eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شنیدنی👌 نامه رزمنده مدافع حرم به امام رضا(ع) از زبان حجة الاسلام سید حسین آقامیری رزمنده ای که حتی یک بار هم حرم امام رضا(ع) نرفته بود اما نامه شهادت این رزمنده را امضا کرد کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خوب براندازش کردم ظاهر بدنش تا آنجایی که من می دیدم طوري نشده بود صورتش زخم های ریزی داشت و رد خون روی گونه هایش روی لباسش حتی روی پوتین هایش فراوان بود دستش کشیدم روی محاسن تنکش خون شره کرده و اثرش باقی بود از فکرم گذشت کاش یک شیشه گلاب می آوردم صورتش را می شستم ان رد خون های کم رنگ و پر رنگ را چشم هایش کبود و لب هایش خشک و ترک خورده بود و آن همه زخم و خشکی و خراش نتوانسته بود آفتاب سوختگی صورت پسرکم را پنهان کند یکی دوباری که دست کشیدم به صورتش و از کنار پیشانی تا زیر چانه اش را نوازش کردم دیدم دلم آرام نمی شود خم شدم و صورتش را بوسیدم همین طور زیر لب صدایش می زدم و قلبم آگاه بود که محمد حرف هایم را می شنود به حال پسرم غبطه می خوردم ک فکر می کردم این بچه ها چطور این قدر از ما جلو زدند یک بار که مدام افسوس خورده بودم برای زن بودنم که نمی توانم تفنگ دست بگیرم و رو در روی دشمن بجنگم محمد به زبان آمد من اولین بار نبود که به محمد می گفتم مادر خوش به حالت که میری جبهه من اینجا سر خودم رو با خیاطی و سبزی پاک کردن و این طور کارها گرم کردم الکی دارم دل خودمو خوش می کنم این کارا کجا جنگیدن شما با دشمن تو منطقه و پشت خاکریزا کجا محمد ولی برای اولین بار حرف مرا رد کرد و جواب داد مامان جان ببخشیدا ولی من این حرف شما رو قبول ندارم چرا همیشه می گین خوش به حال شماها که مردهستین و می تونین برین جبهه خدا به اندازه وظیفه هر کسی بهش تکلیف کرده ازش سوال می کنه شما که خانمی اگه وظیفه ات به اندازه دوختن یه درز از لباس رزمنده ها باشه و ندوزی مسولی من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم وقتی هر کسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره یه قسمتی از کار جنگ لنگ می مونه کار که برای خدا باشه دیگه آشپزخونه و خط مقدم ندارد قیچی قند شکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخانه هم با اسلحه فرقی نمی کنه حالا دوباره احساس خسارت و عقب ماندن می کردم وقتی این حرف های محمد یادم اماد نفش عمیقی کشیدم و گفتم محمد جان مادر دیدی آخرش تو جلد زدی و رفتی دستم را بردم پشت سرش که دستم خیس شد فکری شدم باید برش می گرداندم و پشت سرش را هم می دیدم جوان که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و تماشا می کرد یکهو به زبان آمد و گفت خانم چی کار می کنی دست بهش نزن اتفاقا اومدم بهش دست بزنم یا علی گفتم و با احتیاط بدن محمد را به پهلو برگرداندم اگر از قبل بخواهی به بعضی چیزها فکر کنی یقین داری که نمی توانی تحملشان کنی ولی سر بزنگاه خدا یک طوری به بنده اش قدرت و آرامش می دهد که حسابش از دست من و شما خارج است محمد وقتی دستش زخم می شد من همیشه دلداری اش می دادم و سعی می کردم شجاع بار بیاورمش ولی خدا از دل خودم خبر داشت کدام مادری حاضر می شود خار به پای بچه اش برود مادر کی می تواند بنشیند و زخم های بچه شانزده ساله از جنگ برگشته اش را بشمارد از خدا خواستم هم دلم آرام را کند هم به دست و پایم قدرت بدهد محمد را به پهلوی راست خوابانده بودم و داشتم به سرش نگاه می کردم چیزی از پشت سرش نمانده بود ظاهر صورتش از رو به رو تقریبا سالم بود اما از پشت گوش به بعد نه آرام دست بردم و باندها و پارچه هایی را که فرو کرده بودند در حفره خالی سرش در آوردم دور گردن محمد و دست من پر شد از تکه پارچه هایی که قبلا سفید بودند و حالا به قرمزی می زدند یک تکه از زبان و دندان هایش لا به لای باندها بود و آمد توی دستم دلم ضعف رفت با احتیاط باندها را گذاشتم سر جای اولشان به محمد نگاه کردم و گفتم مادر خوش به حالت که رفتی اخرم حرف تو شد بالاخره یه تیکه از بدنت رو جا گذاشتی و اومدی ان شاءالله روز قیامت با بدن مادرم زهرای مرضیه پیدا بشه. کارم تمام شده بود می خواس محمدم را با زخم های تنش ببینم که دیده بودم همان جا کنار تابوت کمی برای خودم جا باز کردم و پیشانی ام را گذاشتن روی کاشی های سرد زمین. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خدا محمد را از ما پذیرفته بود و این شکر را داشت یک لحظه یادخانه و بچه ها افتادم حتما برای نماز که بلند می شدند نبودن من نگرانشان می کرد خودم را جمع و جور کردم و چادرم را روی سرم محکم کردم به جوان گفتم خیلی به من محبت کردی موقع تشییع و دفن اینجا این قدر شلوغ می شد و عجله می کردن نمی ذاشتن با خیال راحت یه دل سیر پسرمو ببینم خداحافظ از خجالت سرخ شد پرسید همین گفتم بله دیگه فعلا بچه ام اینجاست هر روز میام بهش سر می زنم و بر می گردم خونه با دستش اشاره کرد به سمتی و گفت خون دست هاتون رو بشورین با دست راستم چادرم را نگه داشته بودم دست چپم را هم مشت کردم انگار بخواهم خون محمد را نگه دارم برای خودم و گفتم نه بیرون به خلوتی دم سحر نبود تاریک و روشن صبح رسیده بود و گاهی ماشینی رد می شد یا تک و توک آدم هایی تند قدم برمی داشتند تا خودشان را ار سرما نجات دهد باید برای برگشت ماشین پیدا می کردم کاری از دستم بر نمی امد توسل کردم و دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات گوشه خیابان بهشت معصومه سلام الله علیها را گرفتم و به سمت در خروجی می آمدم چشمم دنبال ماشین می گشت ولی خبری نبود لباسم کم بود سرما کمرم را خشک کرده بود یک ماشین از کنارم رد شد و تا دستم را بالا ببرم از من گذشت بنده خدا دلش نیامد متن را وسط بیابان رها کند کمی جلوتر ایستاد و دنده عقب گرفت یک مرد و زن بودند وقت تعارف نبود سوار شدم و گفتم تا یک جایی داخل شهر مرا برسانند بقیه اش را ماشین می گیرم ولی معرفتشان زیاد بود ادرس خانه را دادم و سر کوچه پیاده شدم چند تایی از بچه های مسجد خودشان را رسانده بودند و داشتند پارچه نوشته ها و عکس های امام و شهدا را آماده می کردند انگار کارشان شده بود هر چند وقت یکبار برای یکی از رفقایشان حجله می گذاشتند ای و جارو می کردند گلدان می چیدند کوچه و محله را آماده و بلند گو و صوت را تنظیم می کردند و احتمالا مدام توی دلشان ار خدا و خودشان می پرسیدند کی نوبت ان ها می رسد.من را که ان موقع صبح انجا دیدند تعجب کردند هول شدند طفلکی ها نمی دانستند باید چه بگویند حتی رویشان نمی شد یا نمی دانستند باید به من تسلیت بگویند یا نه فقط یک سلام دادند و با سرهای پایین ایستادند کنار دیوار یکی شان پرسید حاج خانوم کاری اگه هست ما در خدمتیم حاج آقا تا بیان ما گوش به فرمان شماییم محمد رفقیمون بوده تشکر کردم و خیالش را راحت که اگر لازم باشد خبرشان می کنم و قدم برداشتم سمت خانه کلید را که داخل قفل چرخاندم و وارد شدم تقریبا بیدار شده بودند از پله های راهرو گذشتم و وارو هال که شدم مادرم جلویم در آمد از نگرانی و بی خبری کلافه شده بود پرسید اشرف سادات کجا بودی گفتم رفته بودم پیش محمد و دستم را بالا اوردم و کف دستم را که از خون محمد سرخ بود نشانش دادم زد توی صورتش و پایین گونه اش را گرفت توی ناخن هایش. زیر لب گفت بمیرم برات مادر و صدای گریه خودش و بقیه پیچید توی خانه . محمد را در حرم تشییع کردند نه فقط او را محمد به همراه چهل و پنج شهید دیگر در حرم تشییع و طواف داده شدند بعد هم شهدا را به خانواده هایشان تحویل دادند ما برای دفن پیکر محمد منتظر حاج حبیب بودیم همین شد که محمد دو روز دیگر هم در سرد خانه ماند. یک رور و نیم دیگر بعد از رفتن حاج حبیب توانسته بودند بهشان خبر بدهند که برگردند یک روز نیم هم طول کشیده بود تا برگردند سه روز چشم انتظار امدن حاجی بودم و برای دیدن محمد می رفتم سردخانه بچه آدم چیزی نیست که بشود به راحتی ازش دست کشید روز سوم هنوز خورشید وسط آسمان نیامده بود که حاج حبیب رسید توی خانه مهمان داشتیم صدای ترمز کامیون تا داخل خانه هم امد آرام زیر لب گفتم حاج حبیب امد چادرم را از روی میله کوتاه جالباسی کشیدم و رفتم سمت در خانه صدای گریه و شیون دخترها و خواهرهای خودم و حاجی پشت سرم بود خودم را رساندم به در کوچه. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت هشتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 روی زمین سرد کوچه نشسته و تکیه اش را داده بود به دیوار بلند بلند گریه می کرد شانه هایش تکان می خورد و اشک های دانه درشت می چیدند روی صورتش روی پیراهنش حاج حبیب گریه می کرد مردم گریه می کردند خشکم زد و نتوانستم قدم از قدم بردارم هاج و واج داشتم حلقه مرد و زنی که دور حاجی را گرفته بودند تماشا می کردم می زد پشت دستش و نمی توانست حتی اسم محمد را به زبان بیاورد بس که نفسش از میانه گریه بالا نمی امد خودم که ندیدم اما یکی از همسایه ها برای ان یکی تعریف می کرد که شنیدم ماشین هنوز کامل نایستاده بود حاجی حجله و عکس محمد را که می بیند خودش را می اندازد پایین و با زانو زمین می خورد بلندش کرده بودند ولی پاهایش شل می شود و دوباره می افتد پر بازوهایش را گرفته بودند و کشیده بودنش کنار دیوار سیمانی دیدم همان جا بایستم حاجی شاید دوام نیاورد جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم نزدیکش من را دید و چنان صدای گریه اش بلند شد که به جانش ترسیدم نشستم رو به رویش کف دو تا دستم را دراز کردم سمتش و گفتم حاجی منو نگاه کن گریه می کرد حاجی دستاتو بذار تو دستای من گریه میکرد حاجی یک نگاه به صورت من بنداز گریه می کرد زار می زد انگار صورتش را شسته باشند خیس بود چشم هایش را بسته و لب هایش را روی هم فشار می داد اشک همین طور از گوشه چشم هایش سر می خورد و راه می گرفت بالاخره راضی شد کف دست های لرزانش را گذاشت توی دستم انگار هیچ خونی توی رگ های ان دست ها جریان نداشت یخ کرده بودند کمی انگشت هایش را فشار دادم تا حواسش جمع من شود گفتم حاجی یادته اون شبی رو که بهت گفتم دلم گواهی میده محمد دیگه نیست؟ یادته بهم گفتی خاتم سادات چیزی رو که در راه خدا دادی دیگه چشمت دنبالش نباشه گریه اش شدید تر شد پا شو بریم تو خونه من نمیگم گریه نکن ولی چیزی که برای خدا دادی دیگه دنبالش نگردد پاشو بریم تو خونه اونجا گریه کن بچه ها سه روزه منتظرن شما بیای یا علی بگو بلند شو توانستم راضی اش کنم به زحمت و با کمک مردم بلند شد لرزان و کم توان قدم برداشت سمت خانه چند قدم که رفت دستش را به دیوار گرفت و کمی صبر کرد تا آرام بگیرد بعد چند لحظه دوباره راه افتاد من خبر نداشتم این را حاجی بعدها برایم تعریف کرد می گفت همان وقتی که دست هایش را فشار دادم دلدار شد می گفت انگار خدا دوباره نیرویم را بر گرداند آن شب حاج حبیب تا صبح نخوابید. نه اینکه فقط نخوابد دوره خانه می چرخید و اسم محمد از دهانش نمی افتاد. حرف هیچ کسی هم آرامش نمی کرد تا اذان صبح دور خانه راه رفت و مدام گفت محمد بابا و اشک را از صورتش پاک کرد اخر سر هم به بهانه نماز راضی شد ابی به صورتش بزند نمازش را که خواند همان جا بی حال افتاد و رساندیم بیمارستان صبح پیکر محمد را آوردند مسجد المهدی همان طور که خودش خواسته بود من همراه چند تا از خانم ها زودتر رفتن بودیم داخل مسجد یک لحظه پرده میان مسجد را بالا زدم و نگاه انداختم به قسمت مردانه پیکر محمد داخل تابوت ان جلو رو به روی محراب بود از آن طرف هم حاج حبیب به همراه عده ای داشت داخل مسجد می شد یک ان با خودم فکر کردم حاجی از وقت آمده محمد را ندیده اگر بخواهد پرچم روی تابوت را کنل بزند و برای دیدن یا بوسیدن این بچه دست ببرد زیر سرش و اوضاع پیکرش را ببیند حتما طاقتش طاق می شود و زبانم لال همان جا سکته می کند زیر لب گفتم خدایا خودت کمک کن پرده را زدم بالا و خودم را رساندم نزدیک تابوت دوستانش اطراف تابوت نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند تقریبا همزمان با حاجی رسیدم کنار محمد مسجد هنوز خلوت بود رفتم جلو و یک گوشه از صورت محمد را باز کردم . 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت نهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دستم را گذاشتم روی پیشانی اش به حاجی نشانش دادم و گفتم ببین چقدر آروم خوابیده حاجی ما رو سربلند کرد حاجی خم شد و از همان یک تکه صورت پسرش که پیدا بود بوسه ای برداشت و دوباره صدای گریه اش پیچید توی مسجد چانه اش چسبیده بود به سینه اش اشک هایش بدون اینکه بریزند صورتش مستقیم می افتادند روی پیراهنش روی پرچمی که تابوت محمد را پوشانده بود برای محمد دعا کرد مهمان جوان ابا عبدالله باشی بابا جان دور و بری ها کمکش کردند و امد یک گوشه به دوستان محمد سپردم نگذارند حاجی پیکر محمد را ببیند و از احوالش مطلع شود خیالم را راحت کردند و بر گشتم قسمت خانم ها به پیکر محمد نماز خواندیم و تشییع کردیم سمت حرم محمد دو بار برای خداحافظی حرم رفت و اطراف ضریح طوافش دادند مدام زیر لب می گفتم خدایا راضی ام به رضایت خدایا شکرت بچه ام عاقبت به خیر شد محمد خوش به احوالت مادر جان. از حرم باید محمد را می بردیم گلزار شهدای های بن جعفر باد سرد می خورد به صورتم دلم می خواست این راه طولانی را تا آخرش بروم کفن و شال سفارشی محمد را گذاشته بودم داخل یک ساک دستی سبک و انداخته بودمش روی مج دستم وقتی گفتم خودم می خواهم محمد را داخل قبر بگذارم یکی دو نفر با سکوت فقط نگاهم کردند انگار آدم جن زده دیده باشند دو سه نفر مخالفت کردند شاید حاجی هم خوش نداشت اما تا شنیدند خواسته محمد بوده تسلیم شدند. گلزار محشر کبری بود تکه زمینی که تا هفته قبل خالی بود ظرف چند روز پر می شد همین طور جوان هایی را که هیچ نسبتی با هم نداشتند اما همه شان انگار شکل هم بودند کنار هم توی قبرهای تنگ و تاریک می خواباندند و کمی ان طرف تو دوباره قبر می کندند برای جوان ها ی توی راه. خاک قبرهای تازه پخش شده بود زمین گلی بود هدا گرفته و خاکستری و بالای سر هر قبری کسی نشانه ای گذاشته بود یکی میله پرچم یکی گلدان پرچم ها خودشان را مثل آدم های مصیبت زده تکان می دادند بچه های مسجد نوحه می خواندند بین جمعیت راه می رفتم زیر لبم نوحه ای را که می خواندند تکرار می کردم دستم را مشت کرده بودم و می زدم به سینه ام و نگاهم را دوخته بودم به همان عکسی که خودم از عکاسی تحویل گرفته بودم همان عکسی که در آن موهای محمد محمد بلند ار از همیشه تو هم فر خورده بود چند نفس عمیق کشیدم داخل بینی ام می سوخت صدای یا حسین کشیدن دوست و فامیل و همسایه و آشنا و غریبه پیچید توی آسمان و تابوت محمد را روی دست بردند حاج حبیب را که دیدم که زیر بغلش را گرفته بودند و پایش روی زمین کشیده می شد آن قدر مظلومانه گریه می کرد که دل نداشتم بروم سمتش مادر و مادر شوهرم نشسته بودم روی خاک سرد و چادرشان را کشیده بودند روی صورتشان دلم برایشان ریش شد خسته بودند سه روز بود گریه شان بند نمی امد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت دهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دخترها دست هایشان را گذاشته بودند جلوی دهانشان و تا می توانستند آهسته و بی صدا اشک می ریختند از وقتی گفته بودم برادرتان همیشه نگران بود صدای گریه و بی تابی شما را نامحرم بشنود حواس جمع گریه می کردند فاطمه افتاده بود یک گوشه روی زمین و چند نفر دورش را گرفته بودند و اصرار می کردند کمی آب بخورد رفتم طرفش سرش را که بلند کرد و خونسردی مرا دید آرام شد بی سر و صدا از میان خانم ها را باز کردم و رفتم سمت مردها آدم هر چه قدر هم برای موقعیت ویژه ای خودش را آماده می کند وقتش که می رسد چشم هایش را می بندد و فکر می کند همه چیز فقط یک خیال است خواب می بیند و هنوز فرصت دارد زمین زیر پایم نرم شده بود ولی هیچ به فکرم نمی رسید که این انرژی فوق العاده‌ از کجا سر ریز شده به دلم گمان می بردم که لابد دلیلی دارد و من نمی دانم حس کروم همه‌ دنیا چشم در آورده اند و مرا تماشا می کنند و از همه دنیا مهم تر محمد بود ان شب آخر خیلی سفارش کرده محکم باشم نه اینکه به ظاهر محمد دلش می خواست من با رضایت خاطر از بالای سرش بلند شوم دلم می خواست جز مادری کارهای دیگری هم ازم بر بيايد دامادم حسن آقا خودش را به زحمت از بین جمعیت رساند نزدیکم گفتم می خوام بروم بالای قبر صدایش گرفته بود بغض نمی گذاشت خوب حرف بزند گفت محمد خودش می دونست جاش اینجاست نشونم داده بود سرم را تکان دادم و نگفتم محمد خیلی چیزهای دیگر را هم می دانست پدر و برادرم دورم را گرفتند از نگاه و صدای مطمئنم خیالشان کمی راحت شد که حالم خوب است نگاه کردم به اشک های پدرم که خیلی راحت از چشمش سر می خوردند و صورتش که سرخ شده بود صدای مردانه از پشت سر ما بلند شد تا مردم راه بدهند و من رد شوم از تپه های کوچک خاک که ریخته بودند چند گوشه عبور کردم و رسیدم بالای قبر خالی محمدم هوشیارم مطمن و حواس جمع پاهایم نمی لرزند دست هایم قوت دارند نگاهم شفاف و روشن است چشم هایم دو دو نمی زنند تپش قلبم منظم است فقط گاهی دلم شور می زند صبحی اصرار کردند یک قرص آرام بخش بخورم قبول نکردم گفته بودم امروز روز عزت و سربلندی ماست حالم از همیشه بهتر و دلم آرام است ایستاده ام مقابل یک قبر خالی و بالا و پایین را نگاه می کنم با چشم انداره می زنم بزرگ نیست برای یک جوان شانزده ساله که لاغر بود با قد و قواره ای متوسط شاید مناسب باشد زمین خیس و خاک کمی سفت است چادرم خاکی و گلی شده از زیر پایم جمعش می کنم و یک دور می پیچم دور کمرم مقنعه چانه دارم را روی سرم تکان می دهم و وکمی جلو می کشم کفش هایم را در می آورم خم می شوم و با بسم الله دستم را تکیه می دهم به گوشه قبر اول پای راستم را می گذارم پایین داخل قبر بعد هم پای چپم را می نشینم و دست هایم را می کشم روی خاک سرما از نوک انگشتانم می دود توی تنم لرزم می گیرد با کف دست خاک را صاف می کنم و چند تا کلوخ و سنگ های ریزی را که زیر دستم غلت می زنند بر می دارم و می گذارم بالای قبر ان قدر بالا تا پایین مساحت آن مستطیل کوچک و جمع و جور را دست کشیده ام که زیر ناخن هایم پر از خاک شده است خاطر جمع که شدم بلند می شوم و دست هایم را باز می کنم با سر اشاره می کنم تا محمد را بگذارند توی بغلم. آن بالا زیارت عاشورا می خوانند تازه سلام های اول را می دهند که جوانم را کفن پیچ شده می گذارند روی دستم به پهلو می خوابانمش روی خاک سرد و خیس باران خوردپلاستیک دور صورتش را باز می کنم دست می زنم به صورت محمد و می کشم به سر و صورت و سینه ام انگشت هایم را می گذارم زیر سرش بین خاک و صورتش دوباره دقیق می شوم می دانم این آخرین دیدار است از داخل قبر که بیرون بروم باید تا روز قیامت تا صحرای محشر صبر کنم با انگشت صورتش را نرم و سبک نوازش می کنم روز هفتمی ایت که این چشم ها بسته شده اند گلوله که هجوم برده سمتش و پشت سرش را برده و بچه ام افتاده روی خاک مثل گل افتاده روی زمین بدنش سه روز مانده روی زمین. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت آخر ) 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 روی زمین جنوب آفتاب گرم خوزستان با کسی تعارف ندارد می سوزاند و خشک می کند آفتاب ظهر سوز سرمای شب بیابان باد و باران سه روز هم مانده توی سردخانه تا پدرش برسد و حالا روز هفتم بود. پیشانی اش پر از زخم های ریزی بود که خون رویشان دلمه بسته بود پلک هایش روی هم آمده بودند انگار که خواب باشد صورتش گونه هایشزسفت بودند پوستش پلاسیده و تیره نشده بود اگر پشت سرش متلاشی نشده بود می گفتم همان صورت جوان و خنده روی محمد است که باید بگذارم روی خاک لابد همه خونش بدنش از پشت سرش رفته بود این ها را نمی دانم ولی هنوز رنگ به صورت داشت دست هایش را گرفتم توی دستم بی اختیار لبخند زدم از دلم رد شد حیف بود اگر این دست های حنا گذاشته شده محمد را دوباره نمی دیدم زیر لب می گویم خدا ازت راضی باشه محمد جان سربلندم کردی عزیزم کردی از اطرافم از دور و نزدیک صدای گریه مرد و زن می آید ولی صدای حاج حبیب نیست چشم می چرخانم و می بینم یکی از جوان های فامیل قلم دوشش کرده تا با آن جثه کوچک و نحیف توی دست و پا نباشد حاجی روی شانه جوان هم گریه اش بند نمی آمد از کمر تا شده و با آستین پیراهن اشکس را پاک می کند موقع گریه کردن دستش را روی پا یا پیشانی اش می زند و مردم از دیدن حال و روزش به گریه می افتند. بغضی که دم گلویم گیر کرده را قورت می دهم محکم پلک می زنم تا نگاهم شفاف شود. تو شهیدی مادر پیش خدا خیلی مقام داری منو دعا کن همیشه دعا می کردم عاقبت بخیر بشی حالا دعام مستجاب شده عاقبت بخیری مگه گریه داره برای محمد بی قراری نمی کردم ولی می دانستم تا اخر عمر فراموشش نمی کنم تا آخر عمرم همین طور برایش حرف می زنم و نگاهش می کنم انگار نشسته باشد رو به رویم و صدایم را بشنود خدایا شاهد باش من این بچه رو از وجودم جدا کردم و دادم منتی هم نبست ولی صبرش رو خودت به من بده نکنه خجالت زده عمه جانم بشم. دستم را شل می کنم و زیر صورت محمد بیرون می کشم محمد مثل یا کریم تیر خورده با پلک هایی که بسته اند و بال هایی که هنوز خونی و گرمند می ماند روی خاک مثل وقت هایی که یک طرفی می خوابید و دستش را می گذاشت زیر صورتش از بالا کسی تلقین می خواند دستم روی شانه محمد تکان می خورد جمله ها را تکرار می کنم عرق سردی از لای موهایم تا کمرم شره می کند کف پایم از سرمای خاک بی حس شده اگر محمد شهید نشده بود و یقین نداشتم ابا عبدالله بالای سرش می رسند و او را خودشان می برند حتما از غصه اینکه جوانم را با دست های خودم گذاشته ام روی خاک سرد و نمناک دق می کردم شال سبزم را دور گردنم باز می کنم می بوسم و می گذارم روی چشم هایم بعد هم می اندازم روی صورت محمد هر چه خواسته بود مو به مو انجام داده ام از خودم می پرسم محمد تمام شد یا تازه شروع شده با صدای لرزان و نگران حاج حبیب به خودم می آیم نگران حالش می شوم دستم را می گیرم به لبه سفت قبر و با زحمت پاهایی را که چسبیده به خاک شهید کم سن و سالم از زمین بلند می کنم و با یک یا علی خودم را بالا می کشم سر تا پایم خاکی شده رنگ چادرم دیگر مشکی نیست از پایین پای محمد سنگ های لحد را می چینند و مت فقط حواسم پی صورت محمد است زیر شال سبزی که یادگار راس الحسین است یاد روضه های عصر عاشورا می افتم یاد روضه هایی که می گفتند صورت امام شکلش عوض شده بود گلویم می سوزد چشم هایم تار می شوند و پلک می زنم فقط یک سنگ لحد مانده تا صورت محمد هم از چشمم پنهان شود با صدای خفه داد می زنم صبر کنید دو قدم می روم جلو و خم می شوم روی قبر محمد چانه و صدا و دست و پایم می لرزید می گویم محمد جان هر چه خواستی همون شد بدنت مثل ارباب سه روز مونده توی بیابون زیر آفتاب و باد و خاک. هر سفارشی بهم کرده بودی رو انجام دادم مبارکت باشه مادر ولی حالا نوبتی هم باشه نوبت خواسته منه سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون و بگو من دستم خالیه می ترسم از تنهایی شب اول قبر بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن وقتی همه می ذارن و میرن خودشون رو برسونن.دلم نمی خواست از محمد دل بردارم ولی چاره ای نبود دو قدم رفته را بر گشتم عقب و سنگ لحد آخر را چیدند شروع کردند به خاک ریختن باد تندی وزید و ذره های سبک خاک را بلند کرد خاک مزار شهید شانزده ساله ام نشست روی سر و صورتم لا به لای مژه هایم روی لب های خشک و به هم چسبیده ام دی ماه سال ۱۳۶۵ بود. من اشرف سادات منتظری ام متولد دی ماه سال ۱۳۳۰ حالا که فکر می کنم دوباره به دنیا آمده ام هر هر دو بار در یک ماه یک بار از مادرم متولد شدم یک بار هم وقتی مادر شهید شدم خسته بودم دلم می خواست مثل ایمان گرفته بود بهانه ای می خواست برای گریه کردن بهانه ای که خدا را خوش بیاید و ناشکری نباشد به بهانه ای که ارزشش را داشته باشد مثلا روضه علی اکبر حضرت حسین علیه السلام.
❣ 🔅زمین رو به روشنایی می‌رود ولی دل‌های ما هنوز از سیاهی مبهم بیرون نیامده... ✨طلوعت دیر نشود؛ تنها روشنی بخش دل‌های اهل زمین✨ کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
عالم بہ عشق روے تو بیدار مےشود هر روز عاشقان تو بسیار مےشود وقٺے سلام مےدهمٺ در نگاه من تصویر ڪربلاے تو تڪرار مےشود. 🌷 کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌷دلاوری عجیب یک شهید در جبهه ... کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---