابا پشتیبانی می کرد و می گفت: مرد من زحمتکشها دردی که نمی تونه بکنه بابا هم خیلی هوای دا را داشت. به خاطر اسم دا که شاه پسند بود، توی باغچه بوته های شاه پسند کاشته بود و حسابی از آنها مراقبت می کرد. به ایام روز مادر که نزدیک می شدیم به فکر می افتاد و چند روز قبل از این مناسبت هدیه اش را برای دامی خرید به ما هم پول می داد و می گفت: بروید برای مادر تان کادو بخرید. نمی دانم از کجا فهمیده بود دا از گردنبند هفت لیره خوشش می آید. چون هیچ وقت دا چنین مسأله ایی را مطرح نکرده بود. من میدیدم بابا به مرور و با زحمت در دفترچه حساب بانکی اش هر ماه پول مختصری پس انداز می کند. تا اینکه یک روز دیدیم گردنبند هفت لیره ایی برای دا خرید. دا خیلی ذوق کرد. هر چند زمان زیادی آن را به گردن ننداخت و برای خرید کولر گازی و نجات از گرمای طاقت فرسای تابستان مجبور شد آن را بفروشد. بابا خیلی ناراحت شد و به دا میگفت راضی به این کار نیست ولی با خودش خیلی اصرار کرد حالا دا چنین کسی را از دست داده بود. نیم ساعتی آنجا ماندم. وقتی خواستم بروم، دا گفت: بمون. نرو گفتم: کار هست باید برم گفت: زهرا تو دل آتیش شروی ها. من میشناسمت. هر چا خطره می دوی. فکر من هم باشی. دیگه طاقت داغ ندارم گفتم: نه، من تو مسجد جامع به مجروح ها می خوام برسم. نهایتش اینه که می رم جنت آباد به لیلا سر بزنم. نگران نباش. این را به دا گفتم. در حالی که از عصر به این تصمیم مصمم بودم هر طور شده بروم خط، می خواستم بروم پلیس راه جایی که بابا جنگیده و به شهادت رسیده بود، می خواستم آنجا را ببینم. هنوز از دا دور نشده، دیدم شنه رفا، همسایه روبه روی مانه یک بشقاب غذا دستی است و دارد به طرف بچه های ما می آید. به او سپردم مراقب دا و بچه ها باشد. ننه رضا گریه افتاد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد. این زینب تان را که می بینم، چقدر عزیز کرده پدرت بود، دلم آتیش میگیره. مادرت هم خیلی بی قراری میکنه. از عصر تا حالا اشکش خشک نشده خدا به دادش برسه. ضربه سختی خورده. کاش تو بمونی پیشش گفتم: نمی تونم، باید برم. خواهش می کنم، شما حواستون بهش باشه