#خاطرات_شهدا
#شهید_محمد_فرزانه
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد: دوستانش تشنه بودند، باتری بیسیم نیز تمام شده بود و نمیتوانست تماس بگیرد، نگاهی به بچهها انداخت، باید کاری میکرد، به آنها گفت :
«کمی تحمل کنید، میروم و برایتان آب میآورم».
موتور را برداشت و دور شد، مدتی گذشت و او با یک ظرف آب بازگشت، چند نفر از دوستانش سیراب شدند، اما باز هم برخی تشنه بودند، باید دوباره میرفت، هنگام رفتن گفت :
«تا لحظه آخر آب نخواهم خورد، میخواهم همانند مولایم حسین (ع) با لب تشنه شهید شوم».
لبخندی زد و با ظرف خالی از جمع دوستان جدا شد
https://eitaa.com/shahrokhmahdi