eitaa logo
موسسه فرهنگی هنری شهید جواد زیوداری
649 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
258 ویدیو
33 فایل
🔻اندیمشک شهر ظرفیت‌ها شهر هزار شهید و هزار کار نکرده و هزار راه نرفته 🔰ارتباط با ادمین: @nikdel313 @mr_khosroobigi 📚کافه کتابجو https://eitaa.com/ketabjjo 🛍️فروشگاه مهربانی https://eitaa.com/mehrabani_shap 💚اندیمشک آرت @Andimeshk_art
مشاهده در ایتا
دانلود
هفتادوهشتمین دیدار رهروان زینبی، دیدار با همسر شهید ‌اکبر حاجی‌پور 📆۱۲ خرداد ۱۴۰۰ کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری @shahre_zarfiyatha
شاید ۲۷ اسفند ۶۴ بود که رفت جبهه. سه روز توی پادگان کرخه بودند و از آنجا اعزام شدند فاو برای ساخت پل. عمو فیض‌الله هم همراهش بود. سوم فروردین ۶۵ در حین ساخت پل هواپیماهای دشمن حمله می‌کنند و اکبر و عمو فیض‌الله هر دو با هم شهید می‌شوند. حاج خسرو غفاری‌پور از دوستان صمیمی عمو فیض‌الله بود. با چند مرد دیگر آمدند پیش پدرشوهرم و خبر شهادت برادر و پسرش را بهش دادند. باورم نمی‌شد اکبر شهید شده باشد. برای دیدار آخر بردنم غسالخانه. صورتش خیلی زخمی شده بود. قابل تشخیص نبود. از روی نشانه‌ای که پشت سرش داشت، شناختمش. سوم فروردین همسرم شهید شد و هفتم مراسم خاکسپاریش بود. نوزدهم فروردین حالم بد شد و برای زایمان بردنم بیمارستان راه‌آهن اندیمشک. هیچ حسی به بچه نداشتم. دوست نداشتم توی دنیا بمانم. بچه انگار نمی‌خواست به‌دنیا بیاید. همه نگران بودند چون قبل از این دو بچه سقط کرده بودم. برای سومی دکتر استراحت مطلق داده بود ولی من هیچ رعایت نکرده بودم. همچنان تا روز آخر کارهای خانه را با خواهرشوهرم انجام می‌دادم. آمبولانس آوردند که اعزامم کنند اهواز. تا پدرشوهرم آمد بیمارستان انگار قدمش سبک بود و بچه آمد به‌دنیا. تا ده سال بعد از شهادت همسرم توی خانه پدرشوهرم ماندم. پدر و مادر و خواهر و برادرهای شوهرم خیلی بهم محبت می‌کردند. نمی‌خواستم پسرم کمبود محبت داشته باشد. پدربزرگش آنقدر بهش محبت می‌کرد که فکر می‌کرد پدرش است. وقتی کمی بزرگ‌تر شد انگار فهمید که باید پدر جوانی داشته باشد چون مادرش جوان است. هر مرد جوانی توی خیابان می‌دید با انگشت به من نشانش می‌داد و می‌گفت: «مامان این بابا منه؟» وقتی می‌رفتیم خانه برادرم، بچه‌هایش که بغلش می‌نشستند همه را کنار می‌زد و می‌گفت: «برید کنار این بابای منه.» هر چه برایش توضیح می‌دادم، درک نمی‌کرد. نمی‌دانست پدر چیه تا اینکه یک شب خواب پدرش را دیده بود. کلاس دوم یا سوم بود. از خواب که بیدار شد، آمد بهم گفت: «مامان خواب بابا رو دیدم. چرا رفته؟ چرا مارو تنها گذاشته؟» هفتادوهشتمین دیدار رهروان زینبی، دیدار با همسر شهید ‌ 📆۱۲ خرداد ۱۴۰۰ کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری @shahre_zarfiyatha
🔸 گزارش تصویری هفتادوهشتمین دیدار رهروان زینبی، دیدار با همسر شهید ‌ 📆۱۲ خرداد ۱۴۰۰ کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری @shahre_zarfiyatha