eitaa logo
شهر خدا
48 دنبال‌کننده
769 عکس
333 ویدیو
20 فایل
💕جایی برای دیدن، خواندن، و شنیدن مطالبی که حالِ دلِ♥️شما را خوب می کند💕 @labbaik128 :ارتباط با مدیر 🌷مدیر ترین مدیرانِ دنیا، شهدا هستند؛ آنها حتی مرگ خود را هم مدیریت میکنند!🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شهید من پیرزن ارمنی.mp3
زمان: حجم: 3.37M
🌷﷽🌷 ❤️ 1⃣ ابراهیم و پیرزن ارمنی 💠💠 در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: موتور 🛵 آوردی؟ گفتم: آره، چطور؟ گفت: اگه کار نداری بیا باهم بریم فروشگاه 🔶🔶 تقریبا تمام حقوقش را خرید کرد. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند. بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه ای شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد. پیرزنی🧓🏻 که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه خرید را تحویل پیرزن داد. یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. در راه برگشت گفتم داش ابرام این خانوم ارمنی بود! گفت آره چطور مگه! 🔷🔷 آمدم کنار خیابان و با عصبانیت گفتم 😡بابا این همه فقیر مسلمون هست! تو رفتی سراغ ارمنی ها؟! گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه. تازه کمیته امداد تشکیل شده و به فقرا رسیدگی میکنند. اما این بنده های خدا کسی رو ندارند. با این کار ، هم مشکلاتشان کم میشه و هم دلشان به امام و انقلاب گرم میشه.💚🧡❤️ 📚 @shahre_khoda 🌼🌼🌼🌼
دوست شهید من حفظ آبروی نظامی طاغوتی.mp3
زمان: حجم: 3.36M
🌷﷽🌷 ❤️ 3️⃣ حفظ آبروی یک نظامی طاغوتی ✴️✴️ فروردین 58 بود. 8️⃣5️⃣خبر رسید، فردی که قبل از انقلاب فعالیت های نظامی داشته 👨🏻‍✈️ و مورد تعقیب می باشد ، در یکی از مجتمع های آپارتمانی دیده شده. آدرس را در اختیار داشتیم. با دو دستگاه خودرو 🚔🚔 به ساختمان اعلام شده رسیدیم. ❇️❇️ وارد آپارتمان مورد نظر شدیم و بدون درگیری شخص مظنون دستگیر شد. می خواستیم از ساختمان خارج شویم. 👨‍👨‍👧‍👦👨‍👨‍👦‍👦 جمعیت زیادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خیلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند.🏢 ناگهان ابراهیم به داخل ساختمان برگشت و گفت: صبر کنید! 😳😳 با تعجب پرسیدم: چی شده؟ چفیه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آنرا به چهره مرد بازداشت شده بست. 🛄🛄 پرسیدم ابرام چیکار میکنی؟ گفت: ما بر اساس یک تماس 📞 و خبر، این آقا را بازداشت کردیم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرویش رفته و دیگر نمی تواند اینجا زندگی کند. همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگاه می کنند. اما حالا دیگر کسی او را نمی شناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمی آید... 📚 @shahre_khoda 🌼🌼🌼🌼
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ ✅ماجرای دخترانی که دنبال ابراهیم هادی راه افتادند و واکنش ابراهیم.....❗️ 📚 @shahre_khoda
🌷﷽🌷 ❤️ 🎁جایزه شوت کردن توپ سمت صورت همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد ⚽️ توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد، ابراهیم از درد روی زمین نشست. 🥵🥵 صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.🏃🏽‍♂️🏃🏽‍♂️ 🌺ابراهیم همانطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش پلاستیک گردو را براداشت و داد زد: بچه ها کجا رفتید؟ بیایید گردوها را بردارید!🌺 بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال 🥅 و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود؟ ❇️❇️ گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند 📚 @shahre_khoda 🌼🌼🌼🌼
دوست شهید من گمنامان مهمانان ویژه مادر.mp3
زمان: حجم: 4.5M
🌷﷽🌷 ❤️ 8️⃣ گمنامان ، مهمانان ویژه مادر 🔰🔰 پیرمردی جلو آمد. او را میشناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. 🔻همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواست چیزی بگوید، اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!😞😞 لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش از تعجب گرد شده بود، آخر چرا؟😳😳 بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک شد. صدایش هم لرزان و خسته 🌧 🌹🌹دیشب پسرم را در خواب دیدم. به من گفت : در مدتی که ما گمنام بودیم هر شب مادر سادات حضرت زهرا به ما سر می زد. اما حالا دیگر چنین خبری نیست!🌸🌸 💟 پسرم گفت: « شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!»💟 پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. ✴️✴️ به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.😢 می توانستم فکرش را بخوانم. ✅✅گمشده اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی!✅✅ 📚 @shahre_khoda 🌼🌼🌼🌼
🌷﷽🌷 ❤️ 🔟 جان و مالم همه برای خدا ✳️سردار محمد کوثری می گوید : در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم؛ برادر هادی، حقوق شما آماده است 💶 هر وقت صلاح میدانی بیا و بگیر. 🔶در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران!؟ گفتم: آخر هفته 🔹بعد گفت : سه تا آدرس 🚩🚩🚩 رو می¬نویسم، تهران رفتی حقوقم 💴 رو درِ این خونه¬ها بده!🏠 🔴 من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده¬های مستحق و آبرودار بودند. 📚 @shahre_khoda 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼