eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
62 ویدیو
247 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
نگفته بودم که تو حساسیت و تیزهوشی مرا به حساب دیوانگی‌ام گذاشته‌ای؟ در این دم صدای خفیف و مبهمی به گوشم رسید درست مثل صدای ساعتی که لای پارچه پیچیده باشند. من این صدا را هم خوب می‌شناختم. این ضربان قلب پیرمرد بود. با شنیدن صدای ضربان قلب، بر خشم من افزوده ‌ شد، درست مثل صدای طبل که سربازان را تهییج می کند. با وجود این همه هیجان بی‌حرکت ایستادم آهسته نفس می‌کشیدم. فانوس را بی‌حرکت نگاه داشتم. با چه سختی سعی کردم که پرتو نور را روی چشم او ثابت نگاه دارم. تپش جهنمی قلب او زیادتر می‌شد. هر لحظه بر صدا وس رعت آن افزوده می‌گشت پیرمرد بیش از حد وحشت‌زده شد. برای همین لحظه به لحظه بر شدت صدای تپش قلب او افزده می‌شد. آیا هنوز به سلامت من شک داری؟ من که پیش از این گفته بودم که من همان آدم عصبی‌ای هستم که بودم. و حالا در این ساعات آرام شب، در میان سکوت مرگبار این خانه قدیمی، صدای چنین حیرت‌انگیز مرا به مرز وحشت و دلهره‌ای تحمل‌ناپذیر کشاند. باز هم لحظاتی دیگر مقاومت کردم و همچنان بی‌حرکت ایستادم و جنب نخورم ولی تپش شدید و شدیدتر شد، فکر کردم با این شدت که قلب او می‌زند، باید منفجر شود. دغدغه تازه‌ای به سراغم آمد، نکند صدایی به این شدت به گوش همسایه‌ها برسد! عمر پیرمرد به سر آمده بود. با صدایی بلند، فانوس را پرت کردم، به درون اتاق خزیدم. او چیغ کشید، تنها یک بار و آخرین بار. من با حرکتی تند او را از تختخواب به کف اتاق انداختم و بعد تشک سنگین را کشاندم روی او. بعد از شادی لبخندی زدم، که بالاخره کار خودم را کردم. و قلب پیرمرد تا دقایقی همچنان در تپش بود، اما با صدایی خفه. دیگر جای نگرانی نبود، این ضربان دیگر از چاردیواری اتاق به گوش همسایه‌ها نمی‌رسید. سرانجام قلب از تپش باز ایستاد، پیرمرد مرده بود. تشک را به جای اول برگرداندم و جسد را بررسی کردم. مثل سنگ مرده و بی‌حرکت بو د.دستم را روی قلبش گذاشتم و چند دقیقه‌ای نگاه داشتم. از ضربان خبری نبود. مثل سنگ بی‌روح و مرده بود. دیگر چشمهایش مرا آزار نمی‌داد. اگر هنوز به عقل و هوش من شک داری، اگر برایت شرح دهم که چقدر با مراقبت و احتیاط جسد را پنهان کردم، دیگر باید حرفت را پس بگیری. شب سپری می‌شد، من بی‌سروصدا ولی با سرعت کارم را شروع کردم. اعضای بدن را از هم جدا کردم. اول سرش را بریدم، بعد دست‌ها و پاهایش را. بعد سه تا از تخته‌های کف اتاق را آوردم و تکه‌های جسد را میان تخته‌های باریک حائل پشت و رو قرار دادم. تخته‌ها را طوری ماهرانه جابه‌جا کردم که چشم هیچ تنابنده -حتی چشم پیرمرد-در حالت طبیعی به جابه‌جایی آنها شک نمی‌کرد. چیزی برای پاک کردن و شستن نماند، چون هیچ لکه‌ای حتی لکه خونی روی کف اتاق دیده نمی‌شد. خیلی دلواپس این قسمت از کار بودم ولی همه‌اش به خیر و خوبی تمام شد. وقتی همهٔ این کارها را تمام کردم، تازه ساعت شد چهار صبح، ولی هوا مثل هوای نیمه‌شب تاریک تاریک بود. همین که زنگ ساعت چهار نواخته شد، کسی در حیاط را زد.آرام رفتم و در را باز کردم، آرام بودم چون دلیلی برای ترسیدن وجود نداشت. سه مرد باادب و متانت وارد شدندو خود را افسر پلیس معرفی کردند. در خلال شب یکی از همسایه‌ها جیغی شنید، از روی بدگمانی، به پلیس خبر داد و این سه افسر آمده‌اند تا خانه را بگردند. من لبخند زدم، ترسی هم که نداشتم به آنان خوشامد گفتم. و گفتم جیغ و فریاد خودم بود خواب دیده بودم. درباره پیرمرد گفتم که او مدتی است غیبش زده. به مسافرت رفته و مهمانان را همراه خود بردم تا گوشه و کناره‌های خانه پیرمرد را با چشم‌های خودشان ببینند و خودم به آنها گفتم همه‌جا را بگردند، با دقت هم بگردند آخر سر هم آنها را به اتاق پیرمرد بردم. اموال و دارای او را نشان دادم که دست نخورده سر جایش بود. بی‌پروایی و هیجانی که از اعتماد به نفس پیدا کردم، موجب شد که چند تا صندلی را کشان‌کشان بیاورم درست توی اتاق پیرمرد و به مهمانان تعارف کردم که برای رفع خستگی کمی اینجا استراحت کنند. @shahrzade_dastan
صندلی‌ای که خودم روی آن نشستم درست روی تخته‌هایی گذاشتم که جنازه پیرمرد زیر آن پنهان شده بود. افسرهای پلیس راضی بودند. رفتار من هم عادی و قانع کننده بود به طور فوق‌العاده‌ای وضعیتی ارام و عادی داشتم. وقتی دیگر از سؤال و جواب‌های من اطمینان پیدا کردند آنها نشستند و به صحبت‌های معمولی پرداختند. ولی طولی نکشید، وضعیتم دگرگون شد و دلم می‌خواست که آنها هرچه سریع‌ت از اینجا بروند. سرم گیج می‌رفت، در گوشم صداهای عجیب و غریب پیچید، ولی آنها همچنان نشسته بودند و صحبت‌شان گل کرده بود. صداها در گوشم بلندتر و محسوس‌تر ادامه پیدا کرد. شروع کردم به حرف زدن تا شاید از شر احساسی که بر من غلبه کرد خلاص شوم، ولی بدتر شد. تا اینکه بالاخره متوجه شدم که این صدا از گوش‌های من نیست. شک نداشتم، حالا رنگ و رویم پرده‌تر شد، حرف زدن را با روانی و صدای بلندتر ادامه دادم. ولی آن صدا بلندتر شد. چه خاکی به سرم بریزم؟ صدا اول ضعیف و فرو خورده بود و به صدای ساعتی که در پارچه پیچانده باشند شابهت داشت. نفسم در سینه حبس شده بود، ولی افسرها متوجه نشدند. با شور و حرارت وراجی می‌کردم، و آن صدا همچنان بیشتر می‌شد. با هیاهو و آشفتگی درباره موضوعات بی‌اهمیت حرف‌های صدا تا یک غاز می‌زدم در حالی که دست‌هایم را با عصبانیت تکان تکان می‌دادم، ولی ان صدا باز هم بلندتر می‌شد. سر در نمی‌آوردم چرا مهمان‌ها گورشان را گم نمی‌کردند؟ با قدم‌های بلند و سنگین شروع کردم به راه رفتن، به این طرف و آن طرف می‌رفتم، تا نشان بدهم از حضور این آدم‌ها خشمگین هستم ولی باز آن صدای لعنتی بلندتر می‌شد. ای خدای بزرگ! چه گرفتار شدم؟ از شدت عصبانیت دهنم کف کرده بود با شدت و حرارات پرت و پلا می‌گفتم، فحش و بد و بیراه می‌دادم، صندلی‌ای را که رویش نشسته بودم بی‌اختیار به این طرف و آن طرف می‌بردم، و روی همان تخته‌های جابه‌جا شده صندلی را قژ قژ به عقب و جلو می‌کشاندم، ولی آن صدا همچنان بلند و بلندتر می‌شد. به فریادهایی بلند تبدیل شده بود. ولی افسرها انگار نه انگار سروصدایی است بی‌خیال و خندان با هم اختلاط می‌کردند. مگر ممکن است سروصدایی به این شدت به گوش آنها نرسد؟ ای خدای بزرگ مگر چنین چیزی ممکن است؟ حتما این صدای لعنتی به گوش آنها هم می‌رسد. بو بردند از همه‌چیز سر در آوردند حالا خودشان را به آن راه زده‌اند فکر می‌کنم و فکر می‌کردم همه‌چیز را می‌دانند ولی متظاهرانه مرا دست می‌اندازند. هر اتفاقی بیافتد از این رنج و عذاب جسمی و روحی که بدتر نیست. هر بلایی سرم بیاید بدتر از این مضحکه‌ای نیست که در آن گیر کرده‌ام.من دیگر تحمل لبخندهای ریاکارنه این‌ها را ندارم حس می‌کردم باید با تمام نیرو فریاد بکشم یا خود را نابود کنم. حالا باز هم صدا بلندتر و بلندتر شده بود. با تمام وجودم جیغ کشیدم: «بی‌شرف‌ها! بیش از این طاقت پنهانکاری ندارم. به جنایتی که مرتکب شده‌ام اعتراف می‌کنم! این تخته‌ها را کنار بزنید. همین‌جا! همین‌جا! این صدای ضربان قلبی است که در زیر تخته‌ها پنهان شده!» سایت: یک پزشک @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀بحث آموزشی👇👇👇
گفتگو در داستان قسمت اول 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🌱🌱🌱🌱 گفتگو یا دیالوگ عنصر مهم داستان کوتاه است. از نظر ادبی داستانی که فاقد گفتگو باشد با واقعیت زندگی سازگاری ندارد. مگر آنکه خوب نوشته شده باشد. طبیعی است داستانی که بیش از یک شخصیت نداشته باشد گفت و گو هم ندارد. اما حتی در این گونه داستانها هم برای این که از سنگینی داستان کاسته شود، باید فکری شود تا شخصیت داستان را به گفت و گو وادارد. توصیه این است که همیشه کاری کنید تا شخصیت داستان حرف بزند. داستان با گفت و گو زنده‌تر می‌شود. گفت و گو بهتر از توصیف و فضاسازی است. برای تمرین بهتر یک نویسنده باید حواسش به گفت و و گوی اطرافیانش باشد. اگر دقت کنید هیچ آدمی شبیه آدم دیگری حرف نمی‌زند. مدل و نحوه حرف زدن آدمها و لحن و کلماتی که در گفتگو با یکدیگر استفاده می‌کنند متفاوت است. توجه به این مساله می‌تواند داستان ما را زیبا و جذاب کند. در واقع توجه به این مساله باعث شخصیت پردازی در داستان می‌شود. عنصر گفت و گو یکی از راههای خلق شخصیت داستان است. یک گفت و گوی خوب باید شخصیت، خصوصیت اخلاقی شخصیت را برملا سازد. نویسنده باید شخصیت‌‌های داستان خود را در شرایط مختلف قرار بدهد و گفتار او را به کاغذ بیاورد. استفاده از فرهنگ و اصطلاحات عامیانه باعث جان بخشی بیشتر شخصیت داستان می‌شود و لحن و لهجه و طبقه اجتماعی او را برملا می‌سازد. ادامه دارد.... @shahrzade_dastan
اتاق کار اخوان ثالث_ شاعر ایرانی خبرگزاری پانا @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کوتاه 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🌱🌱🌱🌱 داستان کوتاه نوعی از داستان است و برشی از زندگی است که می‌توان آن را در یک نشست برای چای خوردن برای دیگران تعریف کرد. یک داستان کوتاه متوسط حدود 3000 الی 7000 کلمه است. البته در این مورد نیز نظرات متفاوتی وجود دارد و برخی معتقدند این تعداد کلمات کمتر بوده و در بعضی مواقع تا 10000 کلمه نیز به عنوان داستان کوتاه تلقی می شود.  قدمت داستان نویسی به دوره نوزدهم میلادی برمی‌گردد.  ادگار آلن پو و گوگول را پدران داستان کوتاه می‌دانند. بعد از آنها گی دو موپاسان و چخوف راه آنها را ادامه دادند. در شیوه وسبک واقع گرایی. پس ازاین دو گی دوموپاسان ( 1893-1850) فرانسوی و آنتون چخوف ( 1904 - 1860 ) روسی داستان کوتاه را به طرز شایسته ای تکامل بخشیدند. تأثیراین دو بر نویسندگان پس از خود به حدی بود که برخی تا همین اواخر نویسندگان معاصر داستان کوتاه را به دو طیف مستقل تقسیم می کردند. طیفی که به شیوه چخوف روسی در نوشتن معتقد بود و دیگری که خود را متأثر از موپاسان فرانسوی می دانست. علت اصلی تمایز این دو در چیزی است که طرح یا پیرنگ (PLOT ) نامیده می شود . چخوف و موپاسان هر دو به واقعیت و واقع گرایی اهمیت زیادی می دادند اما داستانهای چخوف غالبا فاقد طرح پیچیده و گره افکنی های معمول دو نویسنده معروف پیش از خود - گوگول و پو - بود، موپاسان اما به طرح و هیجان انگیزبودن ساختمان قصه هایش بهای زیادی می داد تا آنجا که گاه باور پذیر بودن داستان هایش را فدای تأثیر گذار بودن آنها می کرد. با پیشرفت علم و تکنولوژی و درگیر شدن مردم با زندگی ماشینی چون مردم فرصت کافی برای خواندن داستانهای کوتاه نداشتند، داستانهای کوتاه رونق بیشتری گرفت. تأثیر چخوف بر دو تن از برجسته ترین داستان نویسان پس ازخود یعنی کاترین منسفیلد (1923-1888) انگلیسی و شرود اندرسن ( 1941-1876) آمریکایی بیش از دیگران بود. این دومی به پیروی از چخوف سادگی در طرح را به نهایت رساند. اندرسن کوشید تا داستان کوتاه را از قید و بند نقل ماجرا و طرح وقایع پیچیده و هیجان آور رها سازد. کارهای او نمونه های روشنی از سادگی درطرح و پرداخت به شمار می روند. شیوه او را نویسنده هم تبارش ارنست همینگوی (1961-1899) با خلق داستانهای زیادی در این سبک به کمال رساند. همینگوی با کم رنگ کردن عنصر طرح در داستان به عنصر گفت و گو اهمیت بیشتری داد. قصه های او هر چند در نداشتن طرح پیچیده به کارهای چخوف شبیه بودند اما درونمایه آنها که برابهام و ایهام بنیاد گذاشته شده بودند با داستانهای ساده و روان چخوف قرابتی نداشتند. اگرمکتب چخوف به همینگوی منجر شد، شیوه داستان نویسی موپاسان به اُ. هنری یا ویلیام سیدنی پورتر (1910-1862) انجامید. داستان های اُ. هنری اگرچه معمولا پیام مهمی برای خواننده ندارند اما شیرین و خواندنی اند. پایان های غافلگیر کننده و ساختمان پر کشش آنها در نوع خود بی نظیر است. جزاینها داستان نویسان معتبری چون هنری جیمز ( 1916-1863) ، دی. اچ . لارنس (1930- 1885) ویلیام فاکنر ( 1962- 1867) ، جیمز جویس (1941- 1882) ، و ویرجینیا وولف ( 1941-1882) نیزسهم زیادی در گسترش هنر کوتاه نویسی داشتند. این سه نفر آخر با خلق شیوه ای که بعدها به جریان سیال ذهن معروف شد داستان نویسی را به عرصه تازه ای کشاندند. در واقع با آغازقرن بیستم میلادی داستان کوتاه تنوع و اوج بیشتری یافت. ادامه دارد..... @shahrzade_dastan
دوستان به احترام شهدای امروز شاهچراغ آهنگ رو پاک کردم. 😔 نمی‌دونم چی بگم. شاید قلم ما نویسنده‌ها یه روزی بتونه این روزها رو به تصویر بکشه.😭😭
همین.‌ بغض نمیذاره چیز دیگه‌ای بنویسم. شب‌تون خوش.😔🙏