eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
65 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 خطاب شهید مرادی به طلاب و روحانیون: این عمامه و لباس مسئولیت دارد 🔹️‌ طلبه بسیجی شهید علی حسین مرادی در فرازی از وصیت نامه اش می نویسد: ◇ نماز اول وقت را با ارزش بشمارید و بسیار اهمیت دهید ◇ هیچ گاه کار خود را به عهده کسی نگذارید ◇ عزیزان طلبه و روحانی : لباس روحانیت نزد پروردگارم خیلی مسئولیت دارد و همین عمامه که می بینید روی سر من است، سنگین تر از سنگ آسیاب است و خیلی مسئولیت دارد ◇ تولد: اول اردیبهشت ۱۳۴۵ - الیگودرز ◇ ‌شهادت: ۲۶ اردیبهشت ۱۳۶۷ - ارتفاعات شیخ محمد، ماووت عراق
✨ رسول خدا (ص)فرمودند: 🔹 خداوند هفت نفر را لعنت کردند که یکی از آنها مردی است که نسبت به پوشش و عفت همسرش بی توجه است 📚 مستدرک الوسایل ، ج، 14ص291 🌺
کلمات کوتاه ازامام علی (ع) 1. مردم را با لقب صد ا نکنید. 2. روزانه از خدا معذرت خواهی کنید. 3. خدا را همیشه ناظر خود ببینید. 4. لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید. 5. بدون تحقیق قضاوت نکنید. 6. اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود. 7. صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید. 8. شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید. 9. سعی کنید بعد از خود،نام نیک بجای بگذارید. 10. دین را زیاد سخت نگیرید. 11. با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید. 12. انتقادپذیر باشید. 13. مکار و حیله گر نباشید. 14. حامی مستضعفان باشید. 15. اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد،از او تقاضا نکنید. 16. نیکوکار بمیرید. 17. خود را نماینده خدا در امر دین بدانید. 18. فحّاش و بذله گو نباشید. 19. بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید. 20. رحم دل باشید. 21. با قرآن آشنا شوید. 22. تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید. 23. گریه نکردن از سختی دل است. 24. سختی دل از گناه زیاد است. 25. گناه زیاد از آرزوهای زیاد است. 26. آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است. 27. فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست. 28. محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست 🌺
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#حسین‌پسرِ‌غلام‌حسین🪴 #قسمت‌پنجاه‌یکم🪴 🌿﷽🌿 *دوری و فراق تا آخرین دیدار* به روایت مادر *مرخص
🪴 🪴 🌿﷽🌿 خیلی دوست داشتم بدانم چه اتفاقی افتاد که محمدحسین از ناحیه گلو زخمی شد بعدها شنیدم یکی از دوستانش به نام عباس طرماحی که همراه او بود ماجرا را چنین تعریف کرده است آن شب قرار بود که همراه دیگر بچه‌ها برای شناسایی محوری در گیلانغرب برویم فرمانده اطلاعات عملیات گفته بود که محمدحسین یوسف الهی دیگر لازم نیست به شناسایی برود و بهتر است در رده بالاتری خدمت کند به همین خاطر حمید مظهری صفات به عنوان مسئول محور و من به عنوان معاونت در این محور انجام وظیفه کنیم بدین ترتیب محمدحسین همراه ما نیاید اما او قبول نمی‌کرد نمی‌توانست بچه‌ها را به حال خود رها کند او عادت کرده بود قبل از اینکه نیروهایش داخل منطقه شوند خودش از نزدیک محور را ببیند و راهکارها را ارائه دهد شب قبل هم این کار را کرده بود ولی با این حال آن شب هم می‌خواست با ما بیاید و تصمیمش را گرفته بود با محمدحسین تیم ما ۵ نفره می‌شد من، محمدحسین، حمید مظهری صفات، یک تخریبچی، یک بلدچی وظیفه تخریبچی، شناسایی راهکارها در میادین مین بود اینکه کجا مین گذاری شده و کجا نشده است بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود کوه تپه و شیار ها را می شناخت و بچه‌ها هم کار شناسایی انجام می دادند همه بچه ها آماده شده بودند تجهیزاتی که همراه داشتیم سبک بود یک کلاش و یک خشاب اضافی داشتیم چند نارنجک به علاوه دو تا دوربین که یکی از آنها دید در شب بود و یک قطب نما گفته بودند که حق درگیری نداریم می‌بایست از برخورد رزمی با دشمن اجتناب کنیم و در صورتی که اتفاقی افتاد به عقب برگردیم فاصله مقر تا خط مقدم با ماشین یک ساعت راه بود و از آنجا هم باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تا به منطقه مورد نظر برسیم حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر بود همگی سوار یک لندکروز شدیم و حرکت کردیم نزدیکی‌های غروب به خط رسیدیم که تحویل ارتش بود هماهنگی‌های لازم انجام گرفت نماز مغرب و عشا را خواندیم و با تاریک شدن کامل هوا به طرف محور به راه افتادیم محمدحسین جلو بود بعد تخریب‌چی و بقیه هم پشت سر این دو نفر ستون ۵ نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش می‌رفت طبق معمول بچه ها زیر لب ذکر می گفتند و آیه وجعلنا را زمزمه می‌کردند تاریکی محض بود به گونه‌ای که حتی فاصله یک متری خودمان را هم نمی دیدیم منطقه تقریباً سنگلاخ و کوهستانی بود و حرکت در این شرایط کار ساده‌ای نبود با نزدیک شدن به دشمن شرایط حساس تر هم شد من کفش ورزشی پایم کرده بودم که کمی گشاد بود موقع راه رفتن سنگریزه ها از کنار پا به داخل کفش می ریخت و اذیت می‌کرد و نمی‌گذاشت به دقت قدم بردارم به اولین کمین دشمن نزدیک شده بودیم ستون در تاریکی محض و در نهایت سکوت پیش می‌رفت حرکت حساس‌تر و آهسته تر شد چند سنگ ریزه زیر پایم تکان خورد و سر و صدا ایجاد کرد محمد‌حسین ستون را نگه داشت او می‌دانست سر و صدا به خاطر کفش های من است سرش را برگرداند و آهسته گفت عباس مواظب باش سنگ‌ریزه‌ها زیر پایت صدا نکند عراقی‌ها همین حالا بالای سر ما هستند گفتم چشم بیشتر مراقبت می‌کنم حرکت آهسته تر شده بود تجهیزات را محکم گرفته بودیم که یک وقت تکان نخورند و سر و صدا ایجاد نکنند آهسته از پایین اولین کمین عراقی گذشتیم و وارد شیاری شدیم دیگر در دل دشمن بودیم کوچکترین اشتباه می توانست غیر قابل جبران باشد دو سنگر کمین عراقی‌ها دو طرف شیار بالای سرمان بود همچنان با احتیاط تمام جلو می‌رفتیم محمدحسین کنار بوته بزرگی توقف کرد و ستون پشت سرش ایستاد سرش را به طرف ما برگرداند خیلی آهسته گفت مواظب باشید عراقی‌ها وسط این بوته یک مین منور کار گذاشته اند محمدحسین آن مین را در شب‌های قبل شناسایی کرده بود به آرامی و با دقت بسیار از بوته گذشتیم دیگر نزدیک میدان مین رسیده بودیم سمت راست به فاصله ۲۰ متر سر پیچ شیار دیگری چند عراقی مشغول گفتگو بودند و فقط صدای خنده و قهقهه شان را می‌شنیدیم ستون همونجا نشست محمد حسین تخریبچی را داخل میدان مین فرستاد و گفت برو ببین وضع از چه قرار است و تا کجا می توانیم پیش برویم چهار طرف مان سنگر کمین عراقی بود یعنی کاملا تو دل دشمن بودیم وقتی جلو رفت و وارد میدان مین شد من دوربین دید در شب را برداشتم و او را نگاه کردم داخل میدان فقط چند رشته سیم خاردار وجود داشت هیچ مینی به چشم نمی‌خورد تخریبچی بعد از چند دقیقه برگشت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
🪴 🪴 🌿﷽🌿 محمدحسین گفت چه خبر؟ تخریبچی جواب داد توی میدان هیچ مینی نیست فقط سیم‌خاردار کشیده‌اند محمدحسین گفت خودم هم باید ببینم و بلند شد و همراه تخریبچی جلو رفت هنوز یکی دو دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار شدیدی به همراه شعله بزرگی به هوا بلند شد برای لحظاتی همگی سر جای مان میخکوب شدیم نفس توی سینه هایمان حبس شده بود نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است صدای ناله تخریبچی را شنیدیم و صدای محمد حسین را که مرتب سرفه می کرد با عجله بلند شدیم و به طرف آنها دویدیم محمدحسین همینطور که سرفه می کرد به ما رسید هر چه می خواست جلوی سرفه اش رابگیرد نمی‌توانست نگاه کردم ترکش زیر گلویش خورده بود مانده بودیم چه کنیم در آن شرایط حساس و در دل دشمن چطور جلوی صدای محمد حسین و تخریبچی را بگیریم عراقی ها در فاصله ۲۰ متری ما بودند صدای انفجار و شعله‌های آتش را حتماً دیده بودند ناله های تخریبچی و صدای سرفه های محمد حسین هم خیلی بلند بود الان بود که روی سرمان خراب شوند همگی آیه وجعلنا.. را می‌خواندیم محمدحسین به طرف تخریبچی اشاره کرد من و حمید بالای سرش رفتیم کنار سیم خاردار روی زمین افتاده بود ظاهراً مین منفجر شده پایه دار بود یعنی یک چیزی مثل مین سوسکی این مین ۴۰ سانتی متر از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیله سیم تله شده بود منطقه کوهستانی بود و آب باران میدان مین را شسته بود مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود به همین سبب تخریب‌چی بدون اینکه متوجه شود پایش را روی سیم گذاشته بود و مین منفجر شده بود و یک ترکش به مچ پای تخریبچی و یک ترکش هم زیر گلوی محمدحسین اصابت کرده بود به کمک حمید مظهری صفات سعی کردیم تا تخریبچی را از میدان مین خارج کنیم قمقمه تخریبچی لای سیم خاردار گیر کرده بود وقتی او را کشیدیم سر و صدای قمقمه و سیم خاردار هم به بقیه صداها اضافه شد حسابی ترسیده بودیم هر لحظه منتظر بودیم تا عراقی‌ها بالای سرمان برسند مات و مبهوت تلاش می کردیم تا هر چه سریعتر از منطقه خارج شویم همه اسلحه ها را از روی شانه برداشته بودیم و در حالی که از ضامن خارج بود به دست گرفته بودیم در همین موقع بلدچی که از همه بیشتر ترسیده بود راه افتاد که از شیار بالا برود و فرار کند حمید با عجله دوید و پایش را گرفت و کشید پایین گفت کجا می خواهی بروی؟ بلدچی گفت می‌خواهم بروم بالا عراقی‌ها الان می رسند حمید گفت بالا بروی بدتر است یک راست میروی تو شکمشان همین جا بمان الان همه با هم می‌رویم و رو کرد به من و گفت تو مواظب این بلدچی باش یک وقت راه نیفتد برود تا من به بچه ها برسم من آمدم کنار ایستادم حالا هم باید مواظب بلدچی باشم که فرار نکند و کار دست خودش و ما ندهد و هم مواظب اطراف که عراقی‌ها سر نرسند و هم حواسم به بچه ها باشد که ببینم چه می‌کنند حمید بالاخره موفق شد تا تخریب‌چی را از لای سیم خاردار بیرون بکشد فرصت کمی داشتیم باید هرچه سریعتر به عقب برمی گشتیم حمید به محمدحسین و تخریب‌چی کمک کرد تا راه بیفتند من هم از پشت سر حواسم به بچه‌ها، بلدچی و عراقی‌ها بود در برگشت دوباره به همان بوته ای رسیدیم که وسطش مین منور بود حمید خم شد و دستش را بالای سیم تله گرفت بچه ها یکی یکی از روی سیم رد شدند از شیار که عبور کردیم تازه وارد یک کفی شدیم همه با هم و از ته دل آیه وجعلنا... را می‌خواندند خیلی عجیب بود هنوز هیچ کس به تعقیب ما نیامده بود گویا و جعلنا.... عراقی‌ها را حسابی کر و کور کرده بود با آن انفجار مهیب و آن شعله شدیدی که از یک کیلومتری مشخص بود با آن سر و صدایی که محمدحسین و تخریبچی راه انداخته بودند و با آن موقعیتی که ما در دل دشمن وزیر گوش عراقی ها داشتیم باید دیگر کارمان ساخته شده باشد اما هنوز از عراقی‌ها خبری نبود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
🪴 🪴 🌿﷽🌿 پای تخریب‌چی مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند حرکت کند یک دستش زیر شانه محمدحسین بود و دست دیگرش دور گردن حمید با همه این حرفها سعی می‌کردیم تا جایی که امکان دارد سریع تر راه برویم من همچنان مراقب اطراف به خصوص پشت سرمان بودم هر لحظه انتظار میکشیدم که عراقی‌ها گشتی هایشان را دنبال مان بفرستند آخرین کمین را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از عبور از کفی وارد شیاریک رودخانه بزرگ شدیم هنوز خیلی راه مانده بود حداقل باید دو ساعت دیگر راه برویم در این فاصله صدای محمد حسین هم قطع شده بود و اصلا نمی‌توانست حرف بزند در همین اوضاع و احوال یادمان افتاد که یک مصیبت دیگر هم در پیش داریم خط مقدم خودمان دست ارتش بود و با توجه به هماهنگی‌های انجام شده ما خیلی زودتر از موعد مقرر برمی‌گشتیم چون اتفاقی که افتاد مانع از آن شد که کارمان را انجام دهیم حالا اگر می‌خواستیم با توجه به این مسئله برگردیم حتماً نیروهای خودی ما را با عراقی ها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند البته حق داشتند چون نمی دانستند چه اتفاقی برای ما افتاده است در بد مخمصه‌ای گیر کرده بودیم ترکش خورده بود توی پای تخریبچی و راه نمی توانست برود و محمدحسین هم ترکش خورده بود توی گلویش و حرف نمی توانست بزند اگر می‌رفتیم نیروهای خودی ما را می‌زدند و اگر می‌ماندیم گشتی‌های دشمن از راه می‌رسیدند دیگر حسابی کلافه شده بودیم تصمیم گرفتیم تا جایی که امکان دارد خودمان را به خط خودی نزدیک کنیم بچه ها همه خسته بودند در فاصله ای نه چندان دور از خط مقدم کنار تخته سنگی توقف کردیم ساعت حدود یک نیمه شب بود می بایست تا ساعت ۳ که زمان بازگشت بود همانجا صبر میکردیم دیگر از منطقه خطر دور شده بودیم که عراقی‌ها تازه شروع کردند به منور زدن روی محور احتمالاً می خواستند منطقه را برای گشتی‌های شان روشن کنند با این حال نباید احتیاط را از دست می دادیم در حالی که روی تخته سنگ استراحت می کردیم مراقب اطراف و سمت عراقی ها نیز بودیم حمید رو کرد به من و گفت شما همین جا بنشینید من میروم طرف خط خودی شاید بتوانم نزدیک بشوم و ارتشی‌ها را با خبر کنم محمدحسین تا این جمله را شنید خیلی تند با دست اشاره کرد و نگذاشت حمید برود دوباره نشستیم حمید آهسته خودش را کنار من کشید و به آرامی گفت عباس توسر محمدحسین را گرم کن و مواظب باش نفهمد تا من بروم گفتم حمیدنرو خیلی خطرناک است ممکن است ارتشی‌ها اشتباه بگیرند و به رگبارت ببندند صبر کن همه با هم می‌رویم گفت نمی‌شود زیاد صبر کرد همینطور دارد از بچه‌ها خون میرود تازه عراقی‌ها هم هر لحظه ممکن است از راه برسند گفتم من نمی‌دانم ولی محمدحسین ناراحت می شود این زمزمه آهسته ما را محمدحسین شنید تا حمید آمد دوباره چیزی بگوید یک مرتبه بلند شد و ایستاد حرف که نمی‌توانست بزند با دست جلوی حمید را گرفت و اشاره کرد که نباید از جایش تکان بخورد در واقع با اشاره دست فهماند که بنشین و حرکت نکن وقتش که شد همه با هم می‌رویم حدود ۲ ساعت روی تخته سنگ نشستیم نزدیکی‌های ساعت ۳ بود که محمدحسین بلند شد و اشاره کرد راه بیفتیم دیگر مشکلی نبود در آن ساعت نیروهای خودی انتظار داشتند که برگردیم به خط که رسیدیم کلمه رمز را گفتیم و وارد شدیم بعد بلافاصله سوار ماشین شدیم و به طرف مقر خودمان حرکت کردیم محمدحسین مهدی شفازند را بیدار کرد و با تخریب چی به سمت اسلام‌آباد حرکت کردند و واقعا خدا به هر دوی آنها رحم کرد چون خونریزی از محل جراحت آنها را تا مرز بیهوشی رسانده بود جالب اینکه مهدی می‌گفت او در همان حال بیهوشی لب هایش تکان می‌خورد و ذکر می‌گفت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
🌸 الهی خدا جوری عزیزت کنه، که وجودت آرام‌بخش عزیزانت باشه
به یاد داشته باشید... کوچکترین محبت ها از ضعیف ترین حافظه ها هم پاک نمی‌شود 🌸
🌸 او چون ظاهر شود، زمین به نور پروردگار نورانی گردد. ترازوی عدالت در میان مردم قرار دهد (ارزش‌ها و معیارهای عدالت را پیاده کند) دیگر احدی به دیگری ستم نمی‌کند، زمین زیر پایش طی می‌شود و برای او سایه نمی‌باشد. برای او منادی غیبی از آسمان ندا می‌کند و همه ی مردم روی زمین آن ندا را می‌شنوند که آنها را به سوی او دعوت می‌کند و می‌گوید: آگاه باشید که حجت خدا در کنار خانه ی خدا ظاهر شده است، از او پیروی کنید که حق با اوست و در دست اوست». کمال الدین/ ص۳۷۲📚 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
☘🌺 🌺 متنی زیبا و دلنشین☘ ◀️چه بسیار هستند انسانهایی که در دنیا معروف و شهره عالم اند. اما در نزد خداوند متعال هیچ نام و نشانی ندارند... ✅و چه بسیار هستند انسانهایی که در دنیا هیچ نام و نشانی ندارند.اما در نزد خداوند رحمان معروف هستند و مشهور... ✅«إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ» «بی گمان گرامى ترین شما در نزد اللّه با تقواترین شماست».
صحبت روی تو را هردم شنیدن تا به کی؟ در دلم نقش جمال تو کشیدن تا به کی؟ ای چراغ زندگی روشن نما قلب مرا بی تو در تاریکی دنیا نشستن تا به کی؟ 🌤
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 . http://eitaa.com/shahrah313 💫شاهراه ظهور،مهدویت وشهدا💫
‍ ☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️ ✨امروز پنجشنبه 28 اردیبهشت 1402 هجرے شمسى🗓 27شوال 1444 هجری قمرے🗓 18 مه 2023 ميلادى🗓 ذکر روز پنجشنبه 🌷 ✨دعای برکت روز: 🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو: (الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ، سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ و عافِیَةٍ، و سُرورٍ و قُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ. 📘بحار الأنوارج87/ص356 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
♥ آمدن شما زیباترین پایانی است که خدا مقدر کرده ... بیاييد تا قصه پُر غصه دنیا، به انتهای شیرین خودش برسد... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
🌸 اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم وَاسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ ۚ إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ و از خدای خود آمرزش طلبید و به درگاهش توبه و انابه کنید که خدای من بسیار مهربان و دوستدار بندگان است. 📗سوره هود آیه۹۰
هدایت شده از ۰
☀️قرائت هرروز دعای عهد 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ✨اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِالْعَظیمِ،وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ،وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ،یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ،وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ،وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ،یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.✨ ✨اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا،وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.✨ ✨اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى  الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ  وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ✨ ✨حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ  وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. 🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ 🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ 🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
هدایت شده از ۰
1_1656679664.mp3
1.78M
💫دعای عهد💫 🍃باصدای استاد فرهمند🍃
✨امروز سی و چهارمین چله شهداس✨ 🌹 یک تسبیح صلوات 🌹 برای سلامتی وفرج ✨ امام زمان عج✨ بفرستید وثوابش هدیه کنید به روح پاک  🌷 🌷 ✨التماس دعای فرج ✨
*♥️دعای_سلامتی_امام_زمان_عج♥️* ✅درقنوت نمازهابخوانید بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم *۞اَللّهُمَّ۞* *۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞* *۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞* *۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞* *۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞* *۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞* *۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞* *۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞* *۞طَویلا۞* *🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿نماز اول وقت خاطره ای از شهید عبدالعلی ناظم پور سفره ی ناهار پهن شد که اذان گفتند. عبدالعلی بلند شد تا نمازش رو اول وقت بخونه. مادربزرگم بهش گفت شما هم مثل همه سرسفره بشین و بعد نماز بخون... عبدالعلی خنديد وگفت: چرا بقیه مثل من اول نماز نمی خونن و بعد ناهار بخورن؟ منبع : کتاب همسفر تا بهشت ۵، صفحه ۶۹
☀️امیر المومنین علیه السلام فرمودند: 🔸 سخت‌ترین گناه، گناهی است که گناهکار آن را سبک بشمارد. 📚 نهج البلاغه بخشی از حکمت ۳۴۴
مرحوم 🌹: 1️⃣ همین ڪه گردے بر دلتان پیدا می‌شود یڪ سبحان الله بگویید ، آن گرد ڪنار می‌رود. 2️⃣ هرجا هم فیضی و نعمتی به شما رسید الحمدلله بگویید ، چون شڪرش را به جا آورده‌اے ، گرد نمی‌گیرد. 3️⃣ هر وقت خطایی انجام دادید استغفرالله چاره است. با این ۳ ذڪر با خدا صحبت ڪنید. صحبت ڪردن با خدا ، ذات غم و حُزن را می برد.
🌷  (عليه السلام) : ☘ هر كس هر روز اين ذكر را پانزده مرتبه بگويد ، خداوند با نظر رحمت به او توجه نمايد و روى رحمت خود را از او باز نگرداند تا داخل شود : لا اِلهَ اِلاَّ اللّه ُ حَقًّا حَقًّا، لا اِلهَ اِلاَّ اللّه ُ ايمانًا وَ تَصْديقًا، لا اِلهَ اِلاَّ اللّه ُ عُبُودِيَّةً وَ رِقًّا. [گفتن اين ذكر در نيز مناسب است] 📖ثواب الاعمال ص 29 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#حسین‌پسرِ‌غلام‌حسین🪴 #قسمت‌پنجاه‌چهارم🪴 🌿﷽🌿 پای تخریب‌چی مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *حضور مستمر* طولی نکشید در حالی که هنوز محمدحسین خوب نشده بود راهی جبهه شد دیگر گوش دادن به اخبار رادیو و پیگیری خبرهای جبهه کار هر روز خانواده بود چون محمدشریف هم راهی جبهه‌ها شده بود وقتی مارش نظامی از رادیو پخش می شد دلم از جا کنده می شد مطمئن بودم که عملیاتی انجام شده و محمدحسین و محمدشریف در آن شرکت دارند رفتار و کردار محمد حسین نه تنها برای دوستان و همرزمان بلکه برای خواهرها و برادرهایش درس بود عبادت و راز و نیاز با خدا، خلوص در کارها، صبر و تحمل در مصائب و سختی ها و بی تفاوتی نسبت به دنیا و مافیها، همه برای خانواده و دوستان درس بود محمدحسین هر زمان که به کرمان می‌آمد به برادرش محمدعلی سر می‌زد گاهی می نشستند تا دیر وقت با هم صحبت می کردند حرف‌هایی که رنگ الهی داشت و انسان را به یاد خدا می انداخت یادم هست در یکی از این روزها محمدعلی به خانه ما آمد و گفت مادرجان دیشب تا دیر وقت با محمدحسین حرف می‌زدیم صحبت‌های مان که تمام شد من رفتم تا جای خوابش را آماده کنم هوا خیلی گرم بود روی آن تختی که کنار حیاط داشتیم رختخواب راحت و تمیزی پهن کردم حیاط را آب پاشیدم و یک پارچ آب یخ را کنار تخت گذاشتم و محمدحسین را صدا کردم که بیاید استراحت کند وقتی آمد و چشمش به آنجا که آماده کرده بودم افتاد قیافه‌اش درهم شد گفت تو می‌خواهی مرا از راهی که دارم بازداری؟ این چیه؟ چه وضعیتی است که درست کردی؟ من یک دفعه جا خوردم با خودم گفتم حتما کوتاهی کردم یا آنطور که درخور و شایسته او بوده است انجام وظیفه نکرده‌ام خیلی آشفته بود اما به خاطر حجب و حیایی که داشت چیزی نمی گفت نمی دانستم قضیه از چه قرار است سردرگم پرسیدم مگر من چه کار کردم؟ گفت بیا اینجا و دست مرا گرفت و به حیاط برد رختخواب را نشان داد آخر این چیه که برای من درست کرده‌ای؟ گفتم مگر چه کرده‌ام؟ خب رختخواب ساده‌ای انداختم تا یک امشب را راحت استراحت کنی گفت مگر من می‌توانم در چنین جایی بخوابم؟ اصلاً هیچ وقت دیده‌ای روی چنین رختخوابی استراحت کنم؟ چرا می خواهی مرا بد عادت کنی؟ چرا می‌خواهی مرا از راهی که دارم باز داری؟ گفتم آخر یک رختخواب چطور مانع راه تو می شود؟ گفت اگر من در این جای نرم و راحت بخوابم وابستگی پیدا می کنم و بازگشتم به جبهه و آن شرایط سخت و دشوار می‌شود دیدم واقعا مضطرب و ناراحت است در حالی که من آرامش و راحتی او را می‌خواستم گفتم خب حالا باید چه کنم؟ گفت اگر جسارت نمی‌شود این رختخواب را جمع کن یک بالش و روانداز به من بده همین جا راحت بگیرم بخوابم گفتم آخر این طوری که نمی‌شود تو مهمان من هستی من شرمنده می‌شوم گفت باور کن من اینطوری راحت ترم با این که برایم خیلی سخت بود هرچه گفت عمل کردم بالش و روانداز ساده آوردم و او خوابید تا دیر وقت به این رفتارش فکر کردم گفتم او عادتش همین است مادر جان! اینجا هم که می خوابد معمولاً یک بالش زیر سر و یک پتو خودش می کشد و می خوابد بچه عجیبی است خدا حفظش کند محمدعلی ساعتی کنارم نشست و سپس رفت بعضی از روزها خانه برایم به قدری دلگیر می شد که اگر به قرآن و نماز و یاد خدا برای آرامش قلبم رو نمی آوردم حتماً دچار مشکل روحی می شدم چون نه تنها محمدحسین و محمدشریف بلکه غلامحسین و محمد هادی هم راهی جمع شدند و آنها نیز مرا تنها گذاشتند واقعاً از این همه دوری به تنگ آمده بودم با خودم گفتم این بار که غلامحسین بیاید با او صحبت می‌کنم و به او می‌گویم دیگر تحمل این همه فراق را ندارم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *شیمیایی اول بیمارستان لبافی نژاد* چند ماهی گذشت غلامحسین و محمدشریف از جبهه برگشتند تقریباً سال ۶۲ داشت به پایان می‌رسید که همسرم مرا صدا زد خانم اینجا بشین کارت دارم دل تو دلم نبود چون از قیافش معلوم بود مرا برای شنیدن یک خبر تلخ آماده می‌کند کنارش نشستم بفرما حاج آقا من سراپا گوشم گفت متاسفانه محمدحسین مجروح شده و الان هم توی بیمارستان لبافی نژاد تهران بستری است گفتم چرا تهران مگر کرمان چطور بود که او را به تهران فرستادند؟ گفت نمی‌دانم خانم می‌گویند شیمیایی شده و فقط بیمارستان‌های تهران امکانات لازم برای بستری شدن چنین مجروحینی را دارند حال غلامحسین خوب نبود و معلوم بود که خیلی دمغ است از کنارش بلند شدم و به حیاط خانه رفتم برای اولین بار بود که این کلمه را می‌شنیدم *مجروح شیمیایی* دلم برای دیدن محمد حسین بی‌قراری می‌کرد پنهان از چشم همسرم عقده های دلم را خالی کردم و بعد اومدم کنارش می خواهم به ملاقاتش بروم گفت شما مقدمات سفر را آماده کن انشالله به زودی حرکت می‌کنیم چیزی نگذشت که راهی تهران شدیم فقط خدا بود که از حال دلم خبر داشت وقتی رسیدیم وارد بیمارستان که شدم حال خودم را نمی‌فهمیدم چهره مظلوم محمدحسین لحظه‌ای از جلوی چشمم دور نمی شد، قلبم تند تند می‌زد و دنبال اتاقی می‌گشتم که محمدحسین در آن بستری بود از جلوی اتاق رد شدم یک مرتبه صدای محمد حسین را شنیدم که گفت مادرجان من اینجا هستم بیا اینجا من تند برگشتم و داخل اتاق را نگاه کردم دیدم محمدحسین روی تخت خوابیده است هراسان به طرفش رفتم با دیدن وضعیت او تمام بیمارستان روی سرم چرخید و برای اینکه تعادلم به هم نخورد روی صندلی کنارش نشستم دستانش را بوسه می زدم بغض گلویم را گرفته بود بود و تا لحظاتی حرفی بین ما رد و بدل نشد چشمانش بسته بود و اشک چشمم را نمی‌دید برای اینکه ناراحت نشود بغضم را پنهان کردم و به حضرت زینب سلام الله علیها متوسل شدم تا بتوانم صبور باشم همچنان که اشک می‌ریختم یک مرتبه یادم آمد که محمدحسین چگونه با چشمان بسته مرا دید و صدا زد برای اینکه سکوت را بشکنم گفتم مادرجان توکه چشمانت بسته بود و آشنایی هم که توی اتاقت نبود ما هم که سر و صدایی نداشتیم از کجا فهمیدی من از در اتاق رد شدم؟ گفت مادر فراموش کن دیگر نمی‌خواهد بپرسی گفتم به من که مادرت هستم باید بگویی چاره‌ای نیست گفت مادر از همان ساعت که از کرمان راه افتادید متوجه حرکت شما شدم و تا الان آمدن شما را حس می کردم خیلی متعجب و متحیر شدم محمدحسین آن روز حتی نوع ماشینی را که ما با آن به تهران آمده بودم برایم گفت اما بیشتر از این به سوالاتم جواب نداد *اعزام به خارج* پس از شیمیایی اول به اصرار مسئولین لشکر، محمدحسین برای ادامه درمان به فرانسه اعزام می‌شود در پاریس محمدحسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسه شریعتی برخورد می‌کند آن دوست در مدت اقامت محمدحسین او را راهنمایی می کند شهر را نشانش می دهد و هر جا که نیاز بود به عنوان مترجم به او کمک می‌کند او محمدحسین را به خوبی می‌شناخت از هوش و استعدادش با خبر بود و سابقه موقعیت‌های درسی‌اش را می دانست به همین سبب زمانی که محمدحسین می خواهد به ایران برگردد پیشنهاد عجیبی به او می‌دهد تو به اندازه کافی جنگیده‌ای ۲ بار مجروح شده‌ای به نظر من تو وظیفه خود را به طور کامل انجام داده‌ای کجا می خواهی بروی؟ همینجا بمان اینجا می توانی درس بخوانی و آینده درخشانی داشته باشی من آشنایان زیادی دارم قول می دهم هر امکانی که بخواهی برایت فراهم کنم محمدحسین تشکر می‌کند و در جوابش می گوید اینجا برای شما خوب است و دشت های داغ جبهه‌های جنوب ایران برای من دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست اما حسین پسر غلامحسین آفریده شده برای دفاع و تا جنگ است و من زنده‌ام جبهه می مانم هنوز دو ماه از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و گفت به زودی به ایران برمی‌گردد چشمانش کاملاً خوب نشده بود و دکتر برایش عینکی تجویز کرده بود که نمره اش به راحتی پیدا نمی شد و آن دفعه هم با مصیبت و بدبختی در قم شیشه را پیدا کردیم حالش که بهتر شد به جبهه برگشت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *عینک* این بار چهار پنج ماهی درجبهه ماند وقتی برگشت عینکش همراهش نبود محمدعلی برادرش پرسید محمدحسین عینکت کجاست؟ چرا به چشمت نمی زنی؟ مگر دکتر نگفت آن را بر ندار و مرتب هم برای درمان به تهران بیا؟ گفت عینک را گم کردم برادرش گفت مگر می‌شود؟ با کمال تعجب شروع کرد به تعریف کردن یکی از شب‌هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات رفته بودم با دو نفر از گشتی های عراقی برخورد کردم تا آمدم به خودم بجنبم بالای سرم رسیده بودند من هم مجبور شدم که درگیر شوم اول یکی از آنها را زدم و به پایین پرت کردم اما دیگری سماجت کرد و با مشت و لگد به جان هم افتادیم در همین حین ضربه‌ای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم آن عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پاهایم را گرفت و به طرف پرتگاه کشاند دیگر رمقی برایم نمانده بود که از خودم دفاع کنم آن ضربه کاملاً گیجم کرده بود کار را تمام شده می‌دیدم با دستانم سعی می کردم جایی را بگیرم و نگذارم او مرا روی زمین بکشد اما فایده ای نداشت تقریباً به لبه پرتگاه رسیده بودم عراقی که اصلاً متوجه پشت سرش نبود پایش به سنگ گرفت و تعادلش را از دست داد پایم را رها کرد تا خودش را نجات بدهد اما قبل از اینکه بتواند کاری بکند به پشت روی زمین افتاد و از لبه پرتگاه به پایین دره پرت شد من هم بیهوش روی زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم وقتی به هوش آمدم دو سه ساعتی گذشته بود و تا حدودی نیرویم را به دست آورده بودم بلند شدم و به سختی خودم را به نیروهای خودی رساندم وقتی حالم بهتر شد تازه متوجه شدم از عینکم خبری نیست و در همان حین درگیری آن را از دست دادم به نظرم گاهی اوقات محمدحسین از شهادت و خطر صحبت می‌کرد و می‌خواست برای ما شنیدن این حرف ها طبیعی شود و واقعاً هم چنین شده بود من سالها بود خودم را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودم اما در همه این سال‌ها به این فکر بودم که فراقش را چگونه تحمل کنم؟ او حتی محل خاکسپاری پیکر پاکش را به برادرش نشان داده بود اما باورش برای من سخت بود یکی از روزهایی که محمدحسین به مرخصی آمد قرار شد که برای درمان چشمانش به تهران برود چون حال عمومی اش خوب نبود و چشمانش درد داشت تصمیم چنین شد که برادرش محمد علی او را با ماشین به تهران ببرد وقتی برگشتند محمدعلی به من گفت مادر خیلی به حال محمدحسین غبطه می‌خورم گفتم چرا چی شده؟ گفت در طول مسیر که می‌رفتیم حال محمدحسین بدتر شد چشمانش به شدت درد گرفته بود و اذیتش می‌کرد او همیشه با صحبت‌های شیرینش برای من راه را کوتاه و سختی‌های سفر را آسان می کرد اما آنروز ساکت و آرام نشسته بود و چیزی نمی گفت فهمیدم که خیلی درد دارد پیشنهاد دادم کمی استراحت کنیم او هم قبول کرد یک مسکن خورد و روی صندلی عقب ماشین خوابید من پتویی رویش کشیدم و گفتم راحت بخواب و دوباره به رانندگی ادامه دادم به شهر نایین رسیدیم برای نماز و شام توقف کردیم بعد از شام دیدم هر دو نفر خسته هستیم گفتم محمدحسین بهتر است شب را همین جا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم قبول کرد در کوچه کنار مسجد جامع نایین ماشین را پارک کردیم و هر دو داخل آن خوابیدیم رانندگی خسته ام کرده بود وضعیت محمدحسین هم آنقدر ناراحتم کرده بود که یک لحظه نمی توانستم فکر او را از ذهنم خارج کنم و این خستگیم را دو چندان کرده بود به همین دلیل تا چشمانم را روی هم گذاشتم خوابم برد نیمه‌های شب یک مرتبه از خواب بیدار شدم خواستم ببینم در چه وضعیتی است حالش خوب است یا نه؟ نگاه کردم داخل ماشین نبود ترسیدم با خودم فکر کردم حتماً حالش بدتر شده است و نخواسته مرا بیدار کند چون همیشه سعی داشت مزاحم کسی نباشد با عجله از ماشین پیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم اثری از او نبود نمی دانستم چه کار کنم خودم را به خیابان اصلی رساندم دو طرف را نگاه کردم اما نبود داخل کوچه کنار ماشین هیچ جا نبود یک دفعه متوجه مسجد شدم جلو رفتم در مسجد باز بود آهسته داخل شدم در حالی که با نگاهم مرتب اطراف را جستجو می کردم آهسته آهسته جلوتر می‌رفتم یک مرتبه سایه یک نفر در گوشه شبستان مسجد توجهم را جلب کرد یک نفر در حال راز و نیاز در گوشه دنجی از مسجد بود جلوتر رفتم محمد حسین در حالت قنوت بود با خودم فکر کردم بهتر است مزاحمش نشوم اما نمی‌توانستم دل بکنم و بروم آرام گوشه ای رفتم و به تماشایش نشستم حالت عجیبی داشت گریه می‌کرد اشک می ریخت دعا می‌خواند و بدنش به شدت می‌لرزید برای لحظاتی خودم را فراموش کرده بودم چنان غرق در حالت عارفانه او شده بودم که اصلا نمی فهمیدم کجا هستم و در اطرافم چه می گذرد؟ ⤵️⤵️
وقتی نمازش تمام شد چیزی به اذان صبح نمانده بود رفتم وضو گرفتم و دوباره به شبستان برگشتم وضعیت محمدحسین دیگر عادی شده بود نماز صبح را که خواندیم دوباره راه افتادیم اما این بار محمدحسین حالش خیلی بهتر شده بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
1_1925462329.mp3
3.59M
۴۷ ✍درست مثل لحظه ای که با یه عزیزی قرار داری و...بی تابی: اگه عاشــق باشی؛ دلت برای شنیدن صدای اذان بیقراره. 🔻عاشقترین آدمها👇 بیتاب ترینِ شون برای ملاقات باخدان. شجاعی 🎤 🍃 🦋🍃
دلم برای صیادم تنگ شده راوی : امیر ناصر آراسته ( همرزم شهید ) پیکر شهید صیاد که دفن شد اگر امروز دفن شد، صبح روز بعد خانواده‌اش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا(س). فردای تدفینش. وقتی رسیدند جلوی مزار شهید، یک‌سری محافظ که نمی‌شناختند، آمدند جلوی جمع را گرفتند. از حضور محافظ‌ها معلوم شد که آقا آن‌ جا هستند. گفتند ما خانواده‌ی شهید صیاد هستیم؛ تا گفتند خانواده شهید هستیم، گفتند بفرمایید. بعد، معلوم شد که آقا نماز صبح را آن‌جا بوده‌اند!! خانواده‌ی صیاد گفتند: شما خیلی زود آمدید! آقا فرمودند: «من دلم برای صیادم تنگ شده!» ؛ مگر چقدر گذشته بود؟ آقا دو روز قبل از شهادت، صیاد را دیده بودند. یک روز هم از دفنش گذشته بود. آقا زودتر از زن و بچه‌ی‌ صیاد رفته بودند بالای سر مزار او. این هم مثل بوسیدن تابوت صیاد از آن چیزهای نادری بود که من نشنیدم جای دیگری رخ داده باشد. شاید هم شده، من خبر ندارم. من نشنیده بودم آقا صبح فردای تدفین یک شهید، سر مزارش باشند. اللهم عجل لولیک الفرج اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای شهید 🌹