💢قاضی یا معلم
شخصی آشنا از معلمی پرسید:
شما که قاضی بوديد ،
چرا قضاوت را رها كرديد و معلم شديد ؟!
ايشون جواب دادند :
چون وقتی به مراجعين و مجرمينی كه پيش من می آمدند دقيق ميشدم ،
ميديدم اکثرأ كسانی هستند كه يا آموزش نديده اند و يا دیدگاه درستی ندارند
بخودم گفتم :
بجايی پرداختن به شاخ و برگ ،
بايد به اصلاح ریشه بپردازیم
و ما به معلم دانا ،
بیش از قاضی عادل نیازمندیم
#داستانهای_آموزنده
🟣اخبار #شهرستان_البرز ایتا و روبیکا 👇
🆔 rubika.ir/shahrestan_alborz_news
🆔 eitaa.com/shahrestan_alborz_news
🌹داستان «کشاورز و اسب گمشده»
در روستایی دور، پیرمرد کشاورزی با پسرش زندگی میکرد. آنها تنها یک اسب داشتند که کمک بزرگی برای کارهای کشاورزیشان بود. یک روز، اسب از اصطبل فرار کرد و به کوهستان گریخت.
همسایگان، که این اتفاق را دیدند، با تأسف به سراغ کشاورز آمدند و گفتند:
«چقدر بدشانسی آوردی! اسبت فرار کرد! چه مصیبتی!»
کشاورز، که مردی خردمند بود، لبخندی زد و گفت:
«شاید خیر باشد، شاید شر. چه کسی میداند؟»
چند روز بعد، اسب فراری بازگشت و با خود چند اسب وحشی دیگر را نیز به همراه آورد! همسایگان که این را دیدند، با شادی به سراغ کشاورز آمدند و گفتند:
«چه خوششانسی! حالا چندین اسب داری!»
کشاورز باز هم لبخند زد و گفت:
«شاید خیر باشد، شاید شر. چه کسی میداند؟»
مدتی بعد، پسر کشاورز تلاش کرد یکی از اسبهای وحشی را رام کند، اما از روی آن افتاد و پایش شکست. دوباره همسایگان آمدند و با ناراحتی گفتند:
«چقدر بدشانسی آوردی! پسرت دیگر نمیتواند کار کند!»
کشاورز، همان جمله را تکرار کرد:
«شاید خیر باشد، شاید شر. چه کسی میداند؟»
چند هفته بعد، پادشاهی جنگی را آغاز کرد و سربازانی را از میان جوانان روستا برای شرکت در جنگ فراخواند. اما از آنجا که پای پسر کشاورز شکسته بود، او را نبردند. بسیاری از جوانان روستا در جنگ کشته شدند، اما پسر کشاورز زنده ماند.
همسایگان آمدند و گفتند:
«چقدر خوششانسی آوردی! پسرت زنده ماند!»
کشاورز، این بار هم، با همان آرامش گفت:
«شاید خیر باشد، شاید شر. چه کسی میداند؟»
#داستانهای_آموزنده
🟣اخبار #شهرستان_البرز ایتا و روبیکا 👇
🆔 rubika.ir/shahrestan_alborz_news
🆔 eitaa.com/shahrestan_alborz_news
#داستانهای_آموزنده
> از پدر و پسر
یک روز بارانی، پدر و پسر در خانه نشسته بودند. پسر که به شدت از بازی کردن با اسباببازیهایش لذت میبرد، از پدرش پرسید: "پدر، چگونه میتوانم در زندگی موفق باشم و مانند تو هم همیشه شاد و راضی باشم؟"
پدر با دقت به او نگاه کرد و لبخندی زد. سپس گفت: "پسرم، موفقیت در زندگی تنها به این بستگی ندارد که چقدر اسباببازی یا امکانات داری. بلکه مهمتر از همه این است که چقدر قلبت را با محبت، تلاش و صبر پر میکنی. در زندگی، وقتی با مشکلات روبهرو میشوی، مهم نیست که چقدر سخت است، بلکه این است که چگونه به آنها واکنش نشان میدهی و از آنها درس میگیری."
پسر با کنجکاوی بیشتری پرسید: "چگونه میتوانم از مشکلات درس بگیرم؟"
پدر با آرامش پاسخ داد: "مشکلات همیشه بخشی از زندگی هستند. زمانی که با آنها روبهرو میشوی، به جای اینکه ناراحت شوی یا از آنها فرار کنی، باید یاد بگیری که چگونه آنها را به فرصتی برای رشد و یادگیری تبدیل کنی. همیشه از هر لحظه زندگی، حتی سختترین لحظات، چیزی یاد بگیر و سعی کن که فرد بهتری شوی."
پسر سرش را تکان داد و گفت: "پس زندگی یک درس است و ما باید همیشه از آن چیزی بیاموزیم
پدر با لبخند گفت: "دقیقاً، پسرم. زندگی شبیه به یک کتاب است، هر روز یک صفحه جدید و هر تجربه یک درس جدید.
🟣 برای دریافت اخبار #شهرستان_البرز، به ایتا و روبیکا مراجعه کنید 👇
🆔 rubika.ir/shahrestan_alborz_news
🆔 eitaa.com/shahrestan_alborz_news
#داستان؛
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از او سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد،ه چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
#داستانهای_آموزنده
اخبار #شهرستان_البرز رو دنبال کنین
🆔 @shahrestan_alborz_news
📚داستان جوان بداخلاق با خانواده
✍روزى امام علی عليه السلام در شدت گرما بيرون از منزل بود،
سعد پسر قيس حضرت را ديد و پرسيد:
يا اميرالمؤمنين !
در اين گرماى شديد چرا از خانه بيرون آمديد؟
فرمود : براى اينكه ستمديده اى را يارى كنم،
يا سوخته دلى را پناه دهم .
در اين ميان زنى در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام عليه السلام ايستاد و گفت :
يا اميرالمؤمنين شوهرم به من ستم مى كند
و قسم ياد كرده است مرا بزند.
حضرت با شنيدن اين سخن سر فرو افكند
و لحظه اى فكر كرد سپس سر برداشت
و فرمود:
نه به خدا قسم !
بدون تأخير بايد حق مظلوم گرفته شود!
🔺اين سخن را گفت و پرسيد :
منزلت كجاست ؟
زن منزلش را نشان داد.
حضرت همراه زن حركت كرد تا در خانه
او رسيد.
حضرت على عليهالسلام در جلوى درب خانه ايستاد و با صداى بلند سلام كرد.
جوانى با پيراهن رنگين از خانه بيرون آمد
حضرت به وى فرمود :
از خدا بترس !
تو همسرت را ترسانيده اى و او را از منزلت بيرون كرده اى .
جوان در كمال خشم و بى ادبانه گفت :
كار همسر من به شما چه ارتباطى دارد.
بخدا سوگند بخاطر اين سخن شما او را
آتش خواهم زد!
حضرت على عليه السلام از حرف هاى جوان بى ادب و قانون شكن سخت بر آشفت !
🔺شمشير از غلاف كشيد و فرمود :
من تو را امر بمعروف و نهى از منكر مى كنم،
فرمان الهى را ابلاغ مى كنم ،
حال تو بمن تمرد كرده از فرمان الهى
سرپيچى مى كنى ؟
توبه كن والا تو را مى كشم .
در اين فاصله كه بين حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مى شد، افرادى كه از آنجا عبور مى كردند محضر امام علیه السلام
رسيدند و به عنوان اميرالمؤمنين سلام مى كردند و از ايشان خواستار عفو جوان بودند.
جوان كه حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسرى مى كند،
به خود آمد و با كمال شرمندگى سر را به طرف دست على علیه السلام فرود آورد و گفت :
🔺يا اميرالمؤمنين از خطاى من درگذر،
از فرمانت اطاعت مى كنم و حداكثر تواضع را درباره همسرم رعايت خواهم نمود.
حضرت شمشير را در نيام فرو برد
و از تقصيرات جوان گذشت و امر كرد.
داخل منزل خود شود و به زن نيز توصيه
كرد كه با همسرت طورى رفتار كن كه
چنين رفتار خشن پيش نيايد.
📚داستانهاى بحارالانوار
#داستانهای_آموزنده
اخبار #شهرستان_البرز رو دنبال کنین
🆔 @shahrestan_alborz_news
#داستان
🔆اویس قرنی
اويس قرنى از مجذوبان مطلق بود كه بعضى از شبها را به ركوع صبح مى كرد، و بعضى از شبها مى فرمود: امشب شب سجده است و به سجده شب را به صبح مى آورد.
گفتند: اين چه زحمتى است كه بر خود تحميل مى كنى ؟ مى فرمود: كاش از ازل تا ابد يك شب بود و به يك سجده آن را پايان مى دادم .
ربيع بن خثيم (معروف به خواجه ربيع مدفون در مشهد) گويد: در كوفه بودم و تمام همت من آن بود كه اويس قرن را ببينم . تا وقتى در كنار آب فرات ديدم به نماز مشغول است ، گفتم : باشم تا نمازش خاتمه پذيرد. همينكه نماز ظهر را خواند دست به دعا برداشت تا وقت نماز مغرب و عشاء، آن دو را به همان شيوه انجام داد، سپس مشغول نمازهاى مستحبى شد. گاهى در ركوع و گاهى در سجده بود تا شب را به پايان رساند.
پس از نماز صبح مشغول دعا گرديد تا آفتاب دميد، و ساعتى به استراحت پرداخت و بعد از خواب ، تجديد وضو نمود و خواست مشغول عبادت شود پيش رفتم و گفتم : چه بسيار رنج به خود مى دهى ؟ فرمود: در طلب آسايش اين زحمت را مى كشم ...!
گفتم : نديدم چيزى بخورى ، مخارج خود را از كجا به دست مى آورى ؟ فرمود: خدا روزى بندگان را ضامن است ديگر از اين گونه صحبت نكن ، اين بگفت و برفت .
📚 پيغمبر و ياران 1/350 - ناسخ التواريخ على عليه السلام ص 176
#داستانهای_آموزنده
اخبار #شهرستان_البرز رو دنبال کنین
🆔 @shahrestan_alborz_news
اخبار شهرستان البرز
#داستان
💟شهیدی که از قبرش بوی عطر برمشامـ میرسد
🌺🌺
✅شهید پلارک از زبان مادرش؟
🔸در 13 سالگی تا به هنگام شهادت 23 سالگی نماز شبش ترک نشده بود.
💢شبهای بسیاری سر بر سجده عبادت با خدای خود نجوا می کرد و اشک می ریخت...
مادرش اینطور نقل کرده که پسرش در مدت عمرش چهارکار را هرگز ترک نکرد:
1. نماز شب
2. غسل روز جمعه
3. زیارت عاشورای هر صبح
4. ذکر 100 صلوات در هر روز و 100 بار لعن بنی امیه
♻️اشکهای شهید سید احمد پلارک امروز رایحه معطری است که انسانها را تسلیم محض اراده و قدرت آفریدگارش میکند.
⭕️ مرحوم آیت الله العظمی بهجت رحمة الله علیه در وصف این شهید والامقام فرمودند: «یکی از نهرهای بهشت از زیر قبر مطهرشان رد میشود». خیلی ها او را با نام شهید عطری می شناسند. میگویند خودش به مادر وصیت کرده که بعد از شهادتم از مزارم بوی حسین علیه السلام به مشامتان می رسد. حقیر که توفیق زیارت قبر مطهر این شهید را پیدا کردم واقعاً نتوانستم بوی عطری که از قبر ایشان به مشامم رسید را با عطرهای دنیوی مقایسه کنم بوی عطرش خیلی خاص است. رایحه دلپذیر و مشام نواز معطری که از خاک شهید سید احمد پلارک که پایانی ندارد نظر همگان را به خود جلب می کند. کسانی که زیاد بهشت زهرا میروند، به او میگویند شهید عطری خیلیها سر مزار شهید سید احمد پلارک نذر و نیاز میکنند و از خدای او حاجت و شفاعت میخواهند؛ او معجزه خداوند است. از سنگ قبرش همیشه عطر ترشح میکند، همیشه نمناک است و هم بوی گلاب و گلهای معطر دارد. هیچ وقت روز سر مزار شهید سید احمد پلارک خالی نیست همیشه میهمان دارد.
📝 آدرس مزار: بهشت زهرای تهران، قطعه 26، ردیف 32، شماره22
أللَّھُمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَرَج
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#داستانهای_آموزنده
اخبار #شهرستان_البرز رو دنبال کنین
🆔 @shahrestan_alborz_news