با گوشه چشم عقربه های ساعت را می پایم که انگار آنها هم مثل من عجله دارند و تند تند جلو می روند. پنج دقیقه به ساعت ده شب مانده و باید فایل پیاده شده را تا ساعت ده تحویل بدهم. حلقه و انگشتر توی دستم سنگینی می کنند. احساس میکنم جلوی تند نوشتنم را گرفته اند. با بی حواسی آنها را گوشه میز پرت می کنم و به حرکت انگشتانم سرعت می دهم تا دقایق پایانی را بنویسم. توی دلم غر می زنم: «این همه عجله برای چی؟ اگه فردا تحویل می گرفتن مگه چی می شد؟»
کلمات پایانی را که #تایپ می کنم نفس راحتی می کشم و فایل را برای دفتر ارسال می کنم.
طبق عادت هر شب ضمن استراحت سری به سایت اخبار می زنم. اولین و دومین خبر را میخوانم، خبر سوم اما مثل شوک عجیبی است. دوباره و سه باره می خوانم، خبری که میخوانم را نمی توانم باور کنم. #رضا_سنجرانی در #دیرالزور #سوریه غروب دوم مهر درست همان موقع که من مشغول پیاده سازی مصاحبه اش در مورد #شهید_حسن_قاسمی_دانا بودم به شهدای مدافع حرم پیوست. پرده اشک فاصله می شود بین من و بقیه خبر و تنها صدای شهید سنجرانی در گوشم می پیچد که می گفت: «سال هاست حسرت به دل این مانده ام در خوابی که دیدم از چند قدم باقیمانده به آن سمت رودخانه گذشتم و به جنگل آنطرف رسیدم یا نه...»
✨به مناسبت اولین سالگرد شهادت #شهید_رضا_سنجرانی
📆 2 مهر 1397
#خاطرات_پیادهسازی
نویسنده: فاطمه بهمنینیا
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha