eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
64 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 چندین بار آمدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به دیدن، چندتایی را که به خاک سپردیم، دیدم دیگر قبری خالی نیست. به مردی که از شدت خستگی بیل و کلنگ به دست روی خاک ها نشسته بود، گفتم: کلنگ رو بدید به من. با یک حالتی گفت: مگه بچه بازیه؟ شما که نمی تونید قبر بکنید عصبانی شدم و گفتم: برای چی من نمی تونم قبر بکنم؟ شما مردها فکر کردید چون ما زنیم توان و قدرت نداریم ؟! کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین، کار آسانی نبود، عرق می ریختم و کلنگ میزدم. مرد که به نظر از نوع برخوردش پشیمان شده بود، اصرار کرد کلنگ را بگیرد. کلنگ را ندادم و از لج او یک قبر کامل کندم. ولی کف دستانم بدجور می سوخت و بعدش تاول زد. هوا خیلی گرم بود و آفتاب بدجور اذیت می کرد. شیون و زاری مردم و گرد و خاک گورستان انگار گرما را بیشتر می کرد. سر گودالی که کنده بودم ایستادم، دست به زانوهایم گذاشتم و کمی خم شدم ببینم گودی قبر اندازه است یا باید باز هم بکنم. در عین حال به خودم هم میگفتم: حالا که مردن این قدر ساده است، حتما یکی از این قبرها هم امروز، فردا مال من می شه. توی آن شلوغی و هیاهو شنیدم یک نفر می گوید: آب، آب پسر نوجوانی بود که توی سطل، آب و یخ ریخته و با لیوان دست مردم می داد. خواستم بگویم به من هم بده که دیدم دو، سه ردیف بالاتر پیر مردی که توی قبر است به مردهایی که می خواستند جنازهایی را به دستش بدهند، گفت: نه این طور نمیشه دفنش کنیم. نفهمیدم منظورش چیست. همان طور نگاهم به آن طرف ماند. پیرمرد از قبر بیرون آمد و به یکی از مردها گفت: اینو نگه دار این خشک شده و به پای خم مانده جنازه اشاره کرد. بعد خودش را با تمام هیكل روی جنازه انداخت و زانوی او را شکست. صدای خشک شکستن استخوان آن قدر بلند بود که همه شنیدیم. فامیل های شهید و مردمی که آنجا بودند نعره کشیدند و بلند بلند گریه کردند. خیلی ها لا اله الا الله می گفتند. من هم تمام تنم لرزید. خشکم زده بود. به زانوی پای خودم که خم کرده بودم نگاه کردم. درد شدیدی در آن احساس می کردم. یکی از زنانی که بین جمعیت بود نمی دانم چه نسبتی با آن جنازه داشت که با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و خودش را زدن، خاک های دور و برش را توی سرش ریخت، موهایش را چنگ زد و صورتش را خراشید. بعد خودش را توی خاک ها انداخت و مثل بچه ها غلت خورد و پاهایش را تکان داد. بیچاره می سوخت و به خود می پیچید. اما هیچ کدام از این کارها آرامش نمی کرد. بعد از هوش رفت. زنها کشان کشان او را به گوشه ایی کشاندند و به سر و رویش آب ریختند و شانه هایش را مالش دادند. به هوش نمی آمد. این صحنه بدجور ناراحتم کرد. گرما هم حالت عصبی ام را تشدید می کرد. به پسر نوجوانی که آب آورده بود، گفتم: به لیوان آب به من بده. لیوان رویی را توی سطل آب فرو برد و دستم داد و گفت: بخور و بگو یا حسین لیوان را گرفتم، خیلی خنک بود. آب را سرکشیدم و لیوان را پس دادم. راه افتادم طرف غسالخانه. صحنه شکستن زانو و صدایی که شنیدم مدام در ذهنم تداعی می شد. حالم بد خود، سینه ام می سوخت. آبی که خورده بودم، به حالت تهوع تا حلقم بالا می آمد. دوباره رفتم وسیله بگیرم. آقای پرویز پور گفت: دیگه چیزی نمونده، باید برم بیارم. وقتی دیدم از جایش بلند شد و دفترش را بست، فهمیدم همان موقع دارد می رود. گفتم: اگه زحمتی نیس منم تا در خونه برسونید. و می خواستم خبری از خانه بگیرم. دلم میخواست بدانم بابا به خانه سر زده یا نه نگرانش بودم. گفت: مانعی نداره. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘