شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (42) 🌺 .#دریاقلی 3 #اما_عاقبت_به_خير_شد_و_مرگش_شهادت_بود. (#راوی : قاسم صادقی) ص
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (43) 🌺
.#ماجرای_گوساله ۱
#هر_جور_میتونيد_فرار_کنيد
(#راوی : قاسم صادقی)
.دهم آبان بود. جنازه های عراقی را جمع کرديم و در محلی دفن نموديم. شاهرخ به همراه نيروهايش مشغول پاکسازی جنوب ذوالفقاری بود. شهدای خودمان را هم فرستاديم عقب به همراه سيد_مجتبی به کارها رسيدگی می کرديم. يکدفعه چند خودرو نظامی مقابل ما ايستاد. يکی از فرماندهان نظامی وابسته به بنی_صدر پياده شد. كمی به اطراف نگاه كرد. در کنار يک خودرو سوخته عراقی قرارگرفت.
خبرنگار و فيلمبردار تلويزيون نيز پياده شدند و در مقابلش ايستادند. آن فرمانده شروع به صحبت كرد و گفت: نيروهای تحت امر رئيس جمهور بنی صدر طی يک عمليات گسترده سيصد تن از مزدوران دشمن را در ذوالفقاری آبادان به هلاکت رساندند!!
با تعجب به سيد گفتم: اين چی داره میگه!؟ سيد که حسابی عصبانی شده بود رفت جلو و در حين مصاحبه گفت: مرد حسابی، معلوم هست چی میگی، شما که به ما گفتيد هر جور میتونيد فرار کنيد. بچه های ما با همه وجودشون جلوی دشمن وايسادن، اصلاً شما از کجا میگی سيصد تا عراقی کشته شدند. جنازه هاشون کو؟!
دوربين خبرنگار به سمت سيد رفته بود، سيد دوباره ادامه داد: شما که گفتيد به دستور بنی صدر يه فشنگ به ما نمی ديد، حالا اومدين کار رو به اسم خودتون تموم کنيد. فرمانده ساكت شده بود و هيچ حرفی نمی زد.
خبرنگار پرسيد: راستی جنازه های عراقی کجاست؟!سيد گفت: از ايشون بپرسيد فرمانده حرفی برای گفتن نداشت. سيد كمی به عقب رفت و خاکها را کنار زد. جنازه يک عراقی نمايان شد. بعد خيلی آرام گفت: زير اين خاک سيصد تا جنازه از نيروهای دشمن دفن شده. بعد هم به سمت بچه ها برگشت. در حالی که هنوز دوربين خبرنگار به دنبالش بود.
.#نشر_این_پیام_صدقه_جاریه_است ...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد...
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (43) 🌺 .#ماجرای_گوساله ۱ #هر_جور_میتونيد_فرار_کنيد (#راوی : قاسم صادقی) .دهم
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (44) 🌺
#ماجرای_گوساله 2
#ساعت_پنج_عصر
(#راوی : قاسم صادقی)
.ظهر همان روز خودم را به نيروهای شاهرخ رساندم. همگی با هم مسير جاده را ادامه داديم تا به روستاهای جنوبی رسيديم. در گوشه ای در ميان خانه های مخروبه مشغول استراحت شديم. از ناهار هم خبری نبود. شاهرخ گفت: خيلی گُشنمون شده چيکار کنيم؟! چند تا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا بودند. يکی از آنها برگشت و با خنده گفت: بچه ها بيایید اينجا، اينو ببينيد. ترکش خورده تو پاش!!
شاهرخ داد زد: اين که خنده نداره، زود باشين کمکش کنيد! همه دويديم پشت مسجد روستا، توقع ديدن هر مجروحی را داشتيم غير از اين. همه می خنديدند. ما هم که رسيديم خنديديم ترکش خمپاره به پای يک گوساله اصابت کرده بود.
شاهرخ خنديد و گفت: اين هم ناهار امروز ما، اينو ديگه خدا رسونده!!
سريع چاقو را برداشت و حيوان را خواباند سمت قبله، من و يکی از بچه ها به مسجد روستا رفتيم. يک قابلمه بزرگ پيدا کرديم. کمی هم نمک و... از آنجا برداشتيم. بچه های ديگر هم هيزم آوردند. از داخل يکی از خانه ها هم مقدار زيادی نان خشک پيدا کرديم.
ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد. بچه ها پياز هم پيدا کرده بودند. هنوز غذایی به آن خوشمزگی نخورده ام. بعد از غذا تصميم گرفتيم که شب را در همان روستا بمانيم. چندتا از بچه ها به شاهرخ گفتند: تو يکی از اين خانه ها تلويزيون هست می تونيم استفاده کنيم؟
شاهرخ گفت: باشه، ولی اينجا که برق نداره. يکی از بچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست، بنزين هم داره.
ساعتی بعد بچه ها دور هم در حياط مسجد نشسته بوديم و مشغول تماشای تلويزيون بوديم. آن شب فيلم کُمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند.
چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند. هر ساعت هم نگهبان ها عوض می شدند. صبح فردا، بچه ها يک لانه مرغ را در كنار يكی از خانه ها پيدا كردند. در داخل لانه ۲۴ عدد تخم مرغ وجود داشت. شاهرخ گفت: معلوم میشه اهالی اينجا ۲۴ روزه كه رفتند! بعد هم با همان تخم مرغها صبحانه را آماده كرديم! مرغ را هم برداشتيم و با بچه ها برگشتيم. در كل دوران جنگ چنين شب و روزی برای من تكرار نشد!
#نشر_این_پیام_صدقه_جاریه_است ...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
💌#شهید_شاهرخ_ضرغام (42) .#دریاقلی 3 #اما_عاقبت_به_خير_شد_و_مرگش_شهادت_بود. (#راوی : قاسم صادقی) صب
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (43) 🌺
.#ماجرای_گوساله ۱
#هر_جور_میتونيد_فرار_کنيد
(#راوی : قاسم صادقی)
.دهم آبان بود. جنازه های عراقی را جمع کرديم
و در محلی دفن نموديم. شاهرخ به همراه نيروهايش مشغول پاکسازی جنوب ذوالفقاری بود. شهدای خودمان را هم فرستاديم عقب به همراه سيدمجتبی به کارهارسيدگی می کرديم. يکدفعه چندخودرونظامی مقابل ماايستاد. يکی ازفرماندهان نظامی وابسته به بنی صدر پياده شد. كمی به اطراف نگاه كرد. در کنار يک خودرو سوخته عراقی.قرارگرفت.خبرنگارفيلمبردار تلويزيون نيز پياده شدند و در مقابلش ايستادند. آن فرمانده شروع به صحبت كرد و گفت: نيروهای تحت امر رئيس جمهور بنی صدر طی يک عمليات گسترده سيصد تن از مزدوران دشمن را در ذوالفقاری آبادان به هلاکت رساندند!!با تعجب به سيد گفتم: اين چی داره میگه!؟ سيد که حسابی عصبانی شده بود رفت جلو و در حين مصاحبه گفت: مرد حسابی، معلوم هست چی میگی، شما که به ما گفتيد هر جور میتونيد فرار کنيد. بچه های ما با همه وجودشون جلوی دشمن وايسادن، اصلاً شما از کجا میگی سيصد تا عراقی کشته شدند. جنازه هاشون کو؟!دوربين خبرنگار به سمت سيد رفته بود، سيد دوباره ادامه داد: شما که گفتيد به دستور بنی صدر يه فشنگ به ما نمی ديد، حالا اومدين کار رو به اسم خودتون تموم کنيد. فرمانده ساكت شده بود و هيچ حرفی نمی زد.خبرنگار پرسيد: راستی جنازه های عراقی کجاست؟!سيد گفت: از ايشون بپرسيد فرمانده حرفی برای گفتن نداشت. سيد كمی به عقب رفت و خاکها را کنار زد. جنازه يک عراقی نمايان شد. بعد خيلی آرام گفت: زير اين خاک سيصد تا جنازه از نيروهای دشمن دفن شده. بعد هم به سمت بچه ها برگشت. در حالی که هنوز دوربين خبرنگار به دنبالش بود
.#ادامه_دارد...
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (43) 🌺 .#ماجرای_گوساله ۱ #هر_جور_میتونيد_فرار_کنيد (#راوی : قاسم صادقی) .دهم
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (44) 🌺
#ماجرای_گوساله 2
#ساعت_پنج_عصر
(#راوی : قاسم صادقی)
.ظهر همان روز خودم را به نيروهای #شاهرخ رساندم. همگی با هم مسير جاده را ادامه داديم تا به روستاهای جنوبی رسيديم. در گوشه ای در ميان خانه های مخروبه مشغول استراحت شديم. از ناهار هم خبری نبود. #شاهرخ گفت: خيلی گُشنمون شده چيکار کنيم☹️؟! چند تا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا بودند. يکی از آنها برگشت و با خنده گفت😂: بچه ها بيایید اينجا، اينو ببينيد.
ترکش خورده تو پاش!!
#شاهرخ داد زد: اين که خنده نداره، زود باشين کمکش کنيد! همه دويديم پشت مسجد روستا، توقع ديدن هر مجروحی را داشتيم غير از اين. همه می خنديدند😂. ما هم که رسيديم خنديديم ترکش خمپاره به پای يک گوساله اصابت کرده بود.#شاهرخ خنديد و گفت: اين هم ناهار امروز ما، اينو ديگه خدا رسونده!!سريع چاقو را برداشت و حيوان را خواباند سمت قبله، من و يکی از بچه ها به مسجد روستا رفتيم. يک قابلمه بزرگ پيدا کرديم. کمی هم نمک و... از آنجا برداشتيم. بچه های ديگر هم هيزم آوردند. از داخل يکی از خانه ها هم مقدار زيادی نان خشک پيدا کرديم.ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد. بچه ها پياز هم پيدا کرده بودند. هنوز غذایی به آن خوشمزگی نخورده ام. بعد از غذا تصميم گرفتيم که شب را در همان روستا بمانيم. چندتا از بچه ها به #شاهرخ گفتند: تو يکی از اين خانه ها تلويزيون هست می تونيم استفاده کنيم؟شاهرخ گفت: باشه، ولی اينجا که برق نداره. يکی از بچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست، بنزين هم داره.ساعتی بعد بچه ها دور هم در حياط مسجد نشسته بوديم و مشغول تماشای تلويزيون بوديم. آن شب فيلم کُمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند.چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند. هر ساعت هم نگهبان ها عوض می شدند. صبح فردا، بچه ها يک لانه مرغ را در كنار يكی از خانه ها پيدا كردند. در داخل لانه ۲۴ عدد تخم مرغ وجود داشت.#شاهرخ گفت: معلوم میشه اهالی اينجا ۲۴ روزه كه رفتند! بعد هم با همان تخم مرغها صبحانه را آماده كرديم! مرغ را هم برداشتيم و با بچه ها برگشتيم. در كل دوران جنگ چنين شب و روزی برای من تكرار نشد!
#ادامه_دارد💐