eitaa logo
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
424 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
197 ویدیو
27 فایل
اندیمشک، شهر ظرفیت‌ها شهر هزار شهید و هزار کار نکرده و هزار راه نرفته ارتباط با مدیر: @nikdel313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹چشم انتظار🌹 چهل و پنجمین دیدار با مادر ، پنج شنبه 19 مهر 97 تجمع دیدار رهروان زینبی ساعت 9 صبح جلوی مسجد امام حسن مجتبی(ع) چهل و پنج متری بود. وقتی به منزل شهید رسیدیم مادر با روی باز به تک تک ما خوش آمد. بعد از تنظیم دکور خانم قربانی با معرفی جلسه را شروع کرد. مادر شهید صحبت می کرد: "قدم خیر قربان‌نژاد و اهل شهرک امام رضا هستم. پنج دختر و سه پسر داشتم. بچه اولم بود. اسمش را حاج آقا انصاری که شیخ ما بود انتخاب کرد. شوهرم کشاورز بود. وقتی شاه زمین‌ها را گرفت شغلش را عوض کرد و توی راه‌آهن رفت. جعفر از بچگی سرش توی قران بود و صف اول نماز جماعت می‌نشست. هر شب جمعه همه بچه‌ها را جمع می‌کرد و برای شان‌دعای کمیل می‌خواند. درسش خیلی زرنگ بود. دوران راهنمایی را در اندیمشک گذراند. در این مدت به سختی از دوبندار (شهرک امام رضا) به اندیمشک می‌آمد. بعد از مدتی با چندین نفر از دوستانش توی اندیمشک و خانه توکل مریدی درس می‌خواندند. جعفر برای‌شان غذا می‌پخت. قبل از سربازی و توی سن چهارده سالگی وارد جبهه شد. شش ماه جبهه بود، شش ماه اینجا. بهش می گفتم: "تو هنو کوچیکی. ما اینجا کار داریم. نرو" دوستانش می گفتند: " این زرنگه. ما بهش می گیم جعفر شیرمرد." سربازان را به دوکوهه می‌برد و آموزش‌شان می‌داد. رزم شبانه داشتند. یک شب آمد و بهم گفت: "غذا هرچی داریم بذار می‌خوام ببرم برا سربازا. بچها گرسنشونه." یک بار از جبهه آمد دیدم روی زانوی شلوارش پاره است. بهش گفتم: " چرا شلوارت پاره س؟" بهم گفت: "شلوارم نو بوده دادمش به رفیقم، بش گفتم، تو می‌خوای بری جبهه بیا شلوار منو بپوش. من می‌خوام برم خونه." برای عملیات رمضان لباس‌هایش بزرگ بودند، دادم خیاط تا برایش کوچک کند. وقتی می‌خواست به عملیات رمضان برود با تمام مادرهای دوبندار رفتیم پادگان کرخه تا بچه‌هایمان را قبل از رفتن ببینیم. تمام مادرها بچه‌های‌شان را دیدند. تا غروب منتظرش ماندم خبر رسید که ماشین‌شان خراب شده و هنوز حرکت نکردند. نگهبان آنجا رفت و به‌شان گفت: "بمونید تا مادرش ببینش و گرنه شرش می گیرمون." قبل از اینکه می‌خواست به عملیات خیبر برود زن عمویش بهش پول داد که برایش نان بخرد. رفت از دزفول برایش نان خرید و نان‌ها را به یکی داد که بیاورد و خودش راهی کوشک شد و تا شش ماه نیامد. توی عملیات خیبر مجروح شد. ترکش به پشت گوشش خورده بود. بردندش اهواز پانسمانش کردند و دوباره برگشت جبهه. بعد از عملیات خیبر مانع رفتنش شدم و بهش گفتم: "نرو." از خانه تا سر جاده دنبالش رفتم. ناراحت شد و تمام پول‌ها را از جیبش درآورد و توی آب پرت کرد. آن لحظه ناراحت بود اما بعدش از من غدرخواهی کرد و حلالیت طلبید. توی اطلاعات عملیات بود. موقع عملیات کربلای 4 خانه بود. من پای تنور گلی نشسته بودم. بلند شدم و با هم پیاده به اندیمشک آمدیم تا ببینیم کی شهید شده. ابراهیم یوسف‌زاده شهید شده بود. وقتی به خانه برگشتیم زد توی سر خودش و گفت: "ابراهیم هم شهید شد. من شهید نشدم." بار آخری که خواست به جبهه برود. توی باغ‌مان اسفناج کاشته بودیم. بهم گفت: "من از این سبزیا نمی خورم. من شهید میشم." ۶۵/۱۰/۲۴ توی عملیات کربلای پنج شهید شد. چون فامیلی ما سبزی بود. پیکر جعفر را به سبزوار برده بودند. بیست روزی دنبالش می‌گشتیم تا بالاخره خدا را شکر پیکرش را آوردند. وقتی بالای سرش رفتم خنده بر لبانش بود. چند نفر از بچه‌های دوبندار وقتی این صحنه لبخند جعفر را دیدند بلافاصله بعد از تشییع راهی جبهه شدند. مادر شهید سبزی از بی توجهی روزگار، از بی عدالتی ها، از دیده نشدن پسرش، از زمین و زمان گله مند بود. در این دیدار همسر و خواهران و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند. دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
دیدار رهروان زینبی با مادر شهید جعفر سبزی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
حضور پر شور مردم به همراه خانواده‌های شهدا در راهپیمایی ۱۳ آبان ٩٧ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
توزیع پرچم جمهوری اسلامی ایران توسط همسر شهید مدافع حرم #حبیب_رحیمی_منش در راهپیمایی ١٣ آبان٩٧ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
به خودم تسلیت گفتم! 14 آبان سال 62 مثل همیشه در مشغول کار بودم. یک‌دفعه عراق کرد و چند نقطه از اندیمشک مورد هدف قرار گرفت. سریع خودم را به پشت‌بام رساندم تا ببینم موشک به کجا خورده. دود از حوالی خانۀ ما بلند شده بود. از بنیاد شهید تا منزل ما راه چندانی نبود. سریع از پشت‌بام پایین آمدم و به سمت خانه دویدم. پشت منزل ما خورده بود و آن را خراب کرده بود. مردم در حال کنار زدن آوار بودند. روحیه‌ام را حفظ کردم و با شعار خودم را به آن‌ها رساندم و بین آوار دنبال خانواده‌ام می‌گشتم. هر دو خواهرم سکینه و عظیمه، برادرزادۀ یک ساله‌ام زینب، همسرم فریده علیزاده و نوزاد یک ماهه‌ام مهدی شهید شدند. مادرم هم مجروح شد و او را به منتقل کردیم. چون پدرم در مردم را موعظه می‌کرد و برادرانم در جبهه بودند و خودم هم در مسجد قرآن تدریس می‌کردم، مردم ما را می‌شناختند برای همین روحیه‌ام را بین مردم حفظ کردم اما همیشه در خلوت از این مصیبت گریه می‌کردم. به پدرم می‌گفتم: «داغ من از تو سنگین‌تره... جوونی هستم که تازه ازدواج کردم، زن و بچۀ کوچیکم رو از دست دادم.» توی مراسم تشییع مهدی را روی دستم گرفتم و گفتم: «خدایا این هدیه من به توئه...» بعد از شهادت اعضای خانواده‌ام آقای مجدی، مسئول فرهنگی بنیاد به من گفت: «باید برا خونوادت تسلیت بنویسی. چون کسی رو نداریم این کار رو بکنه.» گفتم: «بابا من عزادارم، نمی‌تونم بنویسم.» اما چاره‌ای نداشتم. پارچه‌ و رنگ را برداشتم به گوشه‌ای رفتم و مشغول نوشتن شدم. حتی خط روی خانواده‌ام را خودم نوشتم. از طرف دیگر چون پدرم پیش‌نماز مسجد شهید مصطفی خمینی بود و خودم هم آنجا دایر می‌کردم، هیئت امنای مسجد از من خواستند از طرف مسجد پارچه‌نوشته‌های به خانواده‌ام را بنویسم. توی حیاط مسجد، پارچه را پهن کردم و زیر بارِ سنگین غم برای خودم تسلیت نوشتم! 🎙راوی: محمدحسین گلستانی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
سال ۶۲ خانه‌ی را موشک زد. رفتم محل موشک‌باران. وقتی رسیدم حاج عبدالمجید نشسته بود روی یک تل خاکی. پسر بزرگش محمدحسین یک سمتش ایستاده بود و محمدحسن سمت دیگرش. بیل داشت آواربرداری می‌کرد تا جنازۀ شهدا را دربیاورند. عبدالمجید گلستانی در آن شرایط خونسردی عجیبی داشت. به بچه‌هایش گفت: «برا هر چیزی آماده باشید، زن و بچه‌هاتون زیر این خروار خاکن. هر آن ممکنه جنازه‌هاشونو در بیارن. حواستون باشه یه وقت حرفی ضد نزنید» هنوز حرفش کامل تمام نشده بود که نوک بیل، سر یک بچۀ یک ماهه را بیرون آورد. درست مانند یک عروسک، سرش جدا شده و پوست آن کامل کنده شده بود. آن بچه نوۀ حاج عبدالمجید بود. راوی: علی‌محمد صباغ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
#پنج_شنبه برای من، یک روز مثل تمام روزهاست ولی برای او یک قرار است و یک دلِ تنگ و بوسه‌ای که هر هفته می‌نشاند به‌جای گونۀ #پسران بر روی #سنگ بر دامن #مادر_شهیدان صلوات 🌷 #اندیمشک #مادر مادر #شهیدان_جشنی مادر #شهیدان_شهریانی 🌹🍃🌹🍃 دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
🌿چهل و ششمین دیدار رهروان زینبی🌿 دیدار با مادر شهید 🌷 نعمت سگوند 🌷 اکنون دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
✅ کارگاه آموزش مهارت‌های تشکیلاتی استاد دکتر محمد چکشیان با حضور عموم فعالان فرهنگی شهرستان اندیمشک ✅ زمان: جمعه ۱۳۹۷/۸/۲۵ ساعت ۱۴:۴۵ ✅ مکان: تالارخورشید اندیمشک کانون ثارالله اندیمشک دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
✅ کارگاه آموزش مهارت‌های تشکیلاتی استاد دکتر محمد چکشیان با حضور عموم فعالان فرهنگی شهرستان اندیم
استاد پناهیان: سازمان‌دهی و تشکیلات، هم عامل و اخلاقی است و هم لازمۀ قوی‌شدنِ مردم در است. ۹۶/۱۱/۱۶ دفترتاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
🌷نعمت🌷 فکر می‌کردم امروز دیدار خلوتی باشد. از دفتر که راه افتادیم به بچه‌ها گفتم احتمالاً امروز کلا پنج‌شش نفر باشیم! رسیدیم محل تجمع. برخلاف تصور ما، خواهرها یکی پس از دیگری رسیدند و جمعیت‌مان زیاد شد. راه افتادیم سمت منزل شهید. تا به حال مادر را ندیده بودم. از شهیدش هم چیزی نمی‌دانستم. وارد حیاط که شدیم با روی گشاده آمد استقبال‌مان. همین که او را دیدم انگار بهم آرامش می‌داد. نشستیم و سر صحبت را با او باز کردیم. ما بودیم و مادر و یک عالمه حرف‌های نگفته. 🔸🔸🔸 پانزده شانزده ساله بود که گفت: "میخوام  برم ." پدرش و عمویش راضی نبود. عمویش او را کشیده‌ای زد و گفت: "هنوز بچه‌ای! وقت جبهه رفتنت نیست." اخم‌های نعمت در هم رفت و خیلی ناراحت بود. تحمل ناراحتی‌اش را نداشتم. بهش گفتم: "روله نگران نباش. خودم برات امضا می‌کنم." می‌گفت: "تا پدر راضی نشه نمیرم." بالاخره پدرش را راضی کرد و راهی جبهه شد. خیلی از رفتنش نگذشته بود که خبر دادند در مجروح شده. پاشنه پایش کامل قطع شده بود. دو سال تهران بستری بود. از استخوان لگنش به پاشنه‌اش پیوند زدند. بچه‌ی کوچک داشتم و در این مدت نمی‌توانسنم بروم دیدنش. وقتی بعد از این همه مدت آمد یک توپ پارچه‌ی مشکی با خودش آورد. بعضی از فامیل‌ها تهران بودند. فکر می‌کردم کسی از فامیل فوت شده. بهش گفتم: "روله این همه پارچه‌ی مشکی برا چی آوردی؟" گفت: "آوردم تا خواهرام باهاش مقنعه درست کنن." بعدها یکی از پرستارهای بیمارستان تهران رو دیدم. ‌گفت: "پسرت همیشه اصرار داشته پرسنل بدحجاب بهش نزدیک نشن!" من این اخلاق نعمت را می‌دانستم. همیشه تاکیدش روی بود. این چیزی بود که توی وصیتنامه‌اش هم نوشته بود. همیشه توی خانه می‌گرفت. مدت‌ها بهش رسیدم تا پایش بهتر شد و کم‌کم عصا را کنار گذاشت اما همچنان می‌لنگید. با همان وضع دوباره بار و بنه‌اش را بست و راهی جبهه شد. دیگر هیچ کس نمی‌توانست جلویش را بگیرد. آخرین بار تا جلوی در حیاط بدرقه‌اش کردم. هر چند قدم که می‌رفت برمی‌گشت و بهم نگاه می‌کرد. با گام‌های لنگانش ازم دور شد و دیگر هیچ‌وقت او را ندیدم. یه روز خواب دیدم توی غسالخانه‌ام. یه نفر داشت بهم می‌گفت: "تو !" اما من می‌گفتم: "نه. من مادر شهید نیستم!" او همچنان تکرار می‌کرد که تو مادر شهیدی! بار سوم بهش گفتم: "مادران شهدا را می‌بینن.." این را که گفتم دستم را گرفت و برد داخل غساله‌خانه. در تابوت را باز کرد. نعمت داخلش بود. مدتی از این خوابم گذشت. یک روز جمعه داشتم آماده می‌شدم که بروم نماز جمعه. برادرم از در آمد. داشت با همسرم حرف می‌زد که یهو صدای شیون از خانه‌مان بلند شد. وقتی به خودم آمدم توی نعمت بودم.  می‌گفتند: اونو به نخل خرما بستند و سه روز بعد پیکرش را رزمنده‌ها پیدا کردند.‌" سال‌ها از عملیات والفجر ۸ می‌گذرد اما هنوز نمی‌دانم نعمتم چطور شهید شد. حتی اگه گرسنه یا تشنه بوده هم نمی‌دانم. 🔸🔸🔸 مادر داشت از خاطرات نعمت می‌گفت که یهو بغض ترکید و چند لحظه‌ای مهمان اشک‌هایش شدیم. می‌گفت هیچ وقت نمی‌توانم نعمت را فراموش کنم. راهی را رفت که خودش می‌خواست. من هم می‌خواستم او راحت باشد. همیشه بخاطر داشته‌ها و نداشته‌هایم نماز شکر می‌خوانم. 🔸🔸🔸 در پایان هم لالایی‌هایی که برای شهید خوانده بود را برای ما زمزمه کرد. لالایی می‌کنم خوابت بیاید/ بزرگت می‌کنم یادت بیاید بزرگت کردم مثل شیری   /  خودم شدم پیر ذالی بیا جانم بیا آرام جانم    / بیا روله شیرین زبانم 🔸🔸🔸 مادر با همه‌ی غمی که داشت سرشار بود از انرژی مثبت. شاید شعاری باشد اما فضای صمیمی دیدار امروز روی واژه‌ها نمی‌گنجد و قابل توصیف نیست. در آخر مادر با دعای خیرش ما را بدرقه کرد و با حال خوش از پیشش رفتیم. چهل و ششمین دیدار با مادر ۱۳۹۷/۸/۲۳ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha