animation.gif
902.1K
پنجاه و دومین دیدار #رهروان_زینبی
دیدار با مادر شهید #مدافع_حرم شهید #عارف_کایدخورده
و همسر شهید جانباز جنگ تحمیلی شهید کایدخورده
دوشنبه ۲۹ بهمن ۹۷
عارف عاشق ولایت بود...
دایرةالمعارفی از خوبیها بود...
نمونه بارزی از تهذیب، تحصیل و ورزش...
@Shahre_zarfiyatha
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
بسماللهالرحمنالرحیم
سلام. بابای منی تو. عزیز منی. خیلی زنگ بهت زدم. چرا جواب ندادی مادر عزیزم. خوبی الحمدلله؟ سلامتی؟ من جنابعالی رو امانت دادم دست حضرت زینب. تو تاج سر منی. تو نور چشم منی مادر. اگر تو رو نداشتم چکار میتونستم بکنم؟ من هر چی دارم از دعاهای تو دارم. سلامت باشی. وقتی دیر جواب میدی من دیوونه میشم توی این کشور غریب. انتظار دارم سریع گوشی رو برداری. حضرت زینب نگهدارت. امسال سال تندرستیت باشه. اگه دعاهای تو نبود نمیتونستم اینجا استقامت کنم. قربان شیری که بهم دادی. من نمیتونم جبران کنم. شب نخوابی کردی. خیلی با من زحمت کشیدی. الان از راه دور پیشانیت رو بوس میکنم. دستت رو بوس میکنم. خیالت راحت من مشکلی ندارم. برای عاقبت بخیری خودم و بچههام دعا کن سرافزار باشیم. اسلام پیروز باشد. این رزمندگانی که در کشور غریب هستند پیروز شوند. قربان چشمهایت. قربان حرف زدنت. قربان لحظاتی که شیر به من دادی و شب نخوابی کردی. بعد از خداوند نیکی به پدر و مادر مهم است. قرآن فرموده. اگه از من راضی شوی هم در این دنیا هم در آن دنیا مشکلم حل میشه. هر جا که میرم به جات زیارت میکنم. امروز صبح بعد از نماز خیلی برات دعا کردم. این بوسه به نیت پیشونیت.
این حرفهای سرشار از عشق و محبت، صحبتهای آخرین تماس تلفنی شهید مدافع حرم حاجرضا رستمیمقدم با مادرش است.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
جسته و گریخته خاطراتی از شهید مدافع حرم آلالله حاجرضا رستمیمقدم شنیده بودیم. در ایامی که میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیها بود، با گروه رهروان زینبی راهی خرمآباد شدیم تا از این شیرمرد روزهای سخت جنگ و اسوه مهر و عطوفت به والدین، بیشتر بدانیم.
با وجود اینکه بیش از سه سال و نیم از شهادت حاجرضا رستمیمقدم میگذرد اما مادر هنوز با شنیدن اسم فرزندش و دیدن عکسش به شدت بیتاب میشود.
کنارش نشستم. میدانست باید از حاجرضا بگوید. شروع کرد به گریه. نگاه به قاب عکس فرزندش روی دیوار میکرد و با لهجه زیبای لری قربان صدقهاش میرفت. «روله خستهای. صوت(صبحت) وه خیر. راه دیرت مارکت وا روله.»
همسر شهید آمد کنار مادر و آرام با او صحبت کرد. «حاجی چته؟ نگریو. ای آدمو وخاطر تو اومانه. ناراحتشو نکو.» سعی میکرد آرامش کند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
گفتگو را با سوال از روزهای خوش زندگیاش یعنی تولد رضا شروع کردیم.
وقتی به رضا باردار شدم، همه خوشحال شدند. روز عیدشان بود. جلوی خانوادهام گاو سر بریدند.
نمیگذاشتند کارهای سنگین انجام بدهم ولی من غرور داشتم و دوست نداشتم کسی کارهایم را انجام دهد. یک روز رفتم از کوههای بلند اطراف ایستگاه کشور هیزم جمع کردم، آوردم. وقتی برادرشوهرم دیدشان، با تعجب گفت: کی این چوبارو آورده؟ گفتم: خودم. گفت: میخوای خونه برادرمو خراب کنی؟ میدونی ما چقدر منتظر این بچهایم؟
شوهرم قبل از من دو زن دیگر گرفته بود ولی هیچ کدام بچهدار نشده بودند. بالای پنجاه سال سن داشت اما هنوز بچهای نداشت. گفت: «به امام رضا التماس کردم و ازش خواستم پسری بهم بده و اسمش رو بذارم امامرضا.» میخواست اسم بزرگی رویش بگذارد. خودم و برادرهایش خیلی باهاش حرف زدیم تا راضی شد امام را از اسمش بردارد.
وقتی رضا بهدنیا آمد، برادرهای شوهرم بهترین قوچهایشان را جلوی خانهمان سر بریدند و بین مردم پخش کردند. مهمانی گرفتند. همه خوشحال بودند از اینکه خدا به ما پسری داده. عموی بزرگش رو به قبله ایستاد. دستهایش را بلند کرد و گفت: «خدایا شکرت که پسری به برادرم دادی. شکرت که ما زنده بودیم و بچه برادرم را دیدیم.»
گهواره برایش بستیم. دوتا زنگوله بزرگ دو طرف گهوارهاش آویزان کردم. بچه تپل و قشنگی بود. میترسیدم چشمش بزنند. گژک (مهره آبی) بالای گهوارهاش بستم. شب و روز مواظبش بودم مویی از سرش کم نشود.
رضا توی روستای اطراف ایستگاه کشور بهدنیا آمد. خانه پدری من آنجا بود. سه ماهش که شد، بار کردیم رفتیم چنارکل. پدرش از طایفه مدهنی بود و زمینهایشان توی چنارکل بودند.
🔹ادامه دارد...
#رهروان_زینبی
#شهید_رضا_رستمی_مقدم
#مدافع_حرم
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
بسماللهالرحمنالرحیم سلام. بابای منی تو. عزیز منی. خیلی زنگ بهت زدم. چرا جواب ندادی مادر عزیزم. خ
خیلی باهاش زحمت کشیدم. گاوداری کردم. درو کردم. هیزم روی کولم آوردم. پدرش یک پا نداشت. البته زحمت میکشید. وضع مالیاش هم خوب بود. زمین کشاورزی زیادی داشت. گاو و گوسفند داشت. مرد نمازخوان و حلالی بود. از آب شبمانده پرهیز میکرد. خمس و زکات مالش را به آقاکاظم (آقاسیدکاظم موسوی) میداد. همه به خوبی میشناختندش. حساس بود نسبت به چیزی که سر سفرهمان میآمد. اگر همسایه یا فامیلی گوشتی چیزی برای ما میآورد، میگفت: «چرا گرفتیش؟ مطمئنی راضی بوده سرشو بریده؟ یا با رضایت کامل برا ما آورده؟»
الحمدلله بچههایم با لقمه حلال بزرگ شدند و به خوبی و عاقبتبخیری رسیدند.
چهار پسر دارم و سه دختر. رضا بچه اولم بود. نور چشمم بود. هرگز ازش ناراحت نشدم. هرگز ازم ناراحت نشد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رضا تندتند رشد میکرد، هم جثهاش و هم کارهایش. رفتار و برخوردش از همان بچگی با همه خوب بود. من و پدرش هم مرتب نصیحتش میکردیم. میگفتیم: «بدون اجازه از کسی چیزی نخوری. وقتی آدم بزرگی میبینی با احترام سلام و علیک کن. با کسی دعوا نکنی.» اهل دعوا نبود. هرگز به من و پدرش غیضی نکرد. میگفت: «مادر پاهایت را روی دستهای من بذار. روی زمین نذارشون.» زیر پاهایم را بوس میکرد. وقتی کار میکردم، میگفت: «پاهاتو پاک نکن تا بوسشون کنم. گرد و خاک پاهای تو خدا میداند چقدر برای من مقام دارد.»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
پسرم خیلی خوب بود. آنقدر زحمت برای مردم کشید! نان دهان خودش را به مردم میداد. انشاالله به کمکش بیایند که آمده هم. به خوبی و درستی و سربلندی زندگی کرد. وقتی شهید شد، زنی آمد توی مراسم. گریه میکرد و خودش را میزد. گفت: رفتم مغازه خرید کنم. دیدم اینجا شلوغه، از مغازهدار پرسیدم: «اینجا چه خبره؟» مغازهدار گفت: «رضا رستمی شهید شده. کسی که هر روز روی حسابش میایی خرید میکنی.»
🔹ادامه دارد...
#رهروان_زینبی
#شهید_رضا_رستمی_مقدم
#مدافع_حرم
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
خیلی باهاش زحمت کشیدم. گاوداری کردم. درو کردم. هیزم روی کولم آوردم. پدرش یک پا نداشت. البته زحمت می
دیپلم که گرفت، توی دفتر صدا و سیمای خرمآباد استخدام شد. پنج شش ماه بود آنجا کار میکرد که جنگ شروع شد. یک روز با هول آمد خانه. گفتم: «رضا چته؟» گفت: «میخوام تو و دخترا رو ببرم بازار براتون لباس بخرم.» گفتم: «چه عجلهای داری. تو که فعلا سر کارت هستی. بذار درسشون که تموم شد ببر براشون بخر.» با اصرار بردمان بازار خرمآباد. برای خواهرهایش لباس خرید. به من هم گفت: «چی میخوای برات بخرم؟» به شوخی بهش گفتم: «چیزی که من میخوام توی بازار نیست.» هی باهاش شوخی میکردم و میخندیدم و نمیدانستم برای جبهه ثبتنام کرده. ما را سوار ماشین کرد و رفتیم صحرا. دو روز بعد یکی از فامیل آمد گفت: «حاجی خبر خوش.» یکهو موی بدنم سیخ شد. گفتم: «خوش باشی.» گفت: «رضا رفته جبهه.» گفتم: «چی؟ جبهه کجا؟»
بلند شدم. چادر زدم و راه افتادم سمت خرمآباد. از خانه تا روستای کاکاشرف یک ساعت و نیم پیاده رفتم. از کاکاشرف ماشین گرفتم برای خرمآباد. یکراست رفتم دفتر محل کارش. کسی آنجا نبود. رفتم خانه عمویش. گفتم: «حاجی عبدال رضا کجاست؟» گفت: «رضا اینجا بود. یه ساعت قبل رفت. برمیگرده.» تا ساعت هشت شب ماندم. خبری از رضا نشد. برگشتم خانه. پدرش گفت: «رضا کجاست؟» گفتم: «رفته جایی کاری داره. تا دو روز نمیاد.» چیزی به پدرش نگفتم. دو سه روز بعد خبر آمد صادق مدهنی شهید شده. صادق پسرعموی بچههایم بود. اولین شهید روستایمان بود. همان که خبر شهادت صادق را آورد، یواش بهم گفت: «نترس رضا از جبهه اومده.»
هوا سرد بود و کوهها پر از برف. رفتیم خرمآباد. رضا را آنجا دیدم. سر تا پایش خونی بود. شهید را آورده بود. گفتم: «رضا کجا رفتی؟ بابات رو گذاشتی لب گور. افتاده به سکرات.» گفت: «مادر نترس. به راه خدا رفتم. به راه امام حسین.»
جنگ که شروع شده بود، رضا رفته بود توی سپاه و ما نمیدانستیم.
بعد از مراسم با هم رفتیم خانه. توی راه بهم التماس میکرد: «مادر بالا غیرتن به بابا نگی رفتم جبهه.» پدرش از دور با دوربین ما را دیده بود. گفته بود: «رضا داره میاد. فلان گوسفند رو بیارید جلو پاش سر ببرید.» کمتر از ده روز بود که رضا را ندیده بود ولی انگار ده سال ندیده بودش.
بعد از چند روز رضا رفت جبهه. او رفت و من به خودم امید میدادم. میگفتم: «پناه بر خدا. پناه بر امیرالمومنین.»
تا آخر جنگ توی جبهه بود. چند بار زخمی شد. پدرش خیلی ناراحت بود. میگفت: «بعد از رضا نمیخوام زنده بمونم.» وقتی بین بچههایم نمیدیدیمش، مثل دیوانهها بودیم. وقتی میآمد، سرحال میشدیم. بهش میگفتیم: «رضا زن بگیر.» میخواستیم بیشتر توی خانه بماند. ولی او میگفت: «من فعلا زن نمیخوام تا یا شهید بشم یا اسیر بشم یا پیروز بشیم.» حاجیرضا که از رضا کوچکتر بود، زن گرفت ولی او زن نگرفت تا وقتی جنگ تمام شد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رضا سایه سرم بود. خیلی بهم محبت میکرد. روزی ده بار بهم سر میزد. اگر جایی میخواست برود اول میآمد به من سر میزد بعد میرفت. اولین لقمه را که میخورد، گوشی را برمیداشت به من زنگ میزد، میگفت: «داری غذای میخوری؟»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
عشق و محبت بین این مادر و پسر مثالزدنی است. مادر اول و آخر کلامش از محبتهای حاجرضا میگفت.
بین صحبتهایش، بلند شد رفت موبایلش را آورد. فیلم آخرین تماس تلفنی را برایمان پخش کرد. حاجرضا روز آخر پشت تلفن قربان صدقه مادر میرفت و مادر با دیدن فیلم قربان صدقه پسرش میرفت. انگار هر دو روبهروی هم نشستهاند و حرف میزنند.
حاجرضا گفت: اگر دیر جواب بدی توی کشور غریب دیوونه میشم.
مادر گفت: فدای کشور غریبت بشم.
حاجرضا گفت: برایت دعا کردم.
مادر گفت: دعاهای تو من را تا الان نگه داشته. وگرنه زود از دنیا رفته بودم. قربان خندیدنت. پس کی خاکم کند.
حاجرضا مادر را بوسید و مادر هم صفحه گوشی را بوسید.
🔹ادامه دارد...
#رهروان_زینبی
#شهید_رضا_رستمی_مقدم
#مدافع_حرم
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
دیپلم که گرفت، توی دفتر صدا و سیمای خرمآباد استخدام شد. پنج شش ماه بود آنجا کار میکرد که جنگ شروع
یک روز آمد خانهمان. گوسفندی سر بریده بود. رانش را برای من آورد. ناهار را با هم خوردیم. بعد از ناهار بردم خانهاش. وقتی از پلهها خواستیم برویم بالا، گفت: «مادر عزیزم پاهاتو رو زمین نذار. بذارشون رو چشا من.» نشستم روی پله دوم. کفشهایم را درآوردم. زیر پاهایم را بوسید. گفتم: «رضا نکن.» گفت: «دوست دارم پاهاتو بو کنم تا جون بگیرم.» گرفتم بغل و بلندم کرد. خندیدم. گفتم: «رضا نکن. خجالت میکشم. مرد بزرگی هستی. خودم جوونم میتونم برم بالا.»
بعدازظهر به امین پسرش گفت: «بیا ما رو برسون شقایق.» رفتیم سمت گاراژ. (ترمینال) گفتم: «رضا کجا میخوای بری؟» گفت: «سوریه.» گفتم: «برا چی؟» گفت: «نذر کردم میخوام برم دوری بزنم.» میدانستم سوریه چه خبر است. گفتم: «خدای امیرالمومنین نگهدارت باشه.» هیچ ساک یا وسیلهای همراهش نبود. دمپایی پایش بود. بهش گفتم: «با دمپایی میخوای بری؟» گفت: «دارم میرم یزد. اونجا کفش و لباس زیاد دارم.» سر و صورتم را بوسید. من هم بوسش کردم و رفت. ایستاده بودم و رفتنش را نگاهش میکردم. وقتی رسید وسط خیابان، اتوبوسی با سرعت آمد. جیغ کشیدم و صدایش کردم. بلند گفت: «مادر سالمم. از جانب حضرت زینب سالمم.» برگشت پیشم. سر تا پایش را نگاه کردم. لباسهایش خاکی بودند. خودش را پرت کرده بود آنطرف خیابان. دست کشیدم روی لباسش و خاکش را به صورتم زدم. پیشانیام را بوسید و رفت...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
توی خیابان چهارباغ بودم. یکهو دلم ریخت. گفتم: «یا امیرالمومنین خبر خیری باشه.» رفتم خانه. وضو گرفتم که نماز بخوانم و آرام شوم، خانه شلوغ شد. گفتم: «چه خبره؟» بچه ها دستم را گرفتند و گفتند: «رضا شهید شد، شهید حضرت زینب.» دیگر هیچ نفهمیدم...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
عکسش را دیدم که از زیر آوار درش آوردند. انگار خوابیده بود. دستهای مخملیاش سفید بودند. جمعهای شهید شد. شب همان روزی که تلفنی با من حرف زد. به رفقایش گفته بود: «اگر غسل جمعه نکنید هیچی ازتون نمیمونه. من امروز دو بار غسل جمعه کردم.» بدنش زیر آوار سالم مانده بود.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دوتا گاو خریده بودیم که وقتی از سوریه برگشت، جلوی پایش سر ببریم. جلوی جنازهاش سرشان را بریدیم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رضا خودش را آماده رفتن کرده بود. توی سرابیاس (نام قبرستان خرمآباد) زمینی خریده بود. میگفت: «مادر این جای منه، اینم جای تو. بغلت هستم.» هر وقت میرفت سرابیاس، میرفت روی آن زمین فاتحه میخواند. من را هم میبرد میگفت: «بیا اینجا فاتحهای بخونیم.» میخندیدم میگفتم: «زمین خالیه. بذار وقتی مردم، بعد بیا سرم فاتحه بخون.» میگفت: «اگر الان هم فاتحه بخونیم، میمونه برامون.»
من را هم برای رفتنش آماده میکرد ولی متوجه نمیشدم. روزهای آخر هی بهم میگفت: «مادر کز نکنی گوشهای. با زنها بگو و بخند. ناراحت نباشی.»
برای تشیع شهید قربانی رفتیم اندیمشک. خندید و گفت: «نگاه مادر شهید قربانی کن. تو هم روزی اینطوری میشی. یه روزی برام مویه میخونی.»
پسرم به راه حق رفت. به راه دین اسلام رفت. خداراشکر میکنم چون خودش خوشحال بود. یکی از آشناها به پسرهایم گفته بود: «حاجی داره شیرینی پخش میکنه.» نمیدانستیم این شیرینی سوریه رفتنش است. من بهخاطر خودم ناراحتم که سرپرستم رفته.
دو سه روز است دارم گریه میکنم. دیشب حاجیرضا تا ساعت چهار صبح پیشم بود. همه این خاطرات را با هم تعریف کردیم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چیزی که هم در کلام و هم در رفتار مادر شهید حاجرضا رستمیمقدم موج میزد، ادب این مادر بود. کلامش شیرین بود و در عمق دلمان نشست. خوشصحبت بود و خندهرو. ولی تا میخندید یاد رضایش میافتاد و آهی میکشید.
آخر حرفش این بود:
من را ببخشید اگر کم یا زیاد حرف زدم. اگر خوب حرف نزدم. قربان آمدنتان شوم که از راه دور آمدهاید. خدا عوض خیر بهتان بدهد. عاقبت خودتان و بچههایتان خیر شود.
انشاالله روسفید شوید. دارید برای پسرم زحمت میکشید. حضرت زینب به یاریتان بیاید. خیلی زحمت کشیدید از اندیمشک تا اینجا آمدید. دو سه روز است دارم برایتان دعا میکنم که دارید زحمت میکشید.
#رهروان_زینبی
#شهید_رضا_رستمی_مقدم
#مدافع_حرم
📆 ۱۲دیماه۹۸ - خرمآباد
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
هوالمحبوب
مدتها بود دیدار با مادر و همسر شهید رستمی را در برنامهمان گذاشته بودیم اما هر بار به دلیلی توفیق نصیبمان نمیشد. تا اینکه با تماس همسر شهید ۱۲دیماه راهی خرمآباد شدیم تا پای صحبتهای مادر و همسر هشتمین شهید مدافع حرم اندیمشک بنشینیم.
اول به رسم ادب نشستیم پای صحبتهای مادر. پس از آن ضیافت ناهار شهید رستمی. از مادر دربارۀ سخاوت شهید رستمی شنیده بودیم و با پهن شدن سفره الحق آن را دیدیم. بعد از ناهار همسر شهید قربانی با همسر شهید به گفتوگو نشست و ما هم شدیم سراپا گوش.
یک روز برادرم بهم گفت: «یه دوست با ایمان و خوبی دارم. خیلی بچه خوبیه. اگه موافق باشی بیاد خواستگاری.»
آنقدر از خوبیهایش گفت تا من هم قبول کردم.
روزی که برای خواستگاری آمد بهم گفت: «من پاسدارم. کارم توی خوزستانه و مرتب میرم جبهه. شما مشکلی نداری؟» از خدایم بود همسرم رزمنده باشد. زیاد با هم حرف نزدیم اما در همان گفتوگوی کوتاه حرفهایش به دلم نشست و جواب مثبت دادم.
آذر ۶۷ عروسی سادهای گرفتیم. موقعی که میخواست من را از خانه پدرم ببرد بلند اللهاکبر میگفت و صلوات میفرستاد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
توی یکی از اتاقهای خانه مادرشوهرم زندگی مشترکمان را شروع کردیم. آقا رضا علاقه زیادی به مادرش داشت. همیشه بهم سفارش میکرد باهاش مهربان باشم و ازش مواظبت کنم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
جنگ تمام شده بود اما رضا زیاد خانه نبود. مرتب به شهرهای مرزی میرفت. گاهی حتی دو سه ماه خانه نمیآمد. چندبار بهش گفتم کارت را بیاور خرمآباد. علاقه زیادی به خوزستان داشت برای همین سختیهای رفتوآمد را به جان خرید اما همانجا ماند.
دلم میخواست بیشتر کنار من و بچهها باشد و کمتر توی جاده. نگرانش میشدم مبادا اتفاقی در مسیر رفتوآمد برایش بیفتد. تصمیم گرفتیم به اندیمشک برویم. طاقت دوری از مادرش را نداشت. هر هفته از اندیمشک میرفت خرمآباد تا به مادرش سر بزند. ما آمده بودیم که رضا کمتر در جاده باشد اما اوضاع فرقی نکرد. برای همین بعد از پنج سال برگشتیم خرمآباد اما رضا همچنان کارش توی کرخه بود.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خدا به ما چهارتا پسر داده بود. خیلی باهاشان رفیق بود. بچهها هم حسابی وابستهاش بودند.
یک روز یکی از پسرها توی خیابان پولی پیدا کرد. رضا بهش گفت: «از این به بعد اگه پولی روی زمین دیدی برندار. اگه برداشتی بنداز توی صندوق صدقه من دو برابرش رو بهت میدم.»
کم خانه بود اما مرتب پیگیر درس بچهها بود. مواظب بود با کی دوست میشوند. کجا میروند. با کی میروند. هر بار تلفن میزد خانه حتما با همهشان حرف میزد.
بارها بهش گفتم برگرد خرمآباد. بچهها بیشتر از این بهت نیاز دارند. فقط میگفت برمیگردم. وقتی هم بر میگشت به همۀ فامیل سر میزد و احوالشان را میگرفت. آنقدر مهربان بود که توی دل همه جا داشت.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
موقع اذان هرجا که بودیم اذان میگفت. توی مهمانیها از صاحبخانه اجازه میگرفت و اذان میگفت. بعضیها مسخرهاش میکردند. بعضیها میگفتند: مسجد داره اذان پخش میکنه. دیگه لازم نیست تو اذان بگویی. این حرفها برایش مهم نبود. میگفت: «من کار خودمو میکنم، اونها هم کار خودشون رو.»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خیلی مرد آرامی بود و اصلا اهل دعوا نبود اما بارها پیش آمد با کسانی که توی خیابان به رهبر توهین میکردند دعوایش میشد. همیشه به من و بچهها سفارش میکرد پیرو ولایت فقیه باشید و رهبر را تنها نگذارید.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مرد با سخاوتی بود. همیشه از سفر برای فامیل سوغات میآورد. از غذایی که میپختم برای فقرا میبرد. بعد از شهادتش افرادی میآمدند سر مزارش و میگفتند وقتی که بود ما نگران نان شبمان نبودیم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
حاج رضا چند سال پیش زمینی در قبرستان خرید. همیشه میرفت همانجا فاتحه میخواند و صلوات میفرستاد.
حاجی امام زمان را خیلی دوست داشت. شبهای جمعه تا صبح بیدار میماند. مناجات میکرد و ندبه میخواند. صبح جمعه هم قبل از طلوع آفتاب میرفت سر مزار پدرش و عصر هم فقط برای صلوات فرستادن و دعا کردن میرفت سر زمینی که خریده بود.
از این کارش دلم میگرفت. وقتی میخواست برود سوریه وصیت کرد من را وسط همان زمین دفن کنید...
🔹 ادامه دارد...
#رهروان_زینبی
#شهید_رضا_رستمی_مقدم
#مدافع_حرم
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
وقتی اخبار سوریه را از تلویزیون میدید خیلی ناراحت میشد. به هر دری زد تا برود سوریه اما نشد. بعد ادز بازنشستگیاش یکی از دوستهایش در سپاه تهران ثبتنامش کرد برای سوریه. سر از پا نمیشناخت. بهش گفتم نرو. گفت: «ما زمان امام حسین نبودیم که بریم ازش دفاع کنیم ولی الان که هستیم باید بریم از حرم خواهرش دفاع کنیم.»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
روزی که میخواست برود سوریه به بچهها گفت: «مواظب خودتون باشید. با ولایت فقیه باشید. نمازتونو بخونید.» به پسر دومم که پاسدار بود گفت: «باید راه من رو ادامه بدی.»
از وقتی رفت هر روز بهمان زنگ میزد. ماموریتش یکماهه بود. سی روز که تمام شد زنگ زد گفت: «اینجا کار دارم فعلا نمیتونم بیام.» دلم برایش تنگ شده بود. خانه بدون او سوت و کور بود. اما از همان روزهای اول ازدواجم عادت کرده بودم به نبودنش.
سه ماه از رفتنش گذشته بود. چهاردهم خرداد ساعت دوازدهونیم ظهر بهم زنگ زد. بعد از کمی حال و احوال گفت: «هرچه به مادر زنگ میزنم جواب نمیده.»
مثل همیشه نبود. خیلی باعجله حرف میزد.
پرسیدم: «عجلهات چیه؟»
گفت: «این لعنتیها دارن حمله میکنن. باید برم.»
پرسیدم: «کی برمیگردی؟»
گفت: «پنج روز دیگه.»
بلافاصله به بچهها خبر دادم. پسرم از اهواز آمد. میخواست خودش برای استقبال از پدرش برود تهران.
سبزی خورشتی زیادی خریدم. میدانستم با برگشنتش شب و روز برایمان مهمان میآید.
ساعت یکونیم شب داشتم سبزی پاک میکردم.
پسرم امین آمد توی حیاط ازم پرسید: «مامان بابا کی زنگ زده؟ آقای بهاروند میگه خانطومان افتاده دست دشمن.»
این را که گفت قلبم هُری ریخت. نیمه شب بود. هیچکس تلفنش را جواب نمیداد. تا صبح من و بچههایم از شدت نگرانی نتوانستیم بخوابیم. توی دلم انگار رخت میشستند. برای سلامتیاش زیر لب صلوات میفرستادم.
آقای بهاروند صبح زنگ زد گفت: «نگران نباشید. نیروها آمدهاند عقب. حاجی زرنگه اتفاقی برایش نمی افتد.»
تا صدایش را نمی شنیدم آرام نمیشدم. اما خبری ازش نشد. چهار روز اخبار ضد و نقیضی به ما میرسید؛ یکبار میگفتند اسیر است. یکبار میگفتند نمیدانیم کجاست. یکبار میگفتند مجروح است. یکبار میگفتند شهید شده...
با هر خبر میمردم و زنده میشدم...
چهار روز بعد بهمان خبر قطعی شهادتش را دادند.
پیکر حاجی رو درست همان روزی که وعده داده بود برمیگردد آوردند خرمآباد.
آنقدر امام خمینی را دوست داشت تا اینکه روز رحلت امام، شهید شد.
با اینکه الان با نبودنش زندگی سختی داریم ولی
هنوز هم حس میکنم در خانه حضور دارد. هر سال توی خانهمان روضه داشتیم. خودش تمام دیوارهای خانه را پرچم مشکی میزد. خیلی روی نصب پرچمها حساس بود که کج و نامرتب نباشند. بعد از شهادتش دو سه روز مانده به شروع روضه خوابش را دیدم که دارد پرچمها را نصب میکند. بهش گفتم تو که شهید شدی! گفت: «پرچمها رو مثل هر سال خودم میزنم...»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خوشحالم که به آرزویش رسید. اگر روزی دشمن به ایران حمله کند هر چهار پسرم را راهی جبهه میکنم تا راه پدرشان را ادامه دهند.
#رهروان_زینبی
#شهید_رضا_رستمی_مقدم
#مدافع_حرم
📆 ۱۲دیماه۹۸ - خرمآباد
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha