eitaa logo
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
2.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
32 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (4) 🌺 . خانم مینا عبداللهی() خورشید اولین روز زمستان سال 28 شمسی طلوع کرده. این صبح خبر از تولد نوزادی می داد که او را نامیدند. مینا خانم مادر مومن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش. دومین فرزندشان به دنیا آمده. صدرالدین شاغل در فعالیت های ساختمانی و پیمانکاری است. همیشه هم میگوید: اگر بتوانیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم, مقدمات هدایت آنها را مهیا کرده ایم. او خوب می دانست که (ص) می فرماید: ده جز دارد که نه جز آن به دست آوردن است. روز بعد از بیمارستان‌ دروازه شمیران تهران مرخص می شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی, خیابان نبرد فعلی می روند. این بچه در بدو تولد بیش از چهار کیلو وزن دارد. اما مادر, جثه ای دارد ریز و لاغر. کسی باور نمی کرد که این بچه, فرزند این مادر باشد. چهل روزش بود که گردنش را بالا می گرفت. روز به روز درشت تر می شد و قوی تر. سه یا چهار سالگی با مادر رفته بود حمام, مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. می گفت: این بچه حداقل ده سال دارد نمی توانی آن را داخل بیاوری!!😐😂 . . ... . .
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (4) 🌺 . #ولادت خانم مینا عبدال
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (5) 🌺 . خانم مینا عبداللهی ( ) . وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور میکرد که او کلاس اول باشد. توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند. درسش خوب بود. در دوران شش سال دبستان مشکلی نداشت. پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد. صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت. سال اول دبیرستان بود. در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از یک بیماری سخت,آسوده شد. اما مادر و این پسر نوجوان را تنها گذاشت. سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند, اما او کسی را اذیت نمی کرد. یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت: دیگه مدرسه نمی رم! با تعجب پرسیدم: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. کمی نگاهش کردم و گفتم: پسرم, خب چرا دعوا کردی؟! جواب درستی نداد. اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت. همه کلاس تجدید شدند. اما فقط یکی از بچه ها که به اصطلاح بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوی همه, زد تو گوش پسرم. شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه از این کارها نکنه! شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت, بعد هم سراغ ورزش. اما زیاد اهل کار نبود. پسر بسیار دلسوز و خوبی بود, اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود. توی محل خیلی ها از او حساب می بردند. ...
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺 (6) 🌺 . (: خانم مینا عبداللهی ( )) . . چند نفری از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جوانی،نمی توانی تا ابد بيوه بمانی.در ضمن دختر و پسرت احتياج به پدر دارند. هم اگر اينطور ادامه بده، برای خود شما بد می شه. هر روز دعوا و... عاقبت خوبی ندارد. بالاخره با آقائی که همسايه ها معرفی کردند و مرد بسيار خوبی بود ازدواج کردم.محمد آقای کيان پور کارمند راه آهن بود. برای کار بايد به خوزستان می رفت.به ناچار ما هم راهی آبادان شديم. در آبادان کمتر از سه سال اقامت داشتيم.در اين مدت علاقه پسرم به ورزش بيشتر شده بود.با که از فوتباليستهای خوزستانی بود. خيلی رفيق شده بود. در همان ايام مشغول به کار شد. روزها سرکار می رفت و شب ها به دنبال رفقا. بعد از بازگشت از آبادان.خيلی از بستگان مخصوصاً عبدالله رستمی(پسر عمويم که داور بين المللی کشتی بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ برود، چرا که قد و هيکل و قدرت بدنی اش به درد ورزش می خورد. اگر هم ورزشكار شود کمتر به دنبال رفقايش می رود. اما او توجهی نمی کرد. فقط مشکلات ما را بيشتر می کرد. مشکل اصلی ما رفقای شاهرخ بودند. هر روز خبر از دعواها و چاقوکشی هايشان می آوردند. ...
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (7) 🌺 . ( : خانم مینا عبداللهی ( )) عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی در خيابان پرستار می نشستیم.پسر همسایه بود. گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اينکه دوباره بازداشت شده! سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقريبا ماهی يکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول كلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه می گفت:خیلی از های محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی يکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده. بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن. ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطور اذيت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرينش کنم. اما دلم برايش سوخت. ياد يتيمی و سختی هایی که کشيده بود افتادم. بعد هم به جای نفرين دعايش کردم. وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی درگفت: برو اتاق افسر نگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهای به هم ريخته مقابل او رويی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم:مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن! بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد. با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟! شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پيرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هيچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو... همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم. سرش را انداخت پائين. افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجی به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامور ما مقصر بوده. بعد مكثی كرد و ادامه داد: به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه می کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش میره بالای دار! شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گريه می کردم. بعد هم گفتم: خدايا از دست من کاری بر نمياد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم، . ... .
‌✍بعضے لباس دامادے هم گرفتہ بودندولے لباس غواصے پوشیدندوبہ معشوق رسیدند.. : ازجوونے ڪہ گناه ڪنہ راضے نیستم شهدا ما شرمنده ایم😔
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ بسم الله 🌺 (4) 🌺 خانم مینا عبداللهی() خورشید اولین روز زمستان سال 28 شمسی طلوع کرده. این صبح خبر از تولد نوزادی می داد که او را نامیدند. مینا خانم مادر مومن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش. دومین فرزندشان به دنیا آمده. صدرالدین شاغل در فعالیت های ساختمانی و پیمانکاری است. همیشه هم میگوید: اگر بتوانیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم, مقدمات هدایت آنها را مهیا کرده ایم. او خوب می دانست که (ص) می فرماید: ده جز دارد که نه جز آن به دست آوردن است. روز بعد از بیمارستان‌ دروازه شمیران تهران مرخص می شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی, خیابان نبرد فعلی می روند. این بچه در بدو تولد بیش از چهار کیلو وزن دارد. اما مادر, جثه ای دارد ریز و لاغر. کسی باور نمی کرد که این بچه, فرزند این مادر باشد. چهل روزش بود که گردنش را بالا می گرفت. روز به روز درشت تر می شد و قوی تر. سه یا چهار سالگی با مادر رفته بود حمام, مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. می گفت: این بچه حداقل ده سال دارد نمی توانی آن را داخل بیاوری!!😐😂 ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (4) 🌺 #ولادت خانم مینا عبداللهی(#م
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (5) 🌺 . خانم مینا عبداللهی ( ) .وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور میکرد که او کلاس اول باشد. توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند.درسش خوب بود. در دوران شش سال دبستان مشکلی نداشت. پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد. صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت. سال اول دبیرستان بود. در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از یک بیماری سخت,آسوده شد. اما مادر و این پسر نوجوان را تنها گذاشت. سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند, اما او کسی را اذیت نمی کرد. یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت: دیگه مدرسه نمی رم! با تعجب پرسیدم: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. کمی نگاهش کردم و گفتم: پسرم, خب چرا دعوا کردی؟! جواب درستی نداد. اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت. همه کلاس تجدید شدند. اما فقط یکی از بچه ها که به اصطلاح بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوی همه, زد تو گوش پسرم. شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه ازاینکارها نکنه!شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت, بعد هم سراغ ورزش. اما زیاد اهل کار نبود. پسر بسیار دلسوز و خوبی بود, اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود. توی محل خیلی ها از او حساب می بردند. ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (5) 🌺 . #نوجوانی خانم مینا عبد
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺 (6) 🌺 . (: خانم مینا عبداللهی ( )) . . چند نفری از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جوانی،نمی توانی تا ابد بيوه بمانی.در ضمن دختر و پسرت احتياج به پدر دارند. هم اگر اينطور ادامه بده، برای خود شما بد می شه. هر روز دعوا و... عاقبت خوبی ندارد. بالاخره با آقائی که همسايه ها معرفی کردند و مرد بسيار خوبی بود ازدواج کردم.محمد آقای کيان پور کارمند راه آهن بود. برای کار بايد به خوزستان می رفت.به ناچار ما هم راهی آبادان شديم. در آبادان کمتر از سه سال اقامت داشتيم.در اين مدت علاقه پسرم به ورزش بيشتر شده بود.با که از فوتباليستهای خوزستانی بود. خيلی رفيق شده بود. در همان ايام مشغول به کار شد. روزها سرکار می رفت و شب ها به دنبال رفقا. بعد از بازگشت از آبادان.خيلی از بستگان مخصوصاً عبدالله رستمی(پسر عمويم که داور بين المللی کشتی بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ برود، چرا که قد و هيکل و قدرت بدنی اش به درد ورزش می خورد. اگر هم ورزشكار شود کمتر به دنبال رفقايش می رود. اما او توجهی نمی کرد. فقط مشکلات ما را بيشتر می کرد. مشکل اصلی ما رفقای شاهرخ بودند. هر روز خبر از دعواها و چاقوکشی هايشان می آوردند. ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (6) 🌺 . #آبادان (#راوی: خانم مینا عبدالله
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (7) 🌺 . ( : خانم مینا عبداللهی ( )) عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی در خيابان پرستار می نشستیم.پسر همسایه بود. گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اينکه دوباره بازداشت شده! سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقريبا ماهی يکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول كلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه می گفت:خیلی از های محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی يکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده. بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن. 🌼
44.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍وقتی شهیدامون چراغ راهمونن ستاره های کربلا تو آسمونن... 🔸وقتی شهیدا زنده‌ان تا روز محشر مادراشون با چشمه زمزم میخونن...
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (4) 🌺 . خانم مینا عبداللهی() خورشید اولین روز زمستان سال 28 شمسی طلوع کرده. این صبح خبر از تولد نوزادی می داد که او را نامیدند. مینا خانم مادر مومن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش. دومین فرزندشان به دنیا آمده. صدرالدین شاغل در فعالیت های ساختمانی و پیمانکاری است. همیشه هم میگوید: اگر بتوانیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم, مقدمات هدایت آنها را مهیا کرده ایم. او خوب می دانست که (ص) می فرماید: ده جز دارد که نه جز آن به دست آوردن است. روز بعد از بیمارستان‌ دروازه شمیران تهران مرخص می شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی, خیابان نبرد فعلی می روند. این بچه در بدو تولد بیش از چهار کیلو وزن دارد. اما مادر, جثه ای دارد ریز و لاغر. کسی باور نمی کرد که این بچه, فرزند این مادر باشد. چهل روزش بود که گردنش را بالا می گرفت. روز به روز درشت تر می شد و قوی تر. سه یا چهار سالگی با مادر رفته بود حمام, مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. می گفت: این بچه حداقل ده سال دارد نمی توانی آن را داخل بیاوری!!😐😂 . . ... . .
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (5) 🌺 . خانم مینا عبداللهی ( ) . وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور میکرد که او کلاس اول باشد. توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند. درسش خوب بود. در دوران شش سال دبستان مشکلی نداشت. پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد. صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت. سال اول دبیرستان بود. در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از یک بیماری سخت,آسوده شد. اما مادر و این پسر نوجوان را تنها گذاشت. سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند, اما او کسی را اذیت نمی کرد. یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت: دیگه مدرسه نمی رم! با تعجب پرسیدم: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. کمی نگاهش کردم و گفتم: پسرم, خب چرا دعوا کردی؟! جواب درستی نداد. اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت. همه کلاس تجدید شدند. اما فقط یکی از بچه ها که به اصطلاح بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوی همه, زد تو گوش پسرم. شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه از این کارها نکنه! شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت, بعد هم سراغ ورزش. اما زیاد اهل کار نبود. پسر بسیار دلسوز و خوبی بود, اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود. توی محل خیلی ها از او حساب می بردند. ...
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (4) 🌺 . خانم مینا عبداللهی() خورشید اولین روز زمستان سال 28 شمسی طلوع کرده. این صبح خبر از تولد نوزادی می داد که او را نامیدند. مینا خانم مادر مومن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش. دومین فرزندشان به دنیا آمده. صدرالدین شاغل در فعالیت های ساختمانی و پیمانکاری است. همیشه هم میگوید: اگر بتوانیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم, مقدمات هدایت آنها را مهیا کرده ایم. او خوب می دانست که (ص) می فرماید: ده جز دارد که نه جز آن به دست آوردن است. روز بعد از بیمارستان‌ دروازه شمیران تهران مرخص می شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی, خیابان نبرد فعلی می روند. این بچه در بدو تولد بیش از چهار کیلو وزن دارد. اما مادر, جثه ای دارد ریز و لاغر. کسی باور نمی کرد که این بچه, فرزند این مادر باشد. چهل روزش بود که گردنش را بالا می گرفت. روز به روز درشت تر می شد و قوی تر. سه یا چهار سالگی با مادر رفته بود حمام, مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. می گفت: این بچه حداقل ده سال دارد نمی توانی آن را داخل بیاوری!!😐😂 . . ... . .
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (5) 🌺 . خانم مینا عبداللهی ( ) . وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور میکرد که او کلاس اول باشد. توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند. درسش خوب بود. در دوران شش سال دبستان مشکلی نداشت. پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد. صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت. سال اول دبیرستان بود. در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از یک بیماری سخت,آسوده شد. اما مادر و این پسر نوجوان را تنها گذاشت. سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند, اما او کسی را اذیت نمی کرد. یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت: دیگه مدرسه نمی رم! با تعجب پرسیدم: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. کمی نگاهش کردم و گفتم: پسرم, خب چرا دعوا کردی؟! جواب درستی نداد. اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت. همه کلاس تجدید شدند. اما فقط یکی از بچه ها که به اصطلاح بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوی همه, زد تو گوش پسرم. شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه از این کارها نکنه! شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت, بعد هم سراغ ورزش. اما زیاد اهل کار نبود. پسر بسیار دلسوز و خوبی بود, اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود. توی محل خیلی ها از او حساب می بردند. ...