#دوست_آسمانی_من ❤️
🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی
1️⃣ عاشق شدم 💕
🔸 به اصرار مادر و عمه ام آمد به خواستگاری. در جلسه دائما نمکدان از این دست به آن دستش می شد و نگاهش به قالی شش متری روی زمین گره خورده بود.
🔸 سکوتی فضای اتاق را فرا گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوالش را پرسید:
➖معیار شما برای ازدواج چیه❓ گفتم:
➖ دوست دارم همسرم نسبت به دین حساسیت نشان بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکات من بمونه❗️❗️
🔸 جلسه تمام شد حالم حال عجیبی بود حس میکردم مسحور او شده ام💘 بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود حیای چشمهای حمید بود. یا زمین را نگاه می کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
🔸 محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می برد. گویی قسمتم این بود که عاشق 💓 چشم هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد❗️ با این چشمهای محجوب عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کردم عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یک جفت چشم میشود همه زندگی ات ❣️
📚 کتاب 《یادت باشد ...》، صفحه ۲۰
🧔🏻 #دوست_آسمانی_من ❤️
🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی
2️⃣ آرزوی شهادت 🌷
🔸 بعد از مراسم عقد به سمت امامزاده اسماعیل باراجین قزوین 🕌حرکت کردیم وقتی می خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
➖ بی زحمت شماره موبایلتو 📱 بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم.
تا آن موقع شماره همراه هم را نداشتیم. رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت. از امامزاده که بیرون آمدم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. خوب که دقت کردم دیدم حمید به سمت قبرستان امامزاده میرود. خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ🍹 از اینجا سر در آورده بود.
🔸 قبرستان امامزاده حالت کوهستانی ⛰داشت. حمید جلوتر از من راه میرفت قبرها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم روی این را هم که بگویم حمید دستم🤝 را بگیر نداشتم.
🔸 کمی جلوتر حمید به من گفت:
➖ فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه که ته ماجرا همین جاست ولی من مطمئنم اینجا نمیام.
با نگاهم پرسیدم :
➖ یعنی چی⁉️
به آسمان نگاهی کرد و گفت :
➖ من مطمئنم میرم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتماً شهید بشم.
🔸 تا این حرف را زد دلم هری ریخت. حرفهایش حالت خاصی داشت فعلاً نمیخواستم به مرگ و نبودن و ندیدن حمید فکر کنم. حرفش یک جوری اذیتم میکرد دوست داشتم سالهای سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم ❤️❤️❤️
📚 کتاب «یادت باشد...» 💘
🧔🏻 #دوست_آسمانی_من ❤️
🌷شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی
3️⃣ شانه به شانه ی من نیا ...💔
🔸 پاتوق ما گلزار شهدای شهر قزوین بود. دیگر همه ما را می شناختند.
نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم به مزار شهدا که رسیدیم حمید چند قدمی جلوتر از من قدم بر می داشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود.
می گفت:
➖ ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشد ما رو ببینه و یاد شهیدشان و روزایی که باهم بودن بیفته و دل تنگ بشه بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه برویم.
😔 نمیدانستم قرار است برای خودم هم چنین شود...
📚 کتاب 《یادت باشد ... ❣️》
🧔🏻 #دوست_آسمانی_من ❤️
🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی
4⃣اجاره خانه🏠
🔸 بعد از تعیین شدن تاریخ عروسی 📅 مهمترین کاری که داشتیم اجاره خانه مناسب بود. حمید نظرش این بود که یک خانه بزرگ اجاره کنیم. دوست داشت بهترینها را برای من فراهم کند. اولین خانه ای که دیدیم حدود ۱۲۰ متر بود خیلی بزرگ و دلباز با نورگیر عالی قیمتی که بنگاه گفته بود با پس انداز حمید جور بود✅
🔸 تقریباً هر دو تایی خانه را پسندیده بودیم خوشحال از انتخاب خانه مشترکمان از در بیرون آمدیم. هنوز سوار موتور 🏍 نشده بودیم که یکی از رفقای حمید تماس📱 گرفت. صحبتشان که تمام شد متوجه شدم حمید به فکر فرو رفته است🤔 وقتی پرس و جو کردم گفت:
➖ خانم می خوام یک چیزی بگم چون باید تو در جریان باشی اگر راضی بودی اونوقت انجام بدیم. یکی از رفیقام الان زنگ زد مثل این که برای رهن خانه به مشکل خورده پول لازم دارد اگر تو راضی باشی ما نصف پس انداز رو به دوستم قرض بدیم و با نصف بقیهاش یه خونه کوچکتر اجاره کنیم تا بعداً که پول دستمون رسید یه خونه بزرگتر بگیریم ‼️
پیشنهادش را که شنیدم جاخوردم این پا و آن پا کردم میدانستم با پولی که میماند خانه چندان خوبی نمیتوانیم اجاره کنیم. پیش خودم دودوتا چهارتا کردم دیدم در خانه کوچک در محله های پایین شهر هم میشود خوش بود ☺️
📚 کتاب 《یادت باشد...》❣️ صفحه ۱۱۳
🧔🏻 #دوست_آسمانی_من ❤️
🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی
5⃣ عروسی بدون گناه 💕
🔸 دوم آبان عید غدیر سال ۹۲ روز برگزاری جشن عروسی ما بود. با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسی مان هیچ گناهی نباشد سه روز روزه بگیریم🙏🏻.
🔸 عروسی خیلی خوبی داشتیم همیشه به خود حمید هم می گفتم که از عروسی راضی بودم، هم گناه نبود، هم ساده بود، هم دلخوری پیش نیامد.
🚗 به خانه که رسیدیم بعد از خداحافظی و تشکر از اقوام و خانواده اول قرآن خواندیم. حمید سجاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصومه سلام الله علیها تشکر کرد🧎🏻♂️ خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت. همیشه بعد از هر نماز از کریمه اهل بیت تشکر میکرد که بانی این وصلت شده است. دستهایش را بلند می کرد و همان جمله ای را گفت که بعد از تحویل سال کنار من رو به ضریح گفته بود:
➖ یا حضرت معصومه ممنونم که خانمم را به من دادی و من را به عشقم💖 رسوندی.
✅ گاهی ساده توکل کردن قشنگ است...
📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ صفحه ۱۲۷
🧔🏻 #دوست_آسمانی_من❤️
🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
6⃣بدهی مردم رو باید داد 💸
🔸 یک روز که با موتور 🏍 مرا به دانشگاه می رساند به سر خیابان که رسیدیم با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت:
➖ عزیزم به این مغازه ۵۰۰ تومن بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم الان هم که بسته است حتما یادت باشه سری بعد رد شدیم حساب کنیم.
گفتم:
➖ چشم مینویسم توی برگه📝 میذارم کنار اون چند تایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم.
همیشه روی بدهی های خردی که به کاسبها داشت حساس بود روزهایی که من نبودم روی برگه های کوچک بدهی هایش را می نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود من باخبر باشم و بدهیهای جزئی را پرداخت کنم ✅✅✅
📚کتاب «یادت باشد ...» ❣️ صفحه ۱۴۷
🧔🏻 #دوست_آسمانی_من ❤️
🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
7⃣ از مستمند خجالت کشیدم 😔
🔸 یک شب به حمید گفتم:
➖ حمید جان تا تو بری زباله ها رو ببری سر کوچه من سفره شام را انداختم.
سفره را انداختم اما حمید خیلی دیر کرد. قبلاً هم برای بیرون بردن زباله ها چند باری دیر کرده بود. در ذهنم سوال شد 🤔 که علت این دیر آمدن چه میتواند باشد. وقتی برگشت پرسیدم :
➖حمید آشغالها را میبری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میای⁉️
مایل نبود حرف بزند اصرار من را که دید گفت:
➖ راستش یه مستمندی معمولاً سر کوچه می ایسته من هر بار از کنارش رد بشم سعی می کنم بهش کمک کنم 💸 اما امشب چون پول همراهم نبود خجالت کشیدم 😓 که این آقا رو ببینم و نتونم بهش کمک کنم . برای همین کل کوچه رو دور زدم تا از سمت دیگه برگردم خونه که این مستند را نبینم و شرمنده نشم ‼️
✅ از این کارهایش فیوز می پراندم. حس میکردم شبیه دونده ای هستم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ام من افتاد و خیزان مسیر را میروم ولی حمید با سرعت از کنار من رد میشود. این حس را داشتم که هیچ وقت نتوانم با همین سرعتی که حمید دارد پیش میرود حرکت کنم ...
📚کتاب «یادت باشد...» ❣️ صفحه ۲۱۱
🧔🏻 #دوست_آسمانی_من 🌹
🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
8⃣ یادت باشد ... 💖
🔸 وقتی حمید میخواست برای اعزام برود با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهی اش کنم لحظه آخر به حمید گفتم:
➖ کاش میشد با خودت گوشی 📱 ببری، حمید تو رو به همون حضرت زینب منو از خودت بی خبر نذار هر کجا تونستی تماس بگیر 📞
گفت:
➖ هر جا جور باشه حتما بهت زنگ میزنم فقط یه چیزی از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ 💞 اونجا بقیه هم کنارم هستند اگر صدای منو بشنوند از خجالت آب میشم 😓
به یاد زندگینامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم برای هم چنین موقعیت هایی با همسرشان رمز میگذاشتند به حمید گفتم:
➖ پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو ❤️یادت باشه❤️ من منظورت رو میفهمم.
از پیشنهادم خوشش آمد پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان می داد 👋 و بلند بلند گفت:
➖ یادت باشه ... یادت باشه.
لبخندی زدم و گفتم:
➖ یادم هست ... یادم هست.
🔸 خودم را از پله ها بالا کشیدم و داخل خانه شدم که همه چیزش حمید را صدا می کرد . گویی در و دیوار این خانه از رفتن حمید دلگیر تر از همیشه شده بود 🖤 خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکی اش یک دنیا محبت و مهربانی داشت ولی حالا شبیه قفسی شده بود که نمی توانستم به تنهایی آن را تحمل کنم نفس کشیدن برایم سخت بود.😢
📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ صفحه ۲۷۹
🧔🏻 #دوست_آسمانی_من ❤️
🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
9⃣ این سینه نمیسوزه
🔸 ایام محرم 😭 با اینکه هوا تقریباً سرد ❄️ شده بود با موتور شب ها می رفتیم هیئت خودمان. شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود ولی با این حال باز هم با موتور 🏍 راهی شدیم . حمید به شوخی گفت:
➖ الان کسی رو با نانچیکو 🥊 بزنی از خونه در نمیاد اونوقت ما با موتور داریم میریم هیئت‼️
دستش را گذاشت روی زانوی من و گفت:
➖ فرزانه پاهات یخ زده غصه نخور خودم برات ماشین🚗 میگیرم دیگه اذیت نشی.
🔸 دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید. حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من . کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دستهای همیشه مهربان حمید بود🧡
وقتی از هیأت بیرون آمدیم گفت:
➖ دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل علیهالسلام مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب علیها السلام بشه.
وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم:
➖ حمید کمتر سینه بزن یا حداقل آروم تر سینه بزن‼️ جوابش برایم جالب بود گفت:
➖ فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه 🔥نه در این دنیا نه در اون دنیا.
✅ بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم ...
📚 کتاب «یادت باشد...» ❣️ صفحه ۱۹۲
🧔🏻#دوست_آسمانی_من❤️
شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
0⃣1⃣ حمید به معراج رفت 🕊
🔸 بعد از شنیدن خبر شهادت حمید از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم. معراج الشهدا ۲۰ تا پله بیشتر ندارد تا من به بالا برسم یک ساعت طول کشید چند بار زمین خوردم.
🔸 بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم:
➖ دروغه! عروسکه! الان دست میزنم بلند میشه دوباره شیطنتش گل کرده و میخواد سر به سرم بزاره.
سمت چپ صورتش پر از ترکش بود. چشم های نیمه بازش را که دیدم خندیدم و گفتم:
➖ حمید شوخی بسه پاشو دیگه به خدا نصفه عمر شدم. 😔
حس میکردم دارد با من شوخی می کند یا شاید هم خواب رفته پیش خودم گفتم الان دست میکشم توی موهاش الان میبوسمش حمید خجالت میکشه بلند میشه. چشم هایش را بوسیدم سرم را عقب آوردم انتظار داشتم حمید بلند بشود و این داستان را همینجا تمام کند. همه صورتش را بوسه باران کردهام به این امید که تکانی بخورد ... امّا ... طول زندگی هر وقت روی موتور می نشست یا از بیرون می آمد دست های سردش را بین دست هایم می گذاشت حالا هم دستهایش سرد سرد بود می خواستم با دست هایم گرمش کنم. سرم را می بردم جلو توی صورتش نفس میکشیدم و ها می کردم تا گرم شود اما ناامید شدم😞
🔸 بابا به سمت بالای تابوت رفت بند کفن را باز کرد و گفت:
➖ فرزانه بیا ببین همه جای بدنش ترک خورده امّا سینهاش سالم مانده. ❗️
تا این را گفت به یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین محکم سینه میزد و میگفت:
➖ فرزانه این سینه هیچ وقت نمی سوزد ...
📚 کتاب "یادت باشد ..." ❣️ صفحه ۳۰۴