بعد، از خواهر هفت ساله جلال حصبه گرفت و خواهر جلال مرد واو تا لب پرتگاه مرگ رسید و همه اهل خانه گفتند زنِ بدقدمی است که با آمدنش مرگ را بخانه راه داده و همه ازش برگشتند و یک «سور» کاتولیک فرانسوی ازش پرستاری کرد و سرش را از ته تراشیدند و بعد که خوب شد یک کبد بیمار و رنگ زرد و چشمان گود رفته برایش بجا ماند و بعد، آنچنان عوض شد که گوئی او را بردند و یک آدم دیگری به جایش گذاشتند.
چه شب درازی بود. تمام شب های نوئل دراز بود. اما او نمیفهمید، برای اینکه همه اش در جنب وجوش و خرید و آرایش و لباس پوشیدن و درخت درست کردن و شام خوردن و قصیدن بود. حالا این شبِ شومِ دراز، سنگینی و سردیش را توی کله اش می کوبید.
سرش را از روی ساعت رو دستش برداشت و با چشمانِ مژه بهم چسبیده اش تو خاکسترهای بخاری زُل زُل نگاه کرد. همه چیز سرد و سوت و کور و بیجان بود. بنظرش آمد پیش از این هم به ساعتش نگاه کرده بود و ساعت دوازده بود. و حالا هم ساعت دوازده بود. گوئی پای عقربه ها را به زنجیر کشیده بودند و از جایشان تکان نمی خوردند.
نوئل های پیش اینجور نبود. نوئل پاریس خوب بود. آنجا زندگی و قشنگی در آغوش هم میرقصیدند. چه خوب شبی بود آنشب در«مون مارتر» در «Au Lapin Agile» فانوسهای رنگین از طاقهای ضربی آویزان بود و همه بچه مچه ها جمع بودند. آن سینی های گنده آکنده از شراب و مارتینی و شامپانی. که پیشخدمتها جلو مردم میگرفتند و هرکس هرچه میخواست برمیداشت و آوازخوانها یکی یکی می آمدند و تصنیف های عامیانه میخواندند و مردم دستهاشانرا بهم میدادند و با آهنگ ها تکان میخوردند و دم میگرفتند. جلال در پاریس بچه خوبی بود چه خوب میرقصید. چقدر روشن فکر بود. اما اینجا که آمد جور دیگر شد. شکل و رنگش عوض شد. بویش عوض شد. نگاهش عوض شد. همدردیها و نوازشها و عشقها و قشنگیها را بچه زودی از یاد برد. توسرش گذشت: «هرچیز باید یک روز تمام بشود، و حالا تمام شده؛ همه چیز تمام شده. این زندگی من بود که تمام شد.»
سردی سوزنده ای تو تیره پشتش خلید. آهسته دست بچه را که دور گردن اسب بود گرفت و اسب را رو کف اتاق پس زد و دست بچه را گذاشت رو سینه او. مدتی بود ویرش گرفته بود که اینکار را بکند و آخرش هم کرد.
بعد پالتوش را از دوش خود برداشت وکشید رو بچه و آنرا خوب دور او پیچید و لبه هایش را زیر او زد.
حس کرد تمام مردم شهر دشمن خونی اویند وبیرون تو برف کمین کرده اند تا به بچه اش گزند برسانند. به لام چراغ نگاه کرد. سوزن های دردناکِ نور چشمش نشست و بمغزش فرو رفت. اما چهار ساعت دیگر از این دیار میرفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. دور و ور اتاقی بود که این دو سال آخر را در آن گذرانده بود و حالا اثاثیه اش را جلال کنده و برده بود و مثل جای غارت زده و بمب خورده ولش کرده بود.
از جاش پا شد رفت برابر دیواری که هنوز دوتا میخ سرکجِ گنده تا نیمه توش دفن شده بود ایستاد میدانست که میخ ها جای دوتا تابلو باسمه ای کار «سزان» و «مانه» بود. سایه شکسته و بیوقواره اش رو دیوار میان جای تابلوها افتاده بود که از سرتا کمرش رو دیوار بود و از ناف بپائین، شکسته و کف اتاق افتاده بود. ناگهان برگشت که برود بجائی که سابقاً آئینه ای رو دیوار آویزان بود و دلش خواست که صورت خودش را تو آئینه تماشا کند. سرش را برگرداند. دید آئینه آنجا نیست و میدانست که آئینه آنجا نیست. دور اتاق راه رفت و بیاد مهمانیهائی که در همین اتاق داده بود و بیاد خنده ها و شادیها و بگومگوهای پیشین، دور ور آن را تماشا کرد. تک دماغ و چشمانش سوز افتاد. فکر می کرد که آیا راستی مدتی تو همین اتاق زندگی کرده یا اصلا هیچوقت از پاریس بیرون نرفته و شوهر نکرده و بچه نزائیده و همین حالا هم در پاریس است. بعد فکر کرد که اصلا هیچوقت پاریس را در عمرش ندیده و همیشه تا خودش را شناخته در تهران بوده و حالا هم یک جای دیگر است. همه چیز دور و ورش غریب بود. حس کرد که ناگهان همه چیز را فراموش کرده و به نظرش آمد که هیچگاه زنده نبوده، خیال کرد مرده است.
@shahrzade_dastan
رفت کنار پنجره وسیگار دیگری آتش زد و دود پرپشتش را تو شیشه پنجره پُف کرد. از پشت شیشه به دانه های برف و خال خالهای سیاه فضا که برف نگرفته بود تو خیابان نگاه کرد. اتوموبیل ها با چشمان خیره کننده، چون کفشدوزهای شتابان، همدیگر را دنبال میکردند. خیابان از هر شب شلوغ تر بود. به منظره شهر و گنبد و گل دسته مسجد سپه سالار نگاه می کرد. ناگهان تو نافش پیچ افتاد. زود از اتاق رفت بیرون تو روشویی. و آنجا روی ناشسته و چشمان مژه به هم چسبیده و موهای ژولیده گرد گرفته خودش را که تو آئینه دید یکهو زد زیر دلش و تو روشویی بالا آورد.
نصفه سیگاری که تو دستش بود انداخت تو کفِ لزجِ سفیدی که هنوز نخش از لب زیرینش آویزان بود. باز هم ُاق زد. سیگار خاموش نشد و دود مرطوب سوزنده ای ازش بلند بود. بعد سردش شد. همانطور که سرش تو روشوئی خم بود به ساعت روچش نگاه کرد؛ دید نیم ساعت از نصف شب گذشته. تو سرش گذشت:
«هرچه جان بکنی و مثل لاک پشتِ فسِ فس راه بری دو سه ساعت دیگه از اینجا میرم. فقط آرزو دارم این سه ساعت بشه سه دقیقه. من هیچوقت تا این اندازه آرزومند نبودم که اینجوری وقتم آتش بگیره. اما دست کم بچه ام را از این خراب شده میبرمش تا وقتی بزرگ شد اصلا عکسی از این پدر و قوم و خویشها و از این سرزمین تو سرش نباشه. هیچوقت نمیخوام بدونه باباش کی بوده. ترجیح میدم بدونه باباش یکی از آدمای تو کوچه بوده و هیچ پیوندی میانمان نبوده. فقط این پوست تاسیده و موهای سیاه فرفریش تا عمر داره مثل داغ ننگ همراهشه.»
سرما سرماش می شد. برگشت تو اتاق بچه هنوز خواب بود و اسب چوبی صاف و بی تشویق تو صورت بچه نگاه میکرد. آهسته میلرزید و گمان برد بچه هم سردش است. نشست پهلوش. اما تن بچه همچنان داغ بود. دستش را گذاشت رو پیشانی او واز داغی آن دانست که انگشتان خودش چقدر سرد است. بچه از سردی انگشتان زن در خواب چندشش شد و اخم کرد و لب ورچید. او باز به خودش گفت:
«از هر کس دیگه ممکن بود این بچه را داشته باشم؛ منتهی یک شکل دیگه بود. منکه نمیفهمیدم. مثل همین بچه دوستش میداشتم. شاید سردش باشد. خودم که دارم یخ می زنم. همه چیز اینجا خشک و فلزی است. آفتابش، سرمایش و آدمهایش همشون. زندگی من تمام شده. حالا باید جون بکنم این بچه را بزرگش کنم. یک سیب کرمو که درخت زندگی من داد. اما باید یک تنفری از این سرزمین و این آفتاب سنگین و سیالش تو دلش بکارم که هیچوقت یاد اینجا و پدرش نکنه. برای زندگی، هم کینه هم محبت، هم دوستی هم دشمنی همش با هم لازمه. زمان عیسی مسیح گذشته. تنها برشالوده محبت نمیشه زندگی کرد. حالا دیگه نمیتونم هیچکس را ببخشم. دیگه از این چیزها گذشته. من تو همین دنیا زندگی می کنم و تکلیمفم باید همین جا معلوم بشه. درسته که کاری از دستم ساخته نیس. اما نباید دست رو دست بگذارم بنشینم و هرچی بسرم میارند تماشا کنم و هیچی نگم.»
افسار اسب را گرفت و از دیوان زدش عقب. چرخهایشِ غرچ|ِ غرچ کرد و خاک رو موزائیک را خراشید. بچه ناگهان تکان خورد. زن هول شد و اسب را رها کرد. بزاق لزجی لبهاش را بهم دوخته بود. از جاش پا شد و اسب را بغل زد وبرد و آهسته گذاشت میان کاغذ سوخته های تو بخاری و بعد کبریت کشید و گرفت زیر یال و دمش.
اسب گُر گرفت. زن عقب رفت و دلش خواست که شعله های آن بچه را گرم کند. دهن خود را با آستین پاک کرد و رفت نشست رو دیوان پهلو بچه. نگاه نادم وجهنده اش رو شعله های آتش بود. دلش شور میزد. دلش میخواست آن جا نباشد و دلش میخواست مدتها پیش، از این سرزمین رفته باشد. وقتی بیدار شد بش میگم «بابات اومد بزور گرفت بردش.» دست کم اتاق یه خرده هوا می گیره. داریم یخ می زنیم.
شعله های آتش اسب را در برگرفت و چاله بخاری آجری از شعله پر شد و اسب بزرگ بود وکوچک شد واخم کرد و چلاق شد و پرزد و یله شد و خوابید. و زن، شادابی و چُستی و چابکی و عشق و زندگی و نابودی خود را میان شعله های رنگین آن تماشا می کرد.
کتاب چراغ آخر_سایت زیبا شهر
@shahrzade_dastan
1_1855373948.m4a
2.1M
قسمت سوم داستان صوتی ترکی قارتال
به قلم و صدای خانم توران قربانی
برای علاقمندان داستان ترکی😍🌺
@shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚
زمان هر چیز دیگری هم مثل همین یک روز به سر میآید. خاطرات هم میتوانند سیاه باشند و کشندهتر از زهر. و فراموشی استعدادی که یا از اول یا آدم هست یا هیچ وقت پیداش نمیکند.
📚نیمهی غایب
✒ حسین سناپور
@shahrzade_dadtan
داستانک (فی البداهه) ✒✒✒✒
🍂🍂🍂🍂🌱🌱🌱
جلوی پنجره ایستاده و خیره شده بودم به آسمان. شنیدهبودم که قرار است خورشید بگیرد. دخترم سارا داشت نقاشی میکشید. امروز صبح شوهرم گفته بود: خوب فکرهایت را بکن. یا با من میای خارج یا طلاق. بعد هم در را کوبیده و رفته بود.
برگشتم سمت دخترم. داشت برای دودکش خانهای که کشیده بود دود میکشید. پیشانیام داشت ذق ذق میکرد. چشم دوختم به نور ضعیفی که از پشت ابرهای توی آسمان روی زمین میتابید. دخترم دوید کنار من ایستاد. نقاشیاش را گرفت جلوی چشمم و گفت: مامان ببین نقاشیم قشنگ شده؟
زل زدم به لامپ زرد رنگ توی خانه اش که روشن بود و دودی که از خانه بلند میشد. سرم را تکان دادم: خیلی قشنگه دخترم.
دخترم لبخند زد. سرمایی مرموز خزید توی تنم. آفتاب داشت پشت ابر قایم میشد. دخترم گناهی نداشت. او هیچ چیزی از خورشید گرفتگی نمیدانست. من هنوز سردم بود.
@shahrzade_dastan
تاریخچه داستان
🍂🍂🍂🍂🌱🌱🌱🌱
حتما شنیدهاید که اولین داستان سرایان تاریخ انسانهای غارنشینی بودند که با کشیدن نقاشی شکار و شکارچی کنار آتش مینشستند و برای فرزندان خود قصه میگفتند. اما به مرور و با پیشرفت بشر ، داستان و نوشتن آن هم پیشرفت کرد.
رولان باروت در تعریف داستان میگوید: داستان جملهای است طولانی و هر جمله داستانی است کوتاه.
در گذشته شاعر پر آوازه ایران سعدی شیرازی در قالب گلستان و بوستان سعدی حکایات و داستانهایی را نگاشت. بعد از او مولوی، عطار ، نظامی ، فردوسی داستانهای زیادی را به نظم کشیدند. کتاب قران هم خود شامل حکایات زیادی است که در قالب سوره آمده است. از قدیمیترین داستانها میتوان داستاتهای هزار و یک شب ، کتاب ایلیاد و اودیسه هومر را نام برد که در قالب اسطوره نوشته شده است.
در واقع میتوان گفت: داستان تجربه زیسته همراه با تخیل انسان است که با شیوههای مختلف به نگارش در آمده است. داستان معمولا با نثر است و بر پایه علت و معلول حادثهای را نقل میکند.
داستان در تقسیم بندی رایج به انواع مختلفی تقسیم میشود:
_داستان کوتاه
_داستان بلند
_رمان
_ داستانک
ادامه دارد🌱🌱🌱
@shahrzade_dastan
عنوان داستان
🍂🍂🍂🍂🍂🌱🌱🌱
عنوان و اسم داستان همانند ویترین مغازه است. هر قدر زیبا و جذاب باشد همان قدر خواننده را به خرید و خواندن کتاب ترغیب میکند. عنوان داستان برچسبی است که نویسنده به یاری آن داستان خود را از سایر داستانها متمایز میکند. حتی میتواند به خاطرهها سپرده شود و باعث گرفتن جایزه از محافل ادبی بشود.
استفاده از کلمات ساده، کوتاه و مرموز هم میتواند تا ابد در خاطره خوانندگان باقی بماند.
بسیاری از رمانهای معروف نام شخصیتهای محوری داستان خود را روی عنوان کتاب گذاشتهاند. مثل: موبی دیک، الیور تویست، مادام بواری، آنا کارنینا و...
برخی از نویسندگان نام مکان داستان خود را به عنوان عنوان داستان برگزیدهاند. مثل: بلندیهای بادگیر، جاده تنباکو و...
روش بعدی استفاده از عنوان های فرامتنی و خارج کتاب است. مثل شرق بهشت، خوشههای خشم و...
پرکاربردترین روش رایج استفاده از عنوان ابداعی و خارج از متن نویسنده و جملات پرسشی است.
ویژگی عنوان داستان:
۱_ باید نظر خواننده را جلب کند.
۲_باید خبر از چیزهای نو بدهد.
۳_باید فکر خواننده را مشغول کند.
۴_باید گیرا باشد.
۵_باید موزون باشد و به گوش آدم خوش برسد.
۶_به داستان بخورد.
۷_ طرح داستان را آشکار نکند.
۸_کهنه و قالبی نباشد.
عنوان داستان را باید در آخر داستان انتخاب کرد. اسم کتاب باید کلیتی از انرژی انعکاسی در کتاب باشد.روی یک تکه کاغذ بنویسید که موضوع اصلی کتاب شما چیست و کشف و نتیجهگیری شما چه بوده است. این نوشته میتواند یک پاراگراف یا چندین جمله باشد. در مرحله بعد مثل عصارهگیری گیاهان، میتوانید چکیدۀ آن پاراگراف یا جملهها را به صورت یک عبارت کوتاه بنویسید و عنوان کتابتان قرار دهید. به دو سه عنوانی که ابتدا به ذهنتان میرسد، اکتفا نکنید. سماجت کنید، گزینههای متعدد را روی کاغذ بیاورید، مواردی را که نوشتهاید، یکی دو روز کنار بگذارید و بعد ببینید کدامیک از گزینههایتان قابلیت ماندگاری دارد. یادتان باشد وقتی عنوانی روی کتابتان چاپ شد، دیگر نمیتوانید تغییرش دهید.
@shahrzade_dastan