🌹
🔘 #داستان_شب
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://chat.whatsapp.com/IRCiQTR2R3m370gxXYoFUW
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN
🔵#داستان_شب🔵
✨﷽✨
📌 به چشمانمان باید شک کنیم...
✍«ابوبصیر» میگوید: با امام باقر به مسجد مدینه وارد شدیم.
🍏مردم در رفت و آمد بودند.
🦋امام به من فرمود: «از مردم بپرس آیا مرا می بینند؟»
🍁از هر که پرسیدم آیا ابوجعفر را دیده ای؟ پاسخ منفی شنیدم، در حالیکه امام در کنار من ایستاده بود.
✨در این هنگام یکی از دوستان حقیقی آن حضرت «ابوهارون» که نابینا بود به مسجد آمد.
🦋امام فرمود: «از او نیز بپرس.»
🌀از ابوهارون پرسیدم: آیا ابوجعفر را دیدی؟
🌷فورا پاسخ داد: مگر کنار تو نایستاده است؟
🎋گفتم: از کجا دریافتی؟
💫گفت: چگونه ندانم در حالیکه او نور درخشنده ای است.
📚 بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۲۴۳؛ به نقل از خرائج راوندی
⭐️با چشمانی که قرار است جمال زیبایِ امام زمانت را ببینی گناه نکن!
🥀شاید بزرگترین گناه ما، ندیدن اشک هایی باشد که او هر روز برای گناهانمان می ریزد...
🙏تقصیرِ شما نیست که تصویر شما نیست؛ما آینه ای پر شده از گرد و غباریم...
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://chat.whatsapp.com/IRCiQTR2R3m370gxXYoFUW
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN
#داستان_شب
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد داخل کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://chat.whatsapp.com/IRCiQTR2R3m370gxXYoFUW
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN
🌹
🔘 #داستان_شب
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."👌
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://chat.whatsapp.com/IRCiQTR2R3m370gxXYoFUW
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN
⭐️#داستان_شب ⭐️
❌بچه را اینجور کتک نمیزنن!
🌌شبهایی که آقای حاج شیخ رجبعلی خیاط جلسه میرفت، کار ایاب و ذهاب ایشان، بر عهده مرحوم صنوبری بود…
☀️در یکی از روزهایی که ایشان آماده میشود تا حاج شیخ را به جلسه ببرد، خانم ایشان از بچهاش ناراحت شده، گویا بچه، شیطنت کودکانه و اذیت میکرده.
🔥یک دفعه ناغافل به پشت آن کودک ضربهای میزند. تا این ضربه را میزند، کمر خودش خمیده شده و به شدت درد میگیرد!
🪷آقای صنوبری وقتی خانمش را در این وضع میبیند به او میگوید: من میخواهم بروم دنبال آقا شیخ رجبعلی، تو هم بیا توی ماشین؛ سر راه تو را به درمانگاهی میبرم…
🪴رفتیم آقا شیخ رجبعلی را سوار کردیم….
🎀همین طور که داشتیم میرفتیم درمانگاه، گفتم: آقای حاج شیخ! ایشان که عقب ماشین نشسته، خانم من است، میخواهم ببرم دکتر؛ ایشان را دعا بفرمایید!
🏮آقا شیخ رجبعلی گفت: دکتر نمیخواهد؛ بچه را آن طور نمیزنند!
🔆گفتم: آقا چکار کنیم؟!
🎁فرمود: خوشحالش کنید… یک چیزی بخرید تا خوشحال شود!
🧸آقای صنوبری گفت: رفتیم اسباببازی و مقداری خوراکی خریدیم و در منزل به دست بچه دادیم؛
🎏کودک با دیدن اینها خیلی خوشحال شد و همان دم، کمر همسرم که از شدت درد خمیده شده بود، مثل فنر باز شد و کاملاً خوب شد!
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://chat.whatsapp.com/IRCiQTR2R3m370gxXYoFUW
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN
#داستان_شب
پسری تصميم به ازدواج گرفت؛
ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از ۳۰ نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد و آنها را برای روز عروسی دعوت كند؛پدر هم قبول ميكند.
💍💍💍💍💍💍💍
روز عروسی ،پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند؛
بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند..
💍💍💍💍💍💍💍
پدر به پسر گفت:من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری
و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند؛
بنابر اين پسرم نگران نباش،دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند.
💍💍💍💍💍💍💍
دوست نَبوَد آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
#سعدی
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://chat.whatsapp.com/IRCiQTR2R3m370gxXYoFUW
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN
#داستان_شب ⭐️
📝دردنامه ای به قلم یک پزشک:
✏️تازه دیروز پی به جهل خویش برده ام..
روز گذشته ماشینم را کمی دورتر از یک سوپر مارکت برای خرید پارک کردم؛
🥒هنگامی که از ماشین پیاده شدم پسر بچه ی حدودا ۶ تا ۷ ساله ای بسته ی آدامس را برای فروش به طرفم گرفت
پول نقد همراه نداشتم و نخریدم
وارد سوپر مارکت شدم
🥝پسرک رنگ پریده کمی کنار پیاده رو راه رفت و با هر عابری برای فروش آدامسها صحبت کرد
کسی چیزی نخرید
🍎رفت و روی لبه ی باغچه ی مقابل سوپر نشست؛
🍩من که از داخل سوپر نظاره گر بودم با خودم گفتم یک کیک و ابمیوه برایش بخرم (چیزی که اغلب در ماشین برای کودکان کار میگذارم)
🫐در لحظه تصمیم دیگری گرفتم
پسرک را به داخل فروشگاه آوردم و گفتم هر چه دوست داری بردار به حساب من
گقت هر چی میخوام؟!
گفتم بله
🍈رفت داخل ردیفها و چند دقیقه بعد برگشت
فکر میکنید چه برداشته بود؟؟!!
🥫یک رب کوچک ، یک روغن کوچک ، نخود و لوبیا و سویا از هر کدام یک بسته !
🍋پنجه ی بغض آنچنان گلویم را فشرده بود که نتوانستم حرفی بزنم فقط رب و روغن را از دستش گرفتم و بزرگترش را برداشتم
همیشه فکر میکردم فقر را می شناسم و کودکی را!
🍒در نظر من رویاهای کودکانه همیشه قدرت داشتند و می اندیشیدم کودک همیشه کودک است ! و رویاها و خواسته هایش از هر چیزی قوی تر!
🥀دیروز فهمیدم که لفظ کودکان کار چقدر نامناسب است؛فقر خیلی زودتر از آنکه این فرشته های معصوم وارد دنیای کار شوند کودکی شان را بلعیده است !
🍁من گفته بودم هر چه دوست داری! و او مثل یک مرد نان آور فقط به مایحتاج اندیشیده بود!
حتی لبهای کوچک خشک رنگ پریده اش را به یک آب میوه میهمان نکرد !
🌶گفتم بیشتر بردارم میتوانی ببری؟
پاسخش این بود:
"من خیلی قوی هستم"
🩵راست می گفت خیلی قوی بود
شاید هم فقر خیلی قوی بود !
خیلی خیلی قوی تر از رویاها و خواسته های کودکانه
🩺من یک پزشک این سرزمینم
آنچه از رنج و درد و غصه بود در این سالها از بیمارانم دیده و شنیده بودم!
ولی در ذهن من رویای کودکی همیشه قوی و زنده بود که " در این قحط سال دمشقی " مرد و پژمرد!
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN
⭐️#داستان_شب⭐️
🦋زنی به روحانی مسجد گفت :
من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!
📿روحانی گفت : می تونم بپرسم چرا؟
🦋زن جواب داد:چون یک عده را می بینم که دارند با گوشی صحبت میکنند ،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند ،
بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند ،
بعضی فقط جسمشان اینجاست ،
بعضی ها خوابند ،
بعضی ها به من خیره شده اند ...
📿روحانی ساکت بود..بعد گفت :
میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
🦋زن گفت : حتما چه کاری هست؟
📿روحانی گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
🦋زن گفت:بله می توانم!زن لیوان را گرفت و دو بار به دور مسجد گردید ، برگشت و گفت : انجام دادم!
📿روحانی پرسید:کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
🦋زن گفت:نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ...
📿روحانی گفت:وقتی به مسجد می آیید باید همه حواس و تمرکزتان به « خدا » باشد.
برای همین است که حضرت محمد (ص) فرمود «مرا پیروی کنید » و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!
نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند.
بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود.
💟نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان .
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN
#داستان_شب
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت ...
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند.
بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده ...
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ....
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت...
استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی.....
♧در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید.
♧در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه تون رو نبوسید.
♧در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید.
♧در برابر کسی که نداره ، از داشته هاتون مغرورانه حرف نزنید
♧هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به " فهم و شعور "
مگر به " درک و ادب "
💙آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
♡این قدرت تو نیست،
این " انسانیت " است!
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN
#داستان_شب 💫
روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.
چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیه ذکر می کنند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN
#داستان_شب 💫
ناظم الملک از افراد سرشناس شهر شیراز بود، پسرش پس از چند صباحی زندگی کردن در فرنگ به شیراز بر می گردد و ناظم الملک به این مناسبت، تمام اعیان شیراز را به ناهار دعوت می کند.
به رسم مردم شیراز، آلبالو پلوی مخصوصی را که لای آن خروسی گذاشته بودند، بر سر سفره می گذارند. پسر ناظم الملک رو به پدر کرده و می گوید :"آقا جان چیز می خواهم! "ناظم الملک می گوید :"بابا جان چه می خواهی؟ "پسر می گوید :"شوهر مرغ!؟! "
ناظم الملک پس از این گفتگو، از این که فرزندش بعد از مدتی زندگی و تحصیل در فرنگ نام خروس را از یاد برده، سخت عصبانی می شود و دستور می دهد پسرش را فلک کنند و آنقدر چوب بزنند تا نام شوهر مرغ را به خاطر آورد.
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN
#داستان_شب 💫
🔴 مراقب باشیم، لذتهای گذرا ما را از رستگاری محروم نکند
مردی نابینا درون قلعهای گرفتار شده بود و نومیدانه میکوشید خودش را نجات دهد. چاره را در این دید که با لمسکردن دیوارها، دری برای رهایی پیدا کند.
پس، گرداگرد قلعه را میگشت و با دقت به تمام دیوارها دست میکشید. همچنان که پیش میرفت با چندین در بسته روبرو شد اما به تلاش و جستجو ادامه داد.
ناگهان برای لحظهای دست از دیوار برداشت تا دست دیگرش را که احساس خارش میکرد لمس کند، درست در همان زمان کوتاه، مرد نابینا از کنار دری گذشت که قفل نشده بود و چه بسا میتوانست رهاییاش را به ارمغان آورد، پس به جستجوی بی سرانجامش ادامه داد.
بسیاری از ما در تکاپوی دستیابی به آزادی و خوشبختی هستیم، متاسفانه، گاهی تلنگری شبیه خارش دست، لذتهای گذرا یا چیزهایی از این دست، ما را از جستجو و دستیابی به دری گشوده به سوی رهایی و رستگاری محروم میکند.
اخبار مهم #شاهرود👇
http://eitaa.com/joinchat/1802698780C6146fdac32
✳️ http://t.me/joinchat/Kyp-plRJXZICU6piOBHVmw
🆔 @shahroodbasafa👈JOIN