یک قاچ کتاب📚📚📚
_میدونی میچ حقیقت اینه که اگر چگونه مردن رو یاد بگیری، چگونه زندگی کردن رو هم یاد میگیری.
این همون چیزیه که همه منتظرش هستیم. آرامشی به نام مردن. اگه بدونیم که با مردن به آرامش برسیم، پس میتونیم از انجام این کار سخت هم بربیاییم.
_ چه کاری؟
_ زندگی کردن در آرامش.
📚سه شنبهها با موری
✍میچ آلبوم
@shahrzade_dastan
فصل ششم
لاله واژگون
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃
" بابا ..بابا ..کجایی ؟ اذان شده ببند بریم خونه ! "
صدای پسر تازه دامادت هست. پشت م مغازه روی صندلی نشسته بودی که انگار چرت ات گرفته است. دستت روی گوشی به خواب رفته است.
" سلام "
با آن یکی دستت ماساژش میدهی.
" کی اومدین بابا ؟"
" خیلی نیست ؛ پاشو سر راه غذا هم گرفتیم "
بچه هایت کلید خانه را دارند. این کوچکتره آخر هفته ها که کارش تعطیل میشود با زنش میایند و پیش ات میمانند.
کش و قوسی به تنت داده و بلند میشوی. نگاه به صفحه گوشی ات میاندازی . هیچ پیامی از طرف لاله نیامده است. خاموشش کرده و توی جیب ات میگذاری.
چه بد عادت کرده ای به چت دو نفره تان که از همه چیز حرف میزنید . از آب و هوای شهرتان ، از جاذبه های دیدنی و از آدمهایش ! تا پیدا کردن قافیه برای شعرهایتان.
غزلی که به قول آن ها " ایکی داش آراسیندا " نوشته ای را برایش میفرستی.
" باغ چشمان تو سرسبز و ترند
دل دیوانه ما را به تماشا ببرند
سرو بالایی و در انجمن گلهایی
بلبلان بین سر هر شاخ گریبان بدرند
گل بسی دیده ام و گل ز گلستان چیدم
نه گلی چون گل رویت که به رقص و طربند
شکر گل گویم و از عطر تو سرمستم من
چه بگویم چه نگویم همگان باخبرند
با خیال مه رویت چه نیازی به گل است
چه کنم دست گل افروز تو پیک حرم اند
هر چه گفتیم و نگفتیم تو از ما بپذیر
عاشقان تو همه درگه اهل هنرند "
" واقعا برای منه ؟ من که سواد غزل گفتن ندارم آقا "
" از شما بعیده خانووووم "
" راست میگم تا حالا نگفتم ! "
" اشکالی نداره یه روز میگین حتما "
" 🙏 "
" خواهش میکنم قابلی نداشت ! "
" خوندم اژدها به موش اعتماد به نفس میده ! حالا چطور شده؟ "
هیچ وقت لنگ جواب نیست .
" پس متولد سال اژد..."
" ها..ها.."
" جاااان "
خوب است که هیچ کدام از این ها را کسی نمیبیند. شماره اش را به اسم " سرزمین " ذخیره کرده ای . عکس پروفایلش هم یک جفت لاله واژگون است .
خودش که میگوید هر چه برایش مینویسی را یک جا توی سررسیدش یادداشت میکند از جمله ها گرفته تا شعرهایت را ؛ که فراموششان نکند . اما تو حوصله این کارها را نداری . به سرعت میخوانی و پاکش میکنی ! بیشتر برای احتیاط ! آن حافظه قدیم را هم نداری که به خاطرت بسپاری .
" آقا دارم یکی از شعرهاتون رو ترجمه میکنم ؛ همون آزادتون رو ! "
" دستتون درد نکنه "
نمیدانی چرا امروز که هیچ پیغامی از او دریافت نکرده ای باز به کارهایش فکر میکنی.
" برام بفرستی ها ! "
" چشم قربون اون ها ها گفتنتون بشه لاله "
" خدا نکنه دختر ! "
آخر چت ها یکجوری قربان صدقه ات شده و میرود بی خداحافظی !
" ❤️❤️❤️💋 "
" بابا کجایی ؟ "
" ها..ها "
به حرف لاله روی پسرت میخندی و از مغازه بیرون میایی. در را قفل میکنی.
" کرکره رو نمی کشی ؟ "
" نه عصری بازم باز میکنم "
آرزو میکنی کاش از داخل مغازه دری به حیات خانه ات بود.
ادامه دارد ...
🥀🥀🥀🥀🥀
#فصل_ششم
@shahrzade_dastan
هدایت شده از شهرزاد داستان📚📚
با عرض سلام خدمت دوستان عزیز. کانال شهرزاد در نظر دارد برای حمایت از دوستان نویسنده، چند روز در هفته را برای نقد و بررسی داستانهای ارسالی شما قرار بدهد.
🔹️🔹️🔹️برای همین از دوستانی که داستان کوتاه دارند؛ درخواست میشود تا داستانهای خود را برای بررسی و نقد به کانال بفرستند.
داستانها به نوبت در کانال قرار داده میشود و از اعضای کانال هم خواسته میشود تا نقد خود را بیان کنند. در انتها من نظر شخصی خودم را در مورد داستان ارائه خواهم داد.
🔹️دوستان اهل قلم منتظر داستانهای زیبایتان به زبان فارسی در موضوعات مختلف هستم. ⚘🙏
آیدی برای فرستادن داستان
@Faran239
با احترام_ فرانک انصاری
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
با عرض سلام خدمت دوستان عزیز. کانال شهرزاد در نظر دارد برای حمایت از دوستان نویسنده، چند روز در هفته
💥💥❌❌⤴️⤴️⤴️⤴️⤴️⤴️دوستان بجنبید و داستانتان را برایم بفرستین. هر کس اولین داستان رو بفرسته، روز جمعه با حضور شما نقد و بررسی خواهد شد.
@shahrzade_dastan
داستان زن و شوهر
اثر فرانتس کافکا
🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کسب و کار به طور کلی آنقدر خراب است که گاه گداری وقتی در دفتر وقت زیاد می آورم، کیف مستوره ها را برمی دارم تا شخصاً سراغ مشتری ها بروم. از جمله مدت ها بود قصد داشتم یک بار هم سراغ «ن» بروم که قبلاً با هم رابطه تجاری مستمری داشتیم که سال پیش به دلایلی برای من نامعلوم، تقریباً قطع شد.
برای ناپایداری هایی از این دست هم حتماً نباید دلیل ملموسی وجود داشته باشد؛ در شرایط بی ثبات امروزی بیشتر وقت ها یک هیچ وپوچ یک حالت روحی کار خودش را می کند؛ بعد هم یک هیچ و پوچ، یک کلمه می تواند کل موضوع را دوباره سروسامان بدهد. اما ملاقات با«ن» کمی دست و پاگیر است، پیرمردی است این اواخر بسیار رنجور و گرچه هنوز خودش امور کسب را در دست دارد، اما، کمتر به مغازه می آید؛ برای ملاقات با او باید به منزلش رفت و آدم بدش نمی آید این نوع انجام معامله را هرچه بیشتر عقب بیندازد.غروب دیروز اما بعد از ساعت ? راه افتادم؛ البته دیگر ساعت مناسبی نبود اما مسئله کاربود نه دید و بازدید. شانس آوردم. «ن» منزل بود؛ وارد کهشدم گفتند تازه با زنش از قدم زدن برگشته و به اتاق پسرش رفته که ناخوش احوال و بستری بود. به من هم
گفتند به آن اتاق بروم؛ اول این پا آن پا کردم اما بعد دیدم بهتر است هر چه زودتر این دیدار ناخوشایند را تمام کنم.
در همان هیبتی که بودم با پالتو، کلاه و کیف مستوره ها به دست از اتاق کوچکی رد شدم و به اتاقی که در آن چند نفری در نوری مات دور هم نشسته بودند و محفلی کوچکتر درست شده بود، رفتم.لابد غریزی بود که اول نگاهم به دلالی که خیلی خوب می شناسمش و به نوعی رقیبم است، افتاد. پس او قبل از من خودش را به اینجا رسانده بود! انگار که پزشک معالج باشد، راحت چسبیده به تخت بیمار جا خوش کرده بود. پالتوی زیبای گشاد دکمه نشده ای پوشیده و با ابهت نشسته بود. پررویی اش نظیر ندارد.
احتمالاً مرد بیمار هم که با گونه های اندک از تب سرخ دراز کشیده بود و گاهی نگاهی به او می انداخت، همین نظر را داشت. آنقدرها هم جوان نیست، پسر را می گویم، مردی به سن و سال من با ریشی پر و کوتاه و به خاطر بیماری، نامرتب.«ن» پیر، مردی بلند و چهارشانه که با شگفتی متوجه شدم از فرط ناراحتی لاغر و خمیده و پریشان شده است، هنوز همانطور که از راه رسیده بود، پالتوی پوست به تن ایستاده و به نجوا به پسرش چیزی می گفت.
زنش کوچک اندام و ظریف اما پرتحرک، – گرچه حواسش به «ن» بود و به هیچ یک از ما توجهی نداشت _ سعی می کرد تا پالتوی پوست را از تن «ن» درآورد که به خاطر اختلاف قدشان با اشکال مواجه شده بود، اما سرانجام موفق شد. شاید هم مشکل اصلی این بود که «ن» قرار نداشت و مدام با دست هایش دنبال صندلی می گشت که بالاخره پس از کندن پالتو زنش به سرعت به طرفش کشید. خود زن پالتوی پوست را برداشت و در حالی که تقریبا زیرش گم شده بود از اتاق بیرون رفت.به نظر می آمد که بالاخره نوبت من رسیده بود. به عبارت دیگر نرسیده بود و اوضاع نشان می داد که هرگز هم نمی رسید.
اگر می خواستم تلاش کنم باید درجا می کردم، چون حس می کردم شرایط برای مذاکره ای تجاری مدام بدتر می شد؛ اهلش هم نبودم تا ابد سرجایم بنشینم، مثل آن دلال که انگار چنین قصدی داشت؛ تازه من که اصلاً خیال نداشتم ملاحظه او را بکنم. بنابراین با وجودی که متوجه شدم «ن» دلش می خواست کمی با پسرش صحبت کند، بی معطلی شروع کردم به حرف زدن.
بدبختانه عادت دارم وقتی مدتی هیجان زده حرف می زنم _ که اغلب اوقات پیش می آید و در اتاق آن بیمار زودتر از همیشه پیش آمد _ بلند شوم و همان طور که حرف می زنم، اینور و آنور بروم. در دفتر خودم عادت بدی نیست، ولی در منزل دیگران کمی اسباب زحمت است. ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، به خصوص که سیگارم را هم همراه نداشتم. خب هر کسی عادت های بدی دارد، تازه در مقایسه با عادت های آن دلال از عادت های خودم بدم نمی آمد. مثلاً همین عادتش که هی کلاهش را که به دست گرفته و آرام تکان می دهد ناگهان و غیرمنتظره سرش می گذارد و بلافاصله انگار که اشتباه کرده باشد، برمی دارد؛ اما به هرحال لحظه ای کلاه به سر می نشیند و این کار را هم هی تکرار می کند.واقعاً که چنین حرکتی اصلاً شایسته نیست. کاری به کارش ندارم، اینور و آنور می روم، حواسم کاملاً جمع حرف هایی است که می زنم و توجهی به او ندارم.
اما حتماً کسانی هستند که کلاه بازی او حواسشان را حسابی پرت می کند. البته وقتی دارم تلاش می کنم این کارشکنی ها را که نمی بینم هیچ، اصلاً هیچ کس را نمی بینم.
@shahrzade_dastan