🌷هوالشهید🌷
صمیمی و مهربان بود و با لبخند وارد اتاق شد. اولین دیدار بود که ما توی پذیرای مینشسیم و مادر شهید بعد از ما وارد میشد.
چهرهای آرام و دوست داشتنی که تبسم به لب داشت. بعد از خوش و بش با همه نشست روی مبل و من هم کنارش نشستم. غرق صفا و سادکیاش شدم. سوال که میپرسیدم باید بلند حرف میزدم تا راحت متوجه شود. از صیدرحمن پرسیدم و از صیدرحمن گفت. با عشق ازش حرف میزد. عشقی که در صدایش به خوبی شنیده میشد. لرزش صدایش دل آدم را میلرزاند. اشک را چاشنی حرفهایش کرد و مهمان یک حس مادرانهی زیبا شدیم. شاید همان حس مادرانه بود که اجازه نداد تا پایان دیدار چشم این مادر رو خشک ببینیم.
🔹🔹🔹
میگفت: "صیدرحمن برای زندگیم خوشقدم بود. سال ۴۲ به دنیا اومد. روز تولدش تنها بودم. فقط خدا بود و من. فقط خدا و من... فقط خدا و من....
عشایر بودیم و برای آوردن آب باید یه مسیر دو سه ساعته رو میرفتم. نزدیک خانه یه چشمهی خشک بود که آب نداشت و فقط آب گِل بود. تازه زایمان کرده بودم. رفتم و چندبار دستمو زدم توی آب و گِل. جرعه آب زلالی ازش در اومد. خیلی خوشحال شدم. توی دلم میگفتم چقد پا قدم پسرم خوبه! فردای همان روز که دوباره رفتم آنجا به اندازهی یه حوض بزرگ آب جمع شده بود توی چالهای که آنجا بود و از اون استفاده میکردم.
🔹صیدرحمن یه شب براش دو شب میگذشت. خیلی زود بزرگ شد. از بچگی به اندازهی یک آدم بزرگ میفهمید. برای همین هم کمی که بزرگتر شد، خیالم از بابت کارها راحت شد و خودش شد همه کاره زندگیم. هم به درسش میرسید و هم هوای زندگیمو داشت. صیدرحمن برای درس خواندن به شهر آمد و من توی کوههای چاونی همچنان عشایر بودم. دیبلمش رو که گرفت رشتهی مکانیک زنجان قبول شد. هنوز جواب آزمونش نیومده بود که رفت توی سپاه و بیخیال دانشگاه شد.
🔹جنگ که شروع شد، نمیدونستم رفته جبهه. بهم گفته بود دارم میرم سربازی. منم باور کردم. یه سال از جنگ گذشت که آمد و منو و خواهرهایش رو از عشایر به شهر آورد.
🔹یه روز قبل از آخرین باری که خواست بره جبهه اومد خونه. من توی آشپزخونه بودم. از در وارد شد و سه بار دستمو بوسید. دستمو عقب کشیدم و گفتم الهی دستم ببره، چرا مادر دستمو میبوسی؟! این را که گفتم حس کردم قلبش شکست. چیزی نگفت و رفت توی اتاق. رفتم دنبالش. بهش گفتم: مادر گرسنت بود که دستمو بوسیدی؟ نمیدونستم قراره بره عملیات."
🔹🔹🔹
مادر این را که گفت، آهی به عمق تمام سالهایی که بدون صیدرحمن سرکرده بود کشید. آهی که هر چند جمله یه بار میکشید و هر بار عمیقتر از سری قبل.
🔹"هنوز توی اتاق کنارش نشسته بودم. گفت مادر چیزی ازت بپرسم راستشو بهم میگی؟! گفتم: مادر من که هیچوقت بهت دروغ نمیگم! گفت: مادر شش هفت بچهی دیگه هم داری، چرا اینقد منو دوست داری و همش دورم من میچرخی؟!گفتم: دا و سقت، همه رو دوست دارم اما تو خیلی برام زحمت کشیدی، مهرت بیشتر تو دلمه. دست خودم نیست. تبسمی کرد و دیگه چیزی نگفت. حس کردم پشت لبخندش یه عالمه حرفهای نگفته است. نمیدونستم قراره برای همیشه از پیشم بره.
🔹شب آخری که پیشم بود برایش تشک پهن کردم. تشک رو تا زد کنار گذاشت و روی زمین خوابید. آنزمان تازه خانهمان را ساخته بودیم. زمینش نم داشت. بهش گفتم: مادر رو زمین نمدار مریض میشی! گفت: رزمندهها الان دارن رو سنگ میخوابن، من چطور رو تشک بخوابم؟! من هم برای اینکه راحت باشه اصرارش نکردم.
🔹شب خواب دیدم توی حیاط خلوت زمین خورد. گفت آخ مادر خاکی شدم. بهم نگاه کرد و گفت میخوام شهید بشم. فردای آن شب برای همیشه رفت. از ۴دی۶۵ و کربلای۴، به کوه و بیابان میزدم که صیدرحمن رو پیدا کنم اما فقط توی خواب تونستم ملاقاتش کنم. دلخوش بودم به لحظههای خوابم که صیدرحمن رو ببینم و باهاش حرف بزنم. هر بار که به خوابم میاومد از جای خوبش برایم میگفت."
#صیدرحمن_میرعالی
#شهید
#دیدار_رهروان_زینبی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
#صیدرحمن_میرعالی
#شهید
#دیدار_رهروان_زینبی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha