eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
65 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 زینب به شوخی و با لهجه ایی که می خواست حروف عربی را مثل من تلفظ کند، گفت: و علیه الشلام گفتم: من به شهدا سلام دادم. گفت: اگر یکی از اینا جواب می داد، چه کار می کردی؟ گفتم: هیچی. پا به فرار می گذاشتم. هر دو خندیدیم و به طرف اتاق راه افتادیم. زینب رفت سرجایش خوابید. به من هم گفت: بیا، تو هم اینجا دراز بکش تا صبح نشده به چرتی بزنیم. گفتم: نه من سر جام میشینم با اینکه این چند روز زینب خانم خیلی به دلم نشسته بود و دوستش داشتم ولی هم از خوابیدن روی آن موکت و هم از اینکه کنار زینب که تا آن موقع کلی مرده شسته بود، اکراه داشتم. کمی که گذشت دیدم، زینب خانم خوابش سنگین شده ولی من هر چه با خودم کلنجار می روم، خوابم نمیبرد، صدای انفجار از فاصله های دور و نزدیک به گوش می رسید و هزار تا فکر و خیال به ذهنم سرازیر می شد. برای فرار از آنها به سرم زد دوباره بروم بیرون. این بار زینب متوجه بیرون رفتنم نشد قبرستان بزرگ بود و بی در و دروازه. خیلی از دیوارهای قدیمی دور تا دور آن ریخته بود و به راحتی می شد از روی آن پرید و وارد شد. در امتداد ساختمان غسالخانه جاده آسفالتهایی بود که دو طرفش را درختکاری کرده بودند. توی آن تاریکی وقتی باد می وزید و شاخه ها و برگ های درختان را تکان می داد، آن قسمت ترسناک تر و وهم آلودتر می شد، قبل از این شب های زیادی را به خاطر فرار از گرما پشت بام خوابیده بودم. همیشه قبل از اینکه خوابم ببرد به دل آسمان خیره میشدم و به ماه و ستاره ها نگاه می کردم. رنگ نقره ایی محتاره ها توی آبی سرمه ایی رنگ خیلی جلوه می کرد. آن قدر آسمان شهرم پر ستاره بود که گاه خوف به دلم می افتاد، آسمان زیر این بار سنگینی کند و ستاره ها پایین بریزند. همیشه هم این شعر میمی که توی حیاط خانه شان در بصره برای مان می خواند، به ذهنم می آمد: ای ماه زیبا بابایم را ندیدی در راه؟ در حالی که تفنگی بر دوش داشت و به شکار می رفت. د حالا که به نور آن ماه و ستاره ها نیاز داشتم، تکه های پراکنده ابرها آن را از من دریغ می کردند. به طرف پیکر شهدا رفتم. مریم خانم سر شب توی حرف هایش گفته بود؛ فقط سگها نیستند، ممکنه جک و جانور دیگه ایی هم سراغ جنازه ها بیایند. نمی خواستم حالا که اینجا مانده ام، حضورم بی ثمر باشد و فردا ببینم آسیبی به جنازه ها رسیده. از طرفی خوف عجیبی توی دلم بود. به ذهنم می رسید، نکند یکی از اینها که اینجا دراز به دراز خوابیده اند از جا بلند شود. آن وقت من چه کار می کردم. شنیده بودم؛ بعضی کشته ها را که به سردخانه برده اند بعد از چند ساعت علائم حیاتی شان برگشته و معلوم شده تا قبل از این در اغما بوده اند و به اشتباه آنها را سردخانه برده اند. به خاطر همین، سپرده بودند قبل از آوردن شهیدی به جنت آباد یا سردخانه اول حکم مرگش را به تأیید بیمارستان برسانند. این توهمها توی تنهایی و تاریکی همراه با ذهنیتی که از پیکرهای متلاشی داشتم باعث می شد، دچار دلهره بشوم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘