#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهلپنجم🪴
🌿﷽🌿
وقتی این حرف را زد دیدم حالش دگرگون شد شروع کرد از کربلا و امام حسین صحبت کردن وقتی بحث امام حسین علیه السلام پیش آمد گفت من توی دنیا از یک چیز خیلی لذت می برم و آن را مدیون پدر و مادرم هستم میدانی چه چیز ؟
گفتم نه نمیدانم
گفت
می خواهی برایت بگویم
گفتم
البته بگو
گفت از اسم خودم
من هر وقت نام حسین را میشنوم یا حتی زمانی که کسی مرا به این نام صدا می کند خیلی لذت میبرم من واقعا مدیون پدر و مادرم هستم که چنین نامی برایم انتخاب کردهاند
با چنان عشق و علاقهای از امام حسین علیه السلام و این نام با عظمت صحبت میکرد که انسان سر جایش میخکوب می شد حرفهایش که تمام شد دوباره راه افتادیم در طول راه دائم به صحبتهای او فکر میکردم و اینکه سعی داشت خودم متوجه قضیه شوم همان طور که گفته بود این مسئله همیشه در ذهنم باقی ماند
وقتی به مقصد رسیدیم
گفتم
الوعده وفا
گفت چه وعده ای؟
گفتم
قرار بود علت خنده ات را بگویی دوباره خندید
راستش به خاطر کاری بود که تو قبلا انجام داده بودی
گفتم
ما که تا به حال همدیگر را ندیده بودیم
گفت دیده بودیم اما چون آن موقع همدیگر را نمی شناختیم تو متوجه من نشدی
گفتم حالا چه کاری بود
گفت یادت هست یک روز کرمان توی خیابان شریعتی بچه ها داشتند به یک نفر تذکر اخلاقی میدادند و اون وقت تو از راه رسیدی و سیلی توی گوش طرف زدی هیچکس هم متوجه نشد من همان موقع در میان جمع بودم و فهمیدم که تو سیلی زدی
درست میگفت ما چند نفر بودیم که در خیابان شریعتی یا بعضی جاهای دیگر اگر موردی بر میخوریم یا منکری می دیدیم می ایستادیم تذکر میدادیم آن شب آقای کریمیان و تعدادی دیگر از دوستان داشتند به یک نفر تذکر می دادند که تعدادشان هم زیاد بود من تازه از راه رسیده بودم و دیدم آن بنده خدا اصلا گوشش به حرفهای بچه ها بدهکار نیست انگار خیلی از قضیه پرت است خلاف کرده و با این حال در کمال پررویی کارش را توجیه میکند من ناراحت شدم و یک سیلی به طرف زدم اما این کار را آنقدر سریع انجام دادم که هیچکدام از بچهها حتی خود آن فرد نیز متوجه من نشدند
من هم چیزی به روی خودم نیاوردم دستانم را توی جیب خودم کرده بودم و تماشا میکردم حالا محمدحسین داشت جریان را یادآوری میکرد
گفت
خنده های من به خاطر همین بود که تو مرا نشناخته بودی اما من تا دیدم سریع شناختم
اتفاقاً یک بار هم با حاج حمید شفیعی بودیم که شبیه این جریان را دیدم با اتوبوس به جبهه می رفتیم توی ترمینال شیراز یک بنده خدایی دست زن و بچه اش را گرفته بود و داشت از جلوی اتوبوس رد میشد راننده فحش خیلی رکیک به مرد داد آن بنده خدا که آدم خیلی ضعیفی هم بود جلو آمد و گفت چرا فحش میدهی مگر من چه کار کردم
راننده بدون این که مراعات زن و بچه او را بکند یکی دو تا فحش دیگر هم داد
حاج حمید که خیلی عصبانی شد رفت طرف راننده و گفت
تو مگه خودت ناموس نداری چرا فحش میدهی
مگر این بدبخت چه کار کرده غیر از این است که از جلوی ماشین تو رد شده
راننده پررویی کرد و دست از بی تربیتی برنداشت حاج حمید هم ناراحت شد و محکم جلوی یک منکر ایستاد و به خاطر دفاع از یک مظلوم و نهی از منکر خودش را به خطر انداخت و آن سختی را متحمل شد
خیلی لذت دارد انسان در راه خدا و به خاطر رضایت او این طور عمل کند در هر صورت این خنده های من هم به خاطر آن کار خالصانهای بود که در خیابان شریعتی انجام دادی سعی کن همیشه همینطور باشی اگر جایی موضوعی پیش آمد و کاری انجام دادی هدفت رضای خدا باشد
حرفهای محمدحسین خیلی برایم جذاب بود حسابی به او علاقهمند شده بودم
این سفر که اولین برخورد من با محمدحسین بود پایه دوستی عمیقی شد و برای همیشه در خاطرم جای گرفت
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
با چنین عشق و علاقه از امام حسین علیه السلام به این نام با عظمت صحبت میکرد که انسان سر جایش میخکوب می شد حرفهایی که تمام شد دوباره راه افتادیم در طول راه دائم به صحبتهای او فکر میکردند و اینکه سعی داشت خودم متوجه قضیه شوم همان طور که گفته بود این مسئله همیشه در ذهنم باقی میماند وقتی به مقصد رسیدیم گفتم الوعده وفا گفت که بعدها گفتم قرار بود علت خنده ات را بگویید دوباره خندید راستش به خاطر کاری بود که تا قبل از انجام داده بودی گفتم که تا به حال همدیگر را ندیده بودیم گفت دیده بودیم اما چون آن موقع همدیگر را نمی شناختیم توجه من شدی گفتم حالا چه کاری بود گفت یادت هست یک روز کرمان توی خیابان شریعتی و چهار داشتن به یک نفر تذکر اخلاقی میدادند ⤵️⤵️
#کتابدا🪴
#قسمتچهلپنجم🪴
🌿﷽🌿
گفت: به چیزی میگی، جگرم داره می سوزه. هیچ کاری از دستم
برنمی یاد برا بچه بکنم.
نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم. دلم می خواست کاری
کنم، آرام شود ولی نمی توانستم، یک دفعه شنیدم مردی می پرسد:
کجا باید برم خون بدم؟ با این حرف از جا پریدم. توی این شرایط
حداقل می توانستم خون بدهم. دنبال مردی که این حرف را زده
بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ
ویترین دار فلزی بود. پرستاری کم در حال قیچی کردن چسب و
زدن آنها به لبه ترالی بود. زودتر از آن مرد پرسیدم: من می خوام
خون بدم. کجا باید برم؟
پرستار سرش را بالا آورد و پرسید: چند سالته؟ گفتم: هفده سالم
تموم نشده . گفت: نمی شه، نمی تونی خون بدی. از تو خون
نمیگیرن. و گفتم: مگه من چیه؟ گفت: سنت زیر هجده ساله، لاغر
هم هستی، خون رو از افراد بالای هجده سال میگیرن، تازه اگه
وزنشون هم مناسب باشه
خیلی ناراحت شدم. گفتم: خدایا من همین به کار رو می تونستم
انجام بدم که اینم نشد. حالا چی کار کنم...
فکر کردم بروم خانه و با همفکری بابا کاری بکنم. چون او در
جریان غائله خلق عرب به بچه های مسجد خیلی کمک کرده بود،
به توصیه او بود که من و لیلا از خانه همسایه ها ملحفه، بنزین و صابون جمع کردیم. با این تصمیم راهم را کشیدم تا از بخش خارج
شوم. جلوی در یکی از اتاق ها که رسیدم، دیدم پرستاری سرش را
بیرون آورد و گفت: آقای.... بگو مسئول سردخونه بیاد. یکی اینجا
تموم کرده منتقلش کنه سردخونه.
این را که گفت: ذهنم رفت سمت شهدا. دویدم توی حیاط. سر و
صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده می شد. زنها و مردهای
زیادی پشت در سردخانه ایستاده بودند و به سر و روی خودشان می
زدند و اسم شهدایشان را صدا می زدند. مردی هم جلوی در
ایستاده بود و به مردم اجازه نمی داد داخل سردخانه هجوم ببرند.
مدام میگفت: چرا این طور ازدحام میکنید بالاخره همه اینارو
منتقل می کنیم جنت آباد. هرکی میخواد شهیدش رو تحویل بگیره
بره اونجا.
بروم ببینم جنت آباد چه خبر است. شاید آنجا بتوانم کاری انجام
بدهم. از بیمارستان خارج شده و به سمت فلکه فرمانداری آمدم.
سر خیابان ایستادم و فکر کردم از کدام مسیر به جنت آباد بروم،
از خیابان عشایر با چهل متری. چون خیابان عشایر به بیابان های
جاده کمربندی منتهی می شد، صلاح ندانستم از آن مسیر بروم. از
کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم. ماشین هایی که می آمدند
پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشتند. داشتم از کنار
فروشگاه مبل مرادی میگذشتم که پیکان سفید رنگی رد شد. دست
تکان دادم. نگه داشت. فقط دو تا مسافر زن سوار بودند. راننده
پرسید: کجا میری؟
گفتم: مستقیم. می خوام برم جنت آباد. گفت: ما تا دم مسجد جامع
می ریم. گفتم: پس من سر خیابون مسجد پیاده می شم.
تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری، دم گلفروشی محمدی از ماشین
پیاده شدم و به راننده پول دادم. قبول نکرد و گفت: صلوات
بفرست. تشکر کردم و از خیابان اردیبهشت به سمت جنت آباد
سرازیر شدم. جنت آباد نزدیک خانه مان بود. بارها به آنجا رفته
بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمیترسیدم. یادم افتاد یک
بار که با دا و زینب از خانه دایی در محله پارس آون بر می
گشتیم، باید از جاده کمربندی و کنار جنت آباد میگذشتیم تا به
خانه برسیم. هرچه کنار جاده ایستادیم، تاکسی گیرمان نیامد. هوا
رو به تاریکی می رفت و زینب که خسته شده بود نق می زد.
ناچار پیاده راه افتادیم. نزدیکی های جنت آباد که رسیدیم برای
اینکه راهمان کوتاه تر شود، گفتم: دا بیا از توی قبرستون میونبر
بزنیم.
دا گفت: خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط
هفته
گفتم: چه اشکالی داره؟ اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن.
بعد راهم رو کشیدم و داخل قبرستان شدم. دا هم به ناچار دنبالم آمد. حرفهایی را که از بچه های کوچه درباره ترسناک بودن
قبرستان شنیده بودم را به خاطر می آوردم ولی نمی ترسیدم. همان
طور که بین قبرها راه می رفتیم متوجه شدم، بند کفشم باز شده.
وقتی نشستم تا آن را ببندم در آن تاریک روشنی چشمم به تابوتی
افتاد که در چند قدمی مان قرار داشت. کنجکاو شدم توی تابوت را
ببینم. دا متوجه شد و گفت: چه کار تابوت داری بیا زودتر از اینجا
بریم بیرون.
گفتم: صبر کن میام. بعد در تابوت را کمی بلند کردم. توی آن
مرده کفن کرده ایی بود. دا که بدجور ترسیده بود، منتظرم نایستاد
و رفت. من هم سریع فاتحه ای برای مرده خواندم و دنبال دا دویدم
سمت غسالخانه که رسیدیم وانتی وارد قبرستان شد. گویا می
خواستند مرده را جای دیگری منتقل کنند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘