✨به نیت فرج مولایمان صاحبالزمان ارواحنا فداه✨
ثواب عجیب کمک مالی به دیگران برای سفر کربلای معلی!
♦ هشام بن سالم: از امام صادق(ع) پرسیدم:
کسی که خودش به واسطۀ بیماری یا مشکلی نتواند به زیارت امام حسین(ع) برود و در عوض شخصی دیگر را روانه کند (هزینههایش را بدهد،) چه اجری دارد؟
♦ امام صادق(ع) فرمودند:
به ازای هر درهمى که خرج کند، خداوند همانند کوه اُحد برایش حسنه مینویسد و چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمیگرداند! بلاهایى را که فرود آمده تا به او برسد، از او میگردانَد و از وى دور میکند و مالش حفظ میشود.
📚کامل الزیارت، ص ۱۲۹
✅ خیرین حسینی می توانید کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر واریز نمایند.
شماره کارت:
۶۰۳۷۹۹۷۲۲۴۳۴۵۲۵۷
به نام میرپوریان
راه های ارتباط با ما در
پیامرسان بله:
@labbayk313
ایتا:
@labbayk_ya_hoseyn
سروش:
@labbayk.313
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
هوالشهید
السلام علیک یا علی ابن الحسین
#علیاصغر
محبت علیاصغر شامل حال همه میشد. از خانواده گرفته تا فامیل. توی هر کاری سررشته داشت و هر کس کاری داشت با دل و جان برایش انجام میداد. روزهای آخر تابستان ۵۷ داییام توی خرمآباد خانه ساخت. علیاصغر رفت آنجا و خانه دایی را برایش برقکشی کرد.
من آنزمان گواتر داشتم. علیاصغر من را برای درمان میبرد اهواز. یک روز بهم گفت: "آجی نگران نباش. خودم دکتر میشم و تو رو معالجه میکنم." به پزشکی علاقه داشت و بالاخره هم #پزشکی قبول شد. کارهای سفرش را انجام داد تا برود دانشگاه هندوستان که زمزمههای انقلاب اوج گرفت و تظاهراتها شروع شدند.
علیاصغر درگیر فعالیتهای انقلابی شد و شبها مدام با دوستهایش میرفت بیرون. سفرش به هندوستان هم افتاد عقب. هر روز که میرفت تظاهرات پدرم نگران بود دستگیر شود و تا وقتی که برمیگشت دل توی دلش نبود.
علیاصغر اتاق کوچکی داشت. هر وقت میرفت بیرون در آن را قفل میکرد. دوستهایش را میآورد خانه و میبرد داخل اتاقش. من هم به بهانه بردن چای میرفتم پشت در به حرفهایشان گوش میدادم. از تظاهراتها و امام حرف میزدند. یکبار که رفتم داخل اتاقش تعدادی اعلامیه و نوار دیدم.
یک روز صبح در زدند. در را باز کردم. دوست علیاصغر بود. رفتم توی اتاق و علیاصغر را بیدار کردم. رفت دم در و چند دقیقه بعد برگشت. مادرم قابلمهای آب گذاشته بود روی گاز. میخواست برنج ماش درست کند. علیاصغر به مادر گفت: "این آب رو بده من باهاش حموم کنم." آنزمان حمام نداشتیم. با اجاقگاز آب گرم میکردیم برای حمام. آب را از مادر گرفت و سریع حمام کرد. بعد رفت بیرون. برادرهایم داخل خیابان بودند. آنها را آورد خانه و گفت: "اینا رو نذارید برن بیرون. ولی در حیاط رو باز بذارین تا هر کی اومد فراریش بدین."
مادرم بهش گفت: "روله شهر شلوغ پلوغه. حواست و خوت وا." گفت: "دا نگران نوا. خیلیا مثل منن." بعد هم رفت.
#تظاهرات شروع شد. چند نفر دویدند توی حیاط ما. آنها را از پشتبام فراری دادیم. مادرم برنج ماش را درست کرد. علیاصغر این غذا را خیلی دوست داشت. ظهر شد. منتظرش بودیم تا ناهار بخوریم. خبری ازش نبود.
یکی از برادرهایم توی بیمارستان کار میکرد. ظهر با چشمهای خیس آمد خانه و گفت: "علیاصغر رو با تیر زدن." باورمان نمیشد، اما واقعیتی بود که باید میپذیرفتیم. نیروهای رژیم شاه خواستند او را جایی دفن کنند که ما هم خبر نداشته باشیم. به اصرار و التماس مانع شدیم اما حق عزاداری نداشتیم.
نیروهای شهربانی با ماشین ریختند توی کوچه.
گفتند: "اگه صدای گریهتون بیاد بیرون، خونه رو به گلوله میبندیم. فقط هفت نفر شبانه برید اونو خاک کنید."
پدرم، عموها و دوتا از برادرهایم رفتند. اجازه ندادند مادرم در #تشییع پسرش باشد. تحمل آن لحظات خیلی سخت بود. دیگر نمیتوانستیم خودمان را کنترل کنیم. یکدفعه صدای گریهمان بلند شد. مامورها به سمت خانه شلیک کردند. زدند به در حیاط و گفتند: "خفه شید وگرنه خونه رو به رگبار میبندیم."
مادرم آنقدر آرام مویه خوند تا غش کرد و کارش به بیمارستان کشید. جگرگوشهاش را از دست داده بود و حق عزاداری هم نداشت. از شدت ناراحتی دهنم را گذاشتم روی بالش و جیغ زدم تا صدایم بیرون نرود. تا چند روز خانه ما محاصره بود. نمیگذاشتند حتی سر قبرش هم برویم. بعد از مدتی شبانه میرفتیم سر مزار علیاصغر.
عقده نگرفتن مراسم تشییع علیاصغر به دل ما ماند. طوری که مادرم از غصه سال ۶۳ سکته کرد و فوت شد. هر سال ۲۴ مهر که میشود یاد آن روز میافتم و غصه میخورم که نگذاشتند برای برادرم حتی توی خانه خودمان گریه هم بکنیم.
#شهید_انقلاب
#شهید_علیاصغر_فلاح
راوی: #ملوک_فلاح
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
🌹چشم انتظار🌹
چهل و پنجمین دیدار #رهروان_زینبی با مادر #شهید_جعفر_سبزی، پنج شنبه 19 مهر 97
تجمع دیدار رهروان زینبی ساعت 9 صبح جلوی مسجد امام حسن مجتبی(ع) چهل و پنج متری بود.
وقتی به منزل شهید رسیدیم مادر با روی باز به تک تک ما خوش آمد. بعد از تنظیم دکور خانم قربانی با معرفی #رهروان_زینبی جلسه را شروع کرد. مادر شهید صحبت می کرد:
"قدم خیر قرباننژاد و اهل شهرک امام رضا هستم. پنج دختر و سه پسر داشتم. #جعفر بچه اولم بود. اسمش را حاج آقا انصاری که شیخ ما بود انتخاب کرد.
شوهرم کشاورز بود. وقتی شاه زمینها را گرفت شغلش را عوض کرد و توی راهآهن رفت.
جعفر از بچگی سرش توی قران بود و صف اول نماز جماعت مینشست. هر شب جمعه همه بچهها را جمع میکرد و برای شاندعای کمیل میخواند.
درسش خیلی زرنگ بود. دوران راهنمایی را در اندیمشک گذراند. در این مدت به سختی از دوبندار (شهرک امام رضا) به اندیمشک میآمد.
بعد از مدتی با چندین نفر از دوستانش توی اندیمشک و خانه توکل مریدی درس میخواندند. جعفر برایشان غذا میپخت.
قبل از سربازی و توی سن چهارده سالگی وارد جبهه شد. شش ماه جبهه بود، شش ماه اینجا. بهش می گفتم: "تو هنو کوچیکی. ما اینجا کار داریم. نرو" دوستانش می گفتند: " این زرنگه. ما بهش می گیم جعفر شیرمرد."
سربازان را به دوکوهه میبرد و آموزششان میداد. رزم شبانه داشتند. یک شب آمد و بهم گفت: "غذا هرچی داریم بذار میخوام ببرم برا سربازا. بچها گرسنشونه."
یک بار از جبهه آمد دیدم روی زانوی شلوارش پاره است. بهش گفتم: " چرا شلوارت پاره س؟" بهم گفت: "شلوارم نو بوده دادمش به رفیقم، بش گفتم، تو میخوای بری جبهه بیا شلوار منو بپوش. من میخوام برم خونه."
برای عملیات رمضان لباسهایش بزرگ بودند، دادم خیاط تا برایش کوچک کند.
وقتی میخواست به عملیات رمضان برود با تمام مادرهای دوبندار رفتیم پادگان کرخه تا بچههایمان را قبل از رفتن ببینیم. تمام مادرها بچههایشان را دیدند. تا غروب منتظرش ماندم خبر رسید که ماشینشان خراب شده و هنوز حرکت نکردند. نگهبان آنجا رفت و بهشان گفت: "بمونید تا مادرش ببینش و گرنه شرش می گیرمون."
قبل از اینکه میخواست به عملیات خیبر برود زن عمویش بهش پول داد که برایش نان بخرد. رفت از دزفول برایش نان خرید و نانها را به یکی داد که بیاورد و خودش راهی کوشک شد و تا شش ماه نیامد.
توی عملیات خیبر مجروح شد. ترکش به پشت گوشش خورده بود. بردندش اهواز پانسمانش کردند و دوباره برگشت جبهه.
بعد از عملیات خیبر مانع رفتنش شدم و بهش گفتم: "نرو." از خانه تا سر جاده دنبالش رفتم. ناراحت شد و تمام پولها را از جیبش درآورد و توی آب پرت کرد. آن لحظه ناراحت بود اما بعدش از من غدرخواهی کرد و حلالیت طلبید.
توی اطلاعات عملیات بود.
موقع عملیات کربلای 4 خانه بود. من پای تنور گلی نشسته بودم. بلند شدم و با هم پیاده به اندیمشک آمدیم تا ببینیم کی شهید شده. ابراهیم یوسفزاده شهید شده بود. وقتی به خانه برگشتیم زد توی سر خودش و گفت: "ابراهیم هم شهید شد. من شهید نشدم."
بار آخری که خواست به جبهه برود. توی باغمان اسفناج کاشته بودیم. بهم گفت: "من از این سبزیا نمی خورم. من شهید میشم."
۶۵/۱۰/۲۴ توی عملیات کربلای پنج شهید شد. چون فامیلی ما سبزی بود. پیکر جعفر را به سبزوار برده بودند. بیست روزی دنبالش میگشتیم تا بالاخره خدا را شکر پیکرش را آوردند.
وقتی بالای سرش رفتم خنده بر لبانش بود. چند نفر از بچههای دوبندار وقتی این صحنه لبخند جعفر را دیدند بلافاصله بعد از تشییع راهی جبهه شدند.
مادر شهید سبزی از بی توجهی روزگار، از بی عدالتی ها، از دیده نشدن پسرش، از زمین و زمان گله مند بود.
در این دیدار همسر و خواهران#شهید_علی_محمد_قربانی و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند.
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
حضور پر شور مردم به همراه خانوادههای شهدا در راهپیمایی ۱۳ آبان ٩٧
#شهید_مهدی_نظری
#مرگ_بر_آمریکا
#استکبار_ستیزی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
به خودم تسلیت گفتم!
14 آبان سال 62 مثل همیشه در #بنیاد_شهید مشغول کار بودم. یکدفعه عراق #حمله_موشکی کرد و چند نقطه از اندیمشک مورد هدف قرار گرفت. سریع خودم را به پشتبام رساندم تا ببینم موشک به کجا خورده. دود از حوالی خانۀ ما بلند شده بود. از بنیاد شهید تا منزل ما راه چندانی نبود. سریع از پشتبام پایین آمدم و به سمت خانه دویدم. #موشک پشت منزل ما خورده بود و آن را خراب کرده بود. مردم در حال کنار زدن آوار بودند. روحیهام را حفظ کردم و با شعار #مرگ_بر_آمریکا خودم را به آنها رساندم و بین آوار دنبال خانوادهام میگشتم.
هر دو خواهرم سکینه و عظیمه، برادرزادۀ یک سالهام زینب، همسرم فریده علیزاده و نوزاد یک ماههام مهدی شهید شدند. مادرم هم مجروح شد و او را به #بیمارستان_شهید_کلانتری_اندیمشک منتقل کردیم.
چون پدرم در #مسجد_شهید_مصطفی_خمینی مردم را موعظه میکرد و برادرانم در جبهه بودند و خودم هم در مسجد قرآن تدریس میکردم، مردم ما را میشناختند برای همین روحیهام را بین مردم حفظ کردم اما همیشه در خلوت از این مصیبت گریه میکردم. به پدرم میگفتم: «داغ من از تو سنگینتره... جوونی هستم که تازه ازدواج کردم، زن و بچۀ کوچیکم رو از دست دادم.»
توی مراسم تشییع مهدی را روی دستم گرفتم و گفتم: «خدایا این هدیه من به توئه...»
بعد از شهادت اعضای خانوادهام آقای مجدی، مسئول فرهنگی بنیاد به من گفت: «باید برا خونوادت #پارچه_نوشته تسلیت بنویسی. چون کسی رو نداریم این کار رو بکنه.» گفتم: «بابا من عزادارم، نمیتونم بنویسم.» اما چارهای نداشتم. پارچه و رنگ را برداشتم به گوشهای رفتم و مشغول نوشتن شدم. حتی خط روی #سنگ_مزار خانوادهام را خودم نوشتم.
از طرف دیگر چون پدرم پیشنماز مسجد شهید مصطفی خمینی بود و خودم هم آنجا #کلاس_فرهنگی دایر میکردم، هیئت امنای مسجد از من خواستند از طرف مسجد پارچهنوشتههای #تسلیت به خانوادهام را بنویسم. توی حیاط مسجد، پارچه را پهن کردم و زیر بارِ سنگین غم برای خودم تسلیت نوشتم!
🎙راوی: محمدحسین گلستانی
#شهیده_سکینه_گلستانی
#شهیده_عظیمه_گلستانی
#شهیده_فریده_علیزاده
#شهیده_زینب_گلستانی
#شهید_مهدی_گلستانی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
سال ۶۲ خانهی #عبدالمجید_گلستانی را موشک زد. رفتم محل موشکباران. وقتی رسیدم حاج عبدالمجید نشسته بود روی یک تل خاکی. پسر بزرگش محمدحسین یک سمتش ایستاده بود و محمدحسن سمت دیگرش. بیل داشت آواربرداری میکرد تا جنازۀ شهدا را دربیاورند. عبدالمجید گلستانی در آن شرایط خونسردی عجیبی داشت. به بچههایش گفت: «برا هر چیزی آماده باشید، زن و بچههاتون زیر این خروار خاکن. هر آن ممکنه جنازههاشونو در بیارن. حواستون باشه یه وقت حرفی ضد #اسلام نزنید» هنوز حرفش کامل تمام نشده بود که نوک بیل، سر یک بچۀ یک ماهه را بیرون آورد. درست مانند یک عروسک، سرش جدا شده و پوست آن کامل کنده شده بود. آن بچه نوۀ حاج عبدالمجید بود.
راوی: علیمحمد صباغ
#اسلام
#شهید_نوزاد
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha