#پنجاه_هفتمین دیدار #رهروان زینبی
دیدار با مادر شهید #عبدالرضا_احمدزاده
چهارشنبه ۱۵ خرداد ۹۸
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@Shahre_zarfiyatha
#شهیدعبدالرضا_احمدزاده#
دیگر این هفته رهروان زینبی همزمان با عید فطر شده بود. با هر مادر یا همسر شهید تماس میگرفتیم جور نمیشد. روز عید بود و مشغله خانوادهها زیاد. بالاخره بعد از سه روز تلاش و تماسهای مکرر خانواده شهید عبدالرضا احمدزاده میزبان ما شدند.
####################
محل تجمع نبش خیابان باباییان است وقتی می رسم چند تا از بچه ها قبل از من سر قرار هستند. خانم قربانی هم از راه می رسد. چند دقیقه منتظر می شویم تا بقیه بچه ها هم برسند و بعد به دست بوسی مادر شهید می رویم.
##############
مادر ساده است و بی تکلف. توی حیاط با پای برهنه به استقبالمان می شتابد. پشت سرش دخترش می آید. خواهر شهید را سالهاست که می شناسم اما تا امروز نمی دانستم که خواهر شهید است. از دیدنش خوشحال میشوم. گرم و صمیمی پذیرمان می شوند و می نشینیم پای حرف های مادر.
#####################
شهید پسر دوم بود. سال ۴۵ توی همین خانه به دنیا آمد. از دوران کودکی پدرش بهش نماز و قران خواندن یاد داده بود. برای نماز خواندن مسجد امام حسین می رفت. پای منبر می نشست و صحبت ها را با دقت گوش می داد. بعضی وقت ها از سخنرانی ها برای من میگفت. توی کارهای خانه همیشه کمک حال من بود. چون دختر نداشتم همیشه در انجام کارها به من کمک می کرد. وقتی جنگ شروع شد تصمیم گرفت به جبهه برود. گفتم عزیزم تو هنوز کم سن و سال هستی. گفت مادر خیلی از دوستانم الان جبهه هستند من هم باید برای دفاع از کشورم بروم. مدتی بود عضو بسیج شده بود و می گفت به زودی به جبهه میروم. اما بار اول بی خبر رفت تا مبادا من مانع رفتن شوم. بعد از رفتنش دوستان گفتند که به جبهه رفته است.
وقتی از جبهه برگشت توی خانه مان استاد غلام مشغول بنایی بود. پسرم درباره جنگ و جبهه با او صحبت کرد. استاد غلام تمایلی به رفتن جبهه نداشت. عبدالرضا آن شب تا ساعت ۳ نصف شب با او صحبت کرد. صبح روز بعد استاد غلام برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد و چند روز بعد عازم جبهه شد. بار دوم که می خواست برود خودم ساکش را بستم و تا محل اعزام همراهش رفتم. این بار خیلی طول کشید تا برگردد. تازه زایمان کرده بودم که برگشت. خیلی نگرانش بودم. به پسر عمویش گفتم به عبدالرضا بگو دیگر جبهه نرود. اما پسر عمویش که خودش اهل جبهه بود او را تشویق به رفتن می کرد.
چند روزی که توی خانه ماند دوباره ساکش را بست و آماده رفتن شد. این بار گفت مادر دوست دارم تا محل اعزام همراهم بیاید. بلند شدم و دخترم را که نوزاد بود بغل گرفتم و همراهش رفتم. توی راه چشمهایم سیاهی رفت و هیچ جا را نمی دیدم. گفتم یا حضرت ابوالفضل پسرم دوست دارم همراهش بروم کمک کن تا بتوانم همراهی اش کنم. کم کم تاری چشم هایم خوب شد بعد توانستم تا محل اعزام بروم. لحظه آخر در آغوش گرفتم و بوسیدمش. گفت مادر اگر رفتم و شهید شدم بیقراری نکن. سعی کن خوب رفتار کنی تا دشمن شاد نشویم. گفتم پسرم من بلد نیستم چه کار کنم. گفت مادر صبور باش و بلند گریه نکن. مبادا نامحرم تار مویی از تو ببیند. صورت خود را نخراشی و ضجه نزنی. گفتم سعی می کنم پسرم. برای آخرین بار بوسیدمش و رفت.
#####################
مدتی گذشت بود و از عبدالرضا بی خبر بودم. آن روز دلشوره عجیبی داشتم. مشغول شستن حیاط خانه بودم که در زدند. چند نفر از بنیاد شهید و همسایه ها به خانه مان آمدند. فهمیدم که خبری از عبدالرضایم آوردهاند. تعارف شان کردم توی خانه. بعد از دقایقی بالاخره گفتند که عبدالرضا شهید شده است. سعی کردم همانطور که او خواسته بود صبور باشم تا دشمن را شاد نکنم. عبدالرضا در سن ۱۶ سالگی در عملیات رمضان به شهادت رسید. اگر همه فرزندانم در راه انقلاب و اسلام شهید شوند باز هم راضی هستم. هنوز هم وقتی مشکلی دارم یا بیمار می شوم از عبدالرضا کمک می گیرم و با او درد و دل می کنم.
#کاش شهدا نظری هم سوی ما کنند#
#پنجاه_هفتمین دیدار #رهروان زینبی
دیدار با مادر شهید #عبدالرضا_احمدزاده
چهارشنبه ۱۵ خرداد ۹۸
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@Shahre_zarfiyatha