eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
233 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
در قسمت دایره ای وسط پارک که چمن های بیشتری داشت، آب جمع شده بود، چند تا پسر نوجوان هم با یک توپ سفید و قرمز داشتند کنار زمین بازی به بهانه فوتبال سر و صدا می کردند، بالاخره یارکشی کردند و دست از دعوا برداشتند. یک نفس عمیق کشیدم و کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندن. مهاجر سرزمین آفتاب... صندلی فلزی پارک خیلی خشک و سفت بود. مهره های کمرم درد گرفت. آمدم کنار دایره وسط پارک، روی نیمکت های سیمانی نشستم. صدای شرشر آب حوضچه برایم آرامش بخش بود. دوباره شروع کردم به خواندن. تازه چشمهایم به دنبال کردن خطوط کتاب عادت کرده بود که چیزی به شدت کنارم فرود آمد، بی اختیار جیغ زدم، کتاب از دستم افتاد، سر تا پایم خیس شده بود، گیج بودم، نمی دانستم چی شده؟ تا سرم را بالا آوردم، یک جفت کفش صورتی و سفید جلویم دیدم، بدون اینکه به صورتش نگاه کنم، شروع کردم به داد زدن، بچه مگه نمی بینی دارم کتاب می خونم، این همه جا برو اونور تر بازی کن.. دست بردم کتاب را بردارم، دو تا چشم نگاهم می کرد با صدای قور، هم من ترسیده بودم، هم اون. قورباغه پرید روی نیمکت، دوباره جیغ زدم و ‌افتادم زمین. توان بلند شدن نداشتم، دو تا کفش صورتی و سفید، همان جا مانده بود. دستی روی شانه ام حس کردم، صدای مهربانی گفت: دستت را بده به من، بلند شو. سرم را بالا آوردم، خانم جوانی بود،لاغر اندام، با چشمهایی مهربان که روسری سفید و آبی اش چهره اش را آرامتر نشان می داد. برعکس من که دلم می خواست آن لحظه داد بزنم و ‌دعوا کنم. کمکم کرد روی نیمکت دیگری نشستم، صدا زد: پریا بیا اینجا. هم خیس شده بودم،هم عصبانی بودم، هم بی حوصله. دختر بچه ای بود با لباس نارنجی، شلوار زرد، کفش صورتی و سفید، یک بادکنک ‌سبز هم دستش بود، جلوتر آمد و سلام کردو گفت: اون پسرا توپ دارن، من بادکنک دارم. کنارم نشست. صورت گرد و چشمهای درخشانی داشت، تا حالا یک کودک سندرم دان از نزدیک ندیده بودم. مثل مادرش آرام و مهربان بود. مادر پریا یک لیوان چای برایم ریخت، خجالت کشیدم، دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. دستپاچه گفتم: ببخشید سر دخترتون داد زدم، گیج بودم، نفهمیدم یهو چی شد. گفت: آره دیدم، توپ بچه ها با سرعت زیادی به سمت شما اومد. خدا را شکر به خیر گذشت. بفرمایید چایی بخورید اینم چند تا شکلات، رنگتون پریده. پریا دستم را گرفت و‌گفت: با من قهری. من کار بدی نکردم. نزدیک بود اشکم دربیاد، واقعا حق با مامانم بود من خیلی عجولم، زود عصبانی میشم.. دست روی موهای نرم پریا کشیدم و با شرمندگی گفتم: منو می بخشی؟ میای با هم دوست بشیم؟ لبخند شیرین پریا شروع دوستی ما شد. تازه فهمیدم هنوز خیلی چیزها باید یاد بگیرم... @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهرزاد داستان‌📚📚
#ایده‌های_داستانی 👆👆👆👆 شکار قورباغه نوشته فرانک انصاری 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 صدای توپها و گلوله‌هایی که از د
👆👆👆👆👆 یادداشتی بر داستان شکار قورباغه نویسنده: خانم فرانک انصاری متن کوتاه با شروع و پایان قشنگ و حاوی خبری برای مخاطب از نقطه های مثبت داستان هست که قدرت مدیریت نویسنده را به ما می رساند. به جای ساعت هاست چون جنگ هست نمی شود گفت که دقیقا، زمان، کدام ساعت روز است. بهتر این هست که از کلمه خیلی وقت است استفاده شود. داستان روی قورباغه زوم کرده، پس کلمه اژدها را می شود به قورباغه نیز تغییر داد. احساس می شود که مخاطب دوست دارد شکار قورباغه را در این داستان ببیند. آن وقتی که راوی از زمان کودکی خودش با عماد می گوید. چرا که تعریف این صحنه به صورت خطی زیاد مخاطب رو درگیر نمی کند. بی ریتم را کلمه مناسبی ندیدم بدون نظم ساده و روان است. صدای عبری روی این کلمه خیلی فکر کردم. بعد یادم افتاد که شاید اشتباه تایپی باشد و صدای عربی باشد. ولی از خود خانم انصاری پرسیدم گفتند که زبان اسرائیلی هاست. خوش حال شدم که معنای این کلمه را از این داستان یاد گرفتم. تو این جمله هم روایتی پیش رفتن، اوج و فرود را زیر سوال برده است. تصویر سازی و دیالوگ تو این قسمت جایش خالی است؛ (زمانی که صدای سربازان عرب زبان دشمن را اینجا می شنود.) آوردن قورباغه کد گذاری خوبی در داستان بود. یاد عماد می افتم. یاد بچگی هایم. دو کلمه تکراری کنار هم از زیبایی داستان کم می کند. عماد الان کجاست و آن ساختمان، خانه این دو برادر است یا نه، در داستان مبهم مانده است. نویسنده محترم به طرز ماهرانه ای لایه زیرین داستان را تو این نوشته پیاده کرده بود. از داستان لذت بردم. 🍀نقد توسط بانو رویا علیزاده @shahrzade_dastan
نوشتن از نگاه هاروکی موراکامی 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 موراکامی می‌گوید: "در اصل من معتقدم که مردم رمان نمی‌نویسند، چون کسی از آن‌ها این کار را می‌خواهد بلکه آنان می‌نویسند، زیرا تمایل شخصی به نوشتن دارند و این انگیزه درونی قوی است که آنان را به سوی نوشتن سوق می‌دهد و تمام تلاش‌های خود را همان طور که انجام می‌دهند تحمل می‌کنند". وقتی که من یک شخصیت را می‌سازم، او به طور خودکار حرکت می‌کند و تمام کاری که من باید انجام دهم این است که حرکت کردن و صحبت کردن و کارهای او را تماشا کنم. من یک نویسنده‌ام و می‌نویسم، اما همزمان احساس می‌کنم که در حال خواندن یک کتاب جالب و هیجان‌انگیز هستم. به همین دلیل از نوشتن لذت می‌برم. @shahrzade_dastan
🖋📚 دوستان شهرزادی این لینک ناشناس کاناله. هر انتقادی، پیشنهادی،سوالی از من یا استاد موسویان داشتین می‌تونین اینجا برام بنویسین.👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16703359937164 @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاعرانه 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 بتی که راز جمالش هنوز سربسته است به غارت دل سوداییان کمر بسته است بر آن بهشت مجسّم دلی که ره برده است درِ مشاهده بر منظر دگر بسته است بیا که مردمک چشم عاشقان همه شب میان به سلسله‎ی اشک، تا سحر بسته است به پای‎بوس جمالت نگاه منتظران ز برگ‎برگِ شقایق، پل نظر بسته است امید روشن مستضعفان خاک توئی اگرچه گَردِ خودی، چشمِ خودنگر بسته است به یازده خُمِ مِی گرچه دست ما نرسید بده پیاله که یک خم هنوز سربسته است زمینه ساز ظهورند، شاهدان شهید اگرچه هجرتشان داغ بر جگر بسته است کرامتی که ز خون شهید می‎جوشد هزار دست دعا را ز پشت سر بسته است چنان وزیده به روحم نسیم دیدارت که گوش منتظرم چشم از خبر بسته است به پیشواز تو هر جاده‎ای به راه افتاد ولی دریغ که دروازه‎ی گذر بسته است دل شکسته و طبع خیالبند «فرید» به اقتدای شرف قامت هنر بسته است ✍قادر طهماسبی(فرید) @shahrzade_dastan
🍀خال وسط دست‌هایش را نشانم داد. عین دست‌های خودم بود. زبانم بند آمد..... 🍀شانه‌هایش را بالا انداخت: داداچ هر کی خربزه بخوره، باید پای لرزش بشینه..... ✍ایده‌های داستانی با قلم هنرمندانه شما می‌توانند تبدیل به داستان شوند. بسم‌الله، این گوی و این میدان😍 @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زاویه دید در داستان قسمت پنجم 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀مزایای نقل داستان به وسیله شخصیتی کم اهمیت در زاویه دید اول شخص وقتی داستان از زبان شخصیت غیر اصلی و کم اهمیتی گفته می‌شود راوی داستان می‌تواند به شخصیت داستان از خارج نیز نگاه کند و در عین حال همراه شخصیت داستان حرکت کند و در ماجرای داستان مستقیم یا غیر مستقیم سهیم باشد. مثلاً در داستان ((رقص مرگ )) بزرگ علوی راوی داستان شخصیت اصلی داستان نیست. بلکه غیر مستقیم در جریان ماجرای شخصیت اصلی یعنی مرتضی قرار دارد و سهم کم اهمیتی در داستان دارد. راوی داستان کوتاه تاریکخانه اثر صادق هدایت نیز همین خصوصیت را دارد و ما فقط به آنچه او تعریف می‌کند توجه داریم. این زاویه دید به ما اجازه می‌دهد که شخصیت اصلی داستان را نه به وسیله خود او بلکه از طریق شخصیت دیگر داستان نیز بشناسیم. داستان ممکن است به وسیله چند نفر در زاویه دید درونی نیز نقش شود و شخصیت‌های داستان هر کدام نقل قسمتی از داستان را بر عهده بگیرند. مزایای چنین زاویه دیدی نیازی به توضیح ندارد اما اشکال کار این است که موجب تضعیف وحدت و یکپارچگی داستان می‌شود. مگر اینکه خصلت نمایشی داستان قوی باشد و رشته متنوع حوادث طبیعی جلوه کند. زاویه دید رمان خشم و هیاهو را سه شخصیت در زاویه دید من روایت به عهده دارند و نویسنده در قطعه پایان داستان از زاویه دید دانایی کل بهره گرفته است. @shahrzade_dastan