eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
65 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتاب‌دا🪴 #قسمت‌هشتاد‌نهم🪴 🌿﷽🌿 پایم در شکم جنازهایی که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود، فرو رفت
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل ششم گفت: نشسته که خستگی آدم در نمی یاد. ما تخت خوابیدیم باز تن مون کوفته است و دلمون میخواد باز هم بخوابیم چه برسه به تو. بعد نگاهش را از من برگرداند و گفت: خدا کنه خبر بیارن جنگ تموم شده و عراقی ها رفتن، دیگه شهید نیارن. تکلیف ما هم روشن بشه. از جا بلند شد و چراغ نفتی را بیرون برد. به دنبالش صدای یکی از مردها آمد. می گفت: این نفت نداشته فتیله سوزونده. اگه بذارید بی نفت بسوزه تو این آشفته بازار از کجا فتیله بیاریم؟ اون وقت چایی بی چایی تا آب کتری جوش آمد و چای دم کردند، آفتاب هم بالا آمد. توی این فاصله با زینب توی محوطه جلوی اتاق و مسجدی که مناره و گنبد نداشت و فقط برای نماز میت خواندن از آن استفاده می شد، قدم زدیم. با اینکه هوا خیلی خوب بود، ولی با هر نفس بوی باروت وارد بینی ام می شد. صدای انفجارها که در تمام طول شب شنیده می شد، همچنان ادامه داشت. گاهی نیم ساعتی قطع می شد و دوباره شروع می شد. دیگر به شنیدن چنین صداهایی عادت کرده بودم. به زینب گفتم: اینا شب و روز حالیشون نیست. گفت: اینا چی حالیشون هست؟ تا مسجد بیشتر از یک کیلومتر راه در پیش داشتم. منازل شهرداری را پشت سر گذاشته، به وسط های خیابان اردیبهشت رسیده بودم که دیدم وانتی درب و داغان دارد می آید. ماشین به من که رسید، راننده نگه داشت و گفت: خواهر من مسیرم مسجد جامعه، اگر مسیرتون اون طرف هاست سوار شید آنقدر بدنم کوفته بود که از خدا خواسته به سوار شدن پشت وانت راننده غریبه راضی شدم. گفتم: دست شما درد نکنه و بالا رفتم. راننده توی مسیر هر کس را می دید، نگه میداشت و سوار می کرد. دو تا مرد جلو نشستند. یک زن و یک بچه چهار ساله عقب سوار شدند. کمی جلوتر دو تا مرد دیگر به جمع مان اضافه شدند ولی نزدیک مسجد امام صادق )ع( در خیابان چهل متری پیاده شدند و بقیه رفتیم مسجد جامع توی آن شلوغی جوان دیروزی را پیدا کردم. ابراهیمی صدایش می زدند. یکجا قرار نداشت. دائم در حال بدو بدو و حرف زدن بود. تلفن زنگ می خورد، می دوید بر می داشت. آن یکی صدایش می کرد، می رفت سراغش. با این همه مشغله با خوشرویی جواب این و آن را می داد. یک بار که سر میزش برگشت تا جواب تلفن را بدهد، فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: سلام. گفت: علیک سالم. گفتم: ببخشید نیروهایی که فرستادین هنوز نرسیدن. اومدم ببینم چرا؟ خنده اش گرفت. گفت: صبر کن جواب تلفن رو بدم بعد.به مکالمه هاش گوش نکردم. به حیاط مسجد نگاه کردم. ازدحام عجیبی بود. یک عده توی حیاط وسایل و کمک های مردمی را جابه جا می کردند. زنها و بچه ها را توی شبستان مسجد جا داده بودند. همهمه زنها و گریه و زاری بچه ها آدم را کلافه می کرد. به طرف جوان پشت میز برگشتم. گوشی را که گذاشت، پرسید: خب چی کار داری؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘