لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتهشتادپنجم🪴 🌿﷽🌿 خیلی خسته بودیم. به سمت اتاق ها رفتیم. وقتی از کنار ده، دوازده
#کتابدا🪴
#قسمتهشتادششم🪴
🌿﷽🌿
یک بار که بیدار شدم، احساس کردم نمی توانم نفس بکشم،
سنگینی اتاق و هوای دم کرده اش داشت خفه ام می کرد. انگار
دیوارها به من فشار می آوردند. از جایم بلند شدم و آمدم بیرون.
از کنار پیرزن که درست جلوی در اتاق خوابیده بود، رد شدم. چند
تا نفس عمیق کشیدم و احساس راحتی کردم. ترسیدم اگر همانجا
جلوی اتاق ها بایستم اینها بیدار شده بترسند، راه افتادم و قدم زنان
به طرف در جنت آباد رفتم. همه جا تاریک بود و سوسوی
ستارگان توی آسمان دردی را دوا نمی کرد و تا پنج، شش متر
جلوتر پایم را بیشتر نمی توانستم ببینم. بسم لله و چهار قل از دهانم
نمی افتاد. خواندن اینها آرامم میکرد. نرسیده به در فکر کردم اگر
عراقی ها یا منافقین و شاید هم یک آدم عوضی جلویم سبز شود،
من چه وسیله دفاعی دارم. اگر هیچ کدام از این ها هم نباشد،
صدای سگها که چندان هم دور نبودند و به نظرم هر لحظه هم
نزدیک تر می شدند، از ادامه راه منصرفم کرد. برگشتم توی اتاق.
وقتی خواستم در را ببندم، صدای جیرجیر لولای در باعث شد
زینب خانم از خواب بیدار شود. پرسید: چرا بلند شدی؟
گفتم: از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. گفت: بگیر دراز بکش.
خوابت ببره.
گفتم: نمی تونم بخوابم. خوابم نمی بره. بعد ادامه دادم؛ سگها داره
صداشون نزدیک میشه. اگه حمله کنن چی کار کنیم با این
جنازها؟
گفت: می خوای بریم، دور بزنیم؟ گفتم: خوابت نمی یاد؟ گفت: نه.
آمد که بلند شود، مریم خانم سرش را برگرداند و غرغرکنان گفت:
بگیرید بخوابید. چقدر سر و صدا می کنید؟!
زینب هم یواش گفت: تو بگیر بخواب. چه کار ما داری؟
بعد یا علی گفت و بلند شد. از اتاق بیرون رفتیم و شروع کردیم به
گشت زنی، اولش فکر کردیم صدای سگ ها که نزدیک می شود،
حتما تا چند دقیقه دیگر هم سر و كله خودشان پیدا می شود. توی
آن تاریکی با دستپاچگی چشم چرخاندم، چیزی پیدا کنم تا با آن
سگها را از خود برانم. ولی چیزی به چشمم نخورد. خوشبختانه
برخلاف تصورمان صداها کم کم دور شد و زینب گفت: بیا
برگردیم.
باز از کنار شهدا رد شدیم. بی اختیار گفتم: السلام علیكم آیها
الشهداء
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج