شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
#نامه ای به خواهرم✨ #قسمت_اول به نام خدای مهربان وآگاهی بخش خواهرم سلام ،نامه ات را خواندم. نوشته بو
#نامه ای به خواهرم
#قسمت_دوم
اصلا می خواهم بدانم بی ححاب بودن من چه ضرری برای دیگران دارد ؟من هر طور دلم بخواهد لباس می پوشم وآرایش می کنم ؛این به دیگران چه ربطی دارد؟من که به قصد ایجاد انحراف وفساد آرایش نمی کنم.
از این گذشته ،چرا به مردها نمی گویید نگاه نکنند ،وزن باید خود را بپوشانند……
البته تصور نکن من بی دین وکافر هستم .
باور کن من هم مثل تو خدا رو قبول دارم ،قرآن را قبول دارم ،خیلی مومن هستم واصلا نمی خواهم خدا از من ناراضی باشد ،قد ناشناس هم نیستم ،می دانم خدا چقدر به من م نعمت داده ،غرق در نعمت های او هستم ودوست دارم هر روز به او نزدیک تر شوم واو را از خدا راضی تر کنم ،درمساعل دقت کنم ،آنها رابفهمم وان طور که دزست است زندگی کنم نه آن طور که به من تحمیل می کنند . من می گویم وقتی این همه خانم بی حجاب هست ،حجاب داشتن من چه فایده ای دارد؟اگر از قرار است کسی بی حجاب من منحرف شود وبه دامن گناه بیفتد ،به فرض که من رعایت کنم،آنقدر بی حجاب هست که باز هم او به گناه بیافتد ،پس چه فرقی می کند ومن با حجاب باشم یا بی حجاب ؟
#ادامه_دارد
#نشر_این_پیام_صدقه_جاریه_است
#ان_شاءالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
🔷#قسمت_دوم
💠موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. ميخواستم بلند شوم اما نيمۀ چپ بدن من شديداً درد ميكرد!!
🌀خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چهقدر زيبا بود!؟
🔻روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم.
🔸در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
⭕️ آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم. نيمۀ چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مردهام.
🔅 يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الآن روح از بدنم خارج ميشود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً 12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!
✅ يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: «اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امامرضا(ع) منتظرند. بايد سريع بروم.» از جا بلند شدم.
🍃راننده پيكان گفت: شما سالمي! گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم.
🔆كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگي عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.
🌱در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخرالزماني امام غائب از نظر است.
🖋ادامه دارد...