eitaa logo
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
410 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
196 ویدیو
27 فایل
اندیمشک، شهر ظرفیت‌ها شهر هزار شهید و هزار کار نکرده و هزار راه نرفته ارتباط با مدیر: @nikdel313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸پدر روزت مبارک🌸 🌻روز پدر به یاد پدران آسمانی🌻 #روز_پدر #پدران_آسمانی #شهید_حبیب_رحیمی_منش 🌷 #شهید_محمد_کیهانی 🌷 #شهید_علی_محمد_قربانی 🌷 #شهید_جان_محمد_علیپور 🌷 #شهید_احمد_مجدی 🌷 #شهید_رضا_رستمی_مقدم 🌷 #شهید_مهدی_نظری 🌷 #مدافعان_حرم دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
بسم رب الشهداء و الصدیقین رهروان زینبی و اولین دیدار سال ۹۷ در یکی از قشنگ‌ترین روزهای این سال رقم خورد. در هوای دلپذیر بهاری و زیر بارش نم‌نم باران، گویا به سمت بهشت قدم برمی‌داشتیم و الحق که به سمت بهشت و بهشتیان می‌رفتیم، منزل مادری از تبار سادات، مادر دو شهید بزرگوار سید جهانگیر و سید جوانمرد میرعالی. نوه‌اش گفت: «با وجود اینکه می‌دانست ساعت ۵ قرار است بیایید ولی از ظهر تا الان بیشتر از ده بار تا دم در رفته، نگاهی به کوچه انداخته و برگشته.» ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ شهیدان سید جهانگیر و سید جوانمرد میرعالی در منگره به دنیا آمدند. جهانگیر متولد ۴۱ بود و جوانمرد متولد ۴۲. در روستای جااردو به مدرسه رفتند. جهانگیر کلاس هفتم و جوانمرد کلاس پنجم بود که همراه خانواده به اندیمشک آمدند و در محله ساختمان خانه‌ای اجاره کردند. در کنار درس، کار هم می‌کردند. مادرشان می‌گفت: «بچه‌هام نون رو از تو سنگ درمی‌آوردند. هر چی داشتیم دادیم خونه‌ای توی ساختمون خریدیم. بخاطر همین دستمون خالی بود. بهم می‌گفتند: "مامان غصه نخوری بگی هیچی نداریم. ما کار می‌کنیم نمی‌ذاریم سختی بکشی." کار می‌کردند و همه درآمدشون رو به من می‌دادند.» مادر در اوج سادگی کلام با جملات کوتاه، تمام توصیفش از فرزندان شهیدش این بود: «بچه‌هام خیلی خوب بودن. مهربون بودن. هیچوقت با کسی دعوا نمی‌کردن. همه کاری کردن، بجز کار خطا.» با شروع جنگ به اصرار مادر به پل زال، خانه یکی از اقوام رفتند ولی خیلی زود ‌برگشتند. به مادر گفتند: «بمیریم هم دیگه از اندیمشک نمی‌ریم.» سر کوچه سنگر ساختند و کوکتل‌مولوتف درست کردند که اگر بعثی‌ها وارد شهر شدند از مردم دفاع کنند. ساک خود را برای رفتن به جبهه حق بستند ولی هواپیماهای عراقی مهلت ادای دین را به این دو شهید بزرگوار ندادند و در بمباران ۱۵ مهر ۵۹ بر اثر اصابت بمب به منزلشان، به درجه رفیع شهادت ‌رسیدند. این روز را مادر چنین روایت کرد: «حاجی داشت قیرگونی می‌کرد. جهانگیر، جوانمرد و حمیدرضا صفری پسر همسایه‌مان هم کمکش می‌کردند. منم رفتم نانوایی. بمباران شروع شد. برگشتم خانه ولی اثری از خانه نبود با خاک یکسان شده بود. کناری ایستادم. ‌دیدم که عده‌ای بچه‌ها و حاجی را از زیر خاک و سنگ درآوردند و بردند. دیگر متوجه هیچی نشدم. حتی نفهمیدم کی پسرهایم را خاک کردند. بعداً فهمیدم آن روز هر سه پسر (جهانگیر، جوانمرد و حمیدرضا صفری) شهید می‌شوند و حاجی هم که حالش خیلی خراب است، اعزام می‌کنند تهران و من هم از دنیا بی‌خبر. کاش نمی‌رفتم نان بخرم شاید منم با آن‌ها می‌مردم.» 🌷روح این شهیدان عزیز شاد و در بهشت برین همنشین اولیای خدا باشند ان‌شاالله.🌷 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ القصه رسم سادات است... کسی دست خالی از منزلشان نمی‌رود. در کنار معنویت و معرفتی که کسب کردیم، بعد از پذیرایی مفصل، از مادر عیدی نفیسی هم گرفتیم و چه زیبا دعایمان کرد: «دین و دیانت‌تان زیاد شود.» ☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘ در این دیدار خواهر ، همسر و خواهران ، خواهر ، همسر و جمعی از حضور داشتند.  چهارشنبه  ۹۷/۱/۱۵ نویسنده: معصومه پاپی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک  @shahre_zarfiyatha
🌹چشم انتظار🌹 چهل و پنجمین دیدار با مادر ، پنج شنبه 19 مهر 97 تجمع دیدار رهروان زینبی ساعت 9 صبح جلوی مسجد امام حسن مجتبی(ع) چهل و پنج متری بود. وقتی به منزل شهید رسیدیم مادر با روی باز به تک تک ما خوش آمد. بعد از تنظیم دکور خانم قربانی با معرفی جلسه را شروع کرد. مادر شهید صحبت می کرد: "قدم خیر قربان‌نژاد و اهل شهرک امام رضا هستم. پنج دختر و سه پسر داشتم. بچه اولم بود. اسمش را حاج آقا انصاری که شیخ ما بود انتخاب کرد. شوهرم کشاورز بود. وقتی شاه زمین‌ها را گرفت شغلش را عوض کرد و توی راه‌آهن رفت. جعفر از بچگی سرش توی قران بود و صف اول نماز جماعت می‌نشست. هر شب جمعه همه بچه‌ها را جمع می‌کرد و برای شان‌دعای کمیل می‌خواند. درسش خیلی زرنگ بود. دوران راهنمایی را در اندیمشک گذراند. در این مدت به سختی از دوبندار (شهرک امام رضا) به اندیمشک می‌آمد. بعد از مدتی با چندین نفر از دوستانش توی اندیمشک و خانه توکل مریدی درس می‌خواندند. جعفر برای‌شان غذا می‌پخت. قبل از سربازی و توی سن چهارده سالگی وارد جبهه شد. شش ماه جبهه بود، شش ماه اینجا. بهش می گفتم: "تو هنو کوچیکی. ما اینجا کار داریم. نرو" دوستانش می گفتند: " این زرنگه. ما بهش می گیم جعفر شیرمرد." سربازان را به دوکوهه می‌برد و آموزش‌شان می‌داد. رزم شبانه داشتند. یک شب آمد و بهم گفت: "غذا هرچی داریم بذار می‌خوام ببرم برا سربازا. بچها گرسنشونه." یک بار از جبهه آمد دیدم روی زانوی شلوارش پاره است. بهش گفتم: " چرا شلوارت پاره س؟" بهم گفت: "شلوارم نو بوده دادمش به رفیقم، بش گفتم، تو می‌خوای بری جبهه بیا شلوار منو بپوش. من می‌خوام برم خونه." برای عملیات رمضان لباس‌هایش بزرگ بودند، دادم خیاط تا برایش کوچک کند. وقتی می‌خواست به عملیات رمضان برود با تمام مادرهای دوبندار رفتیم پادگان کرخه تا بچه‌هایمان را قبل از رفتن ببینیم. تمام مادرها بچه‌های‌شان را دیدند. تا غروب منتظرش ماندم خبر رسید که ماشین‌شان خراب شده و هنوز حرکت نکردند. نگهبان آنجا رفت و به‌شان گفت: "بمونید تا مادرش ببینش و گرنه شرش می گیرمون." قبل از اینکه می‌خواست به عملیات خیبر برود زن عمویش بهش پول داد که برایش نان بخرد. رفت از دزفول برایش نان خرید و نان‌ها را به یکی داد که بیاورد و خودش راهی کوشک شد و تا شش ماه نیامد. توی عملیات خیبر مجروح شد. ترکش به پشت گوشش خورده بود. بردندش اهواز پانسمانش کردند و دوباره برگشت جبهه. بعد از عملیات خیبر مانع رفتنش شدم و بهش گفتم: "نرو." از خانه تا سر جاده دنبالش رفتم. ناراحت شد و تمام پول‌ها را از جیبش درآورد و توی آب پرت کرد. آن لحظه ناراحت بود اما بعدش از من غدرخواهی کرد و حلالیت طلبید. توی اطلاعات عملیات بود. موقع عملیات کربلای 4 خانه بود. من پای تنور گلی نشسته بودم. بلند شدم و با هم پیاده به اندیمشک آمدیم تا ببینیم کی شهید شده. ابراهیم یوسف‌زاده شهید شده بود. وقتی به خانه برگشتیم زد توی سر خودش و گفت: "ابراهیم هم شهید شد. من شهید نشدم." بار آخری که خواست به جبهه برود. توی باغ‌مان اسفناج کاشته بودیم. بهم گفت: "من از این سبزیا نمی خورم. من شهید میشم." ۶۵/۱۰/۲۴ توی عملیات کربلای پنج شهید شد. چون فامیلی ما سبزی بود. پیکر جعفر را به سبزوار برده بودند. بیست روزی دنبالش می‌گشتیم تا بالاخره خدا را شکر پیکرش را آوردند. وقتی بالای سرش رفتم خنده بر لبانش بود. چند نفر از بچه‌های دوبندار وقتی این صحنه لبخند جعفر را دیدند بلافاصله بعد از تشییع راهی جبهه شدند. مادر شهید سبزی از بی توجهی روزگار، از بی عدالتی ها، از دیده نشدن پسرش، از زمین و زمان گله مند بود. در این دیدار همسر و خواهران و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند. دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha