eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت سیزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مال هر بخش و جبهه را می شناختم.آن ها را جمع کردم .تا زدم و بسته بندی کردم.روی بسته های بخش جراحی دایره کشیدم و برای بخش دو هم دو تا خط راست.چون سواد نداشتم لباس های هر بخش را آن طوری مشخص کردم.به برادری که آمد برای رخت ها هم توضیح دادم بعد از مدتی  توی بیمارستان چادری زدند.معلمی آوردند و کتاب و دفتر به مان دادند. بعد از ظهرها که کار کمتر بود می رفتم سرکلاس.دیگر می توانستم مشخص کنم هربسته مال کدام بخش یا جبهه است. هر صبح پنجاه شصت تا خانم توی رخت شویی دست به کار می شدیم.عده ای به خاطر بچه هایشان ظهر برمی گشتند خانه بقیه هم با لباس های خیس می رفتیم سالن غذاخوری.هول هولکی چند لقمه غذا می خوردیم و برمی گشتیم. سالن غذاخوری پنج دقیقه با ما فاصله داشت.اما رفت و برگشت برایمان سخت بود.نمی خواستیم یک دقیقه هم وقت تلف کنیم.کم کم هرکس می خواست تا غروب بماند رخت شویی٫ با خودش غذای ساده می آورد.من هم یک روز از خانه چند خیار و نان و کمی از غذای شب قبل را گذاشتم و با خودم بردم گذاشتم توی یخچال رختشویی.   ظهر نماز خواندم و رفتم توی اتاق.ملافه ها و لباس های تمیز را ریخته بودند روی هم.نشستم پای آن ها .دیگر از رنگ لباس ها و ملافه ها تشخیص می دادم هر کدام مال چه بخشی است.آن ها را تا میزدم و می گذاشتم توی بقچه های جدا. خانم احمدنژاد آمد داخل اتاق و گفت:"سرویس خانم ها را برد .بیا پتوها را بگذاریم توی حوض ها و بریم" همه ملافه های توی اتاق را تا زدم و آماده فرستادن به بخش ها و جبهه کردم.چند ساعت یک جا نشسته بودم .بلند شدم نتوانستم سرپا بمانم.پایم خواب رفته بود به  زور پایم را دنبال خودم کشیدم و رفتم سالن شست و شو.دو تا حوض را پر از پتوی خونی کردیم.در رخت شویی را بستیم و برگشتیم خانه.صبح روز بعد رفتم رخت شویی.در یخچال را باز کردم غذا را که دیدم ٫یادم افتاد دیروز ناهار نخوردیم.به خانم احمدنژاد گفتم:"دیروز گرسنه نشدی؟   ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت چهاردهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 گفت:"گرسنه بودم ولی مگه فرصت شد؟" گاهی صبحانه ما می شد یک بیسکوئیت تا شب که می رفتیم خانه.ماه رمضان سحری می خوردم و می رفتم رخت شویی.بعد از افطار برمی گشتم خانه.شب ها هم تا دیر وقت کارهای خانه را انجام میدادم و غذای روز بعد بچه ها را آماده می کردم. غلام عباس مدام جبهه بود و شوهر و بچه هایم هم خانه.مست رخت شوی خانه بودم و اصلا خستگی و گرسنگی را نمی فهمیدم.رسیدم خانه  برگه ای مچاله شده جلوی در بود.آن را برداشتم و باز کردم.نفهمیدم چی نوشته ولی دلم آشوب شد.سریع در ا باز کردم و برگه را دادم دست بچه ها و گفتم ببینید چی نوشته؟ نگاهش کردند و گفتد هیچی نیست.از رنگ و رویشان فهمیدند الکی می گویند.بلند شدم و رفتم پیش خانم های توی باغ کنار خانه مان.برگه را دادم به یکی از دخترها که سواد داشت.گفتم ببین چی نوشته.بازش کرد و گفت نوشته  غلام عباس شیرزادی شهید شده." ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🏷مکتب حاج قاسم ؛ اخلاص ▫️شهید سلیمانی از دیده شدن فرار میکرد . اخلاص شهید سلیمانی را از کجا میشود فهمید؟ از اینجایی که اصلاً دنبال دیده شدن نبود یک ذره ای هم از دیده شدن فرار میکرد او از دیده شدن فرار میکرد . ▫️رهبر انقلاب اسلامی ۱۴۰۰/۱۰/۱۱ قرارگاه سلیمانی ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت پانزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 گفتم:«بچه من چند روزه از جبهه برگشته.الان توی بسیجه.چطور شد؟» گفت:«پسرته؟!ای وای.کاش بهت نمی گفتم» بدنم سست شد.نشستم روی زمین.چنگ میزدم روی زمین و مشت مشت خاک می ریختم روی سرم و گریه می کردم.خانم ها دورم جمع شدند.ولی نشستن بی فایده بود.بلند شدم.ذهنم کار نمی کرد.تنها جایی که بلد بودم بسیج بود.فقط می دویدم‌.آن قدر تند می رفتم که باد می افتاد زیر چادرم و می بردش هوا.نیم ساعت راه را کمتر از ده دقیقه رفتم..در را باز کردم.نفس زنان خودم را انداختم توی اتاق و با بغض گفتم:«غلام...غلام عباس رو میخوام» پسرجوان از پشت میزش بلند شد.آمد پیشم و گفت مادر چی شده؟آروم باش تا بیدارش کنیم.» گفتم:«نه ٫شهید شده.نامه دارم که شهید شده.پس این نامه چیه؟» گفت:«مادر.بشین ببینم چی شده.» نامه را خواندو گفت:«خیالت راحت.پسرت دیشب کشیک داشته..الان بالا خوابه .این برگه هم کار دشمنه۰» نشستم تا کمی سرحال آمدم .گفت:«بیدارش کنم؟» گفتم:«نه چیزی بهش نگو.» برگشتم خانه.بعد از مدتی خودم بهش گفتم.گفت:«این چه کاریه مامان.مگه فقط تو پسر داری؟» هلی کوپترها پشت سرهم می نشستندو امدادگرها و مردم می رفتند و می آمدند.باز هم غلام عباس جبهه بود و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. یکی از برادرها آمد دم در رختشویی و بهم گفت:«خواهر چترچی گفت سریع بیا بخش جراحی» رفتم۰دیدم جلوی بخش مجروح ها را گذاشتند روی پتو و برانکارد.یکی آمپول می زد.یکی سرم وصل می کرد.یکی پانسمان می کرد. لبه چادرم را آوردم بالا و چسب و قیچی و آمپول و هرچیزی را که روی زمین می ماند جمع میکردم می ریختم توی چادرم.می رفتم دنبال امدادگرها و هر وسیله ای کم‌داشتند به ایشان می دادند. بعد هم با چادر جمع شده رفتم توی بخش جراحی و هرچه جمع کرده بودم تحویل پرستارها دادم. دست و پا و صورت مجروح ها زیر خاک و خون مشخص نبود. لگنی را تا نصفه آب کردم و با مقداری پنبه رفتم بالای سر مجروح ها.صورتشان را با پنبه خیس پاک می کردم و دست و پایشان را می شستم.پنبه را بردم روی صورت یکی شان گفت:«آب۰۰۰۰تشنمه» از خانم چترچی پرسیدم:«بهش آب بدم؟» گفت:«اونایی که خونریزی دارن فقط لبهاشونو با پنبه خیس کن.» پنبه خیس را گذاشتم روی لبهای ترک خورده اش. اشکم سرازیر شد.توی اتاق ها؛راهرو و محوطه را با پنبه و تشت آب می گشتم و سر و صورت خونی و خاکی شان را تمیز می کردم.یکی از مجروح ها بهم گفت:«مادر چقدر برای ما سرپایی؟این همه زحمت تو رو چطور می تونیم جبران کنیم؟» گفتم:«من مادر همه تونم.نمی خوام سر و صورت بچه هام خاک و خونی باشه.» ساعتش را درآورد.گفت:«این هدیه ناقابل رو از من قبول کن»گفتم:«غلام عباسم که جبهه است.بقیه هم کوچکن.این رو چی کار کنم؟به کار خودت بیشتر میاد.» گفت:«یادگاری برش دار.» ان قدر قسمم داد تا قبول کردم.هنوز هم آن ساعت را دارم‌.عملیات بود و بیمارستان غلغله.مدام سرپا بودم.از پهن کردن لباس های خیس تاانداختن داخل خشک کن و تا زدن و...را انجام می دادم.بعد هم می نشستم پای تشت به شستن.تا کسی رختی آبکشی می کرد بلند می شدم آن را می بردم روی طناب پهن می کردم.بعد می رفتم توی اورژانس و سر و صورت خاکی و خونی مجروح ها را تمیز می کردم.از اورژانس برگشتم رختشویی.قیافه زخمی و خونی مجروح ها جلوی چشمم بود.بغض داشت خفه ام می کرد.اما دیگر توان گریه کردن هم نداشتم‌.صدای مداحی و صلوات خانم های رختشویی تا بیرون می آمد.جلوی در ملافه ها و لباس ها را بقچه بقچه ریخته بودند روی هم.رفتم یکی از ملافه های بخش جراحی را باز کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت شانزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دستم خورد به تکه ای گرد و خونی.ناخوداگاه آن را گرفتم توی دستم.خون ازش چکه می کرد.دل و قلوه بود یا تکه ای گوشت.با صدایی که به زور بالا می آمد گفتم:«یا حضرت عباس!این چیه؟مادر برات بمیره» وقتی چشمم را باز کردم دیدم توی بخش سرم بهم وصل است و چند تا از خانم های بالای سرم ایستاده اند.بهم گفتند:«یکی از رزمنده ها در رخت شویی را زد و گفت:«یه خانم افتاده دم در.ما هم اومدیم دیدیم اونجا بیهوش افتاده ای» لای رخت ها به خصوص آن هایی که از بیمارستان صحرایی می آوردند معمولا تکه گوشت و پوست سوخته و استخوان دیده بودم ولی این صحنه خیلی دردآور بود.توان بلند شدن از روی تخت را نداشتم.دستم را آوردم بالا خونی بود.گذاشتمش روی صورتم و زدم زیر گریه. آن صحنه لحظه ای از جلوی چشمم محو نمی شد.دلم می خواست تنها باشم و با کسی حرف نزنم. غروب پیاده از رخت شویی راه افتادم سمت خانه. خانواده های نیازمند از شهرهای جنگزده آمده بودند توی باغ جلوی خانه مان زیر چادر زندگی می کردند.صنایع دستی مثل سبد درست می کردند و می فروختند.خانواده های پرجمعیت و فقیری بودند.آب نداشتند.دلم برایشان می سوخت.شلنگ آب را گذاشته بودم دم در تا ازش استفاده کنند.داشتم از کوچه رد می شدم یک دفعه با صدای خانم های زیر یکی از چادرها میخ کوب شدم.دور هم جمع شده بودند سبد می بافتند و به امام خمینی بد وبیراه می گفتند و نفرینش می کردند.خیلی عصبانی شدم.شلنگ را از توی کوچه جمع کردم.یکی شان با قابلمه ای آمد سمت شلنگ.قبل از اینکه حرفی بزندبهش گفتم:«دیگه قطره ای آب بهتون نمیدم.برید از شاه و صدام آب بگیرید.از اینجا بلندتون میکنم.»شلنگ را بردم داخل و شیرآب را بستم.شوهرم متوجه شد.بهم گفت:«مگه شمر شدی؟»گفتم:«بچه ام و این همه جوون به خاطر اسلام و امام میرن جلوی توپ و تانک.خودم صبح تا شب به خاطر امام خون می شورم‌.حالا اینها به امام توهین می کنن.» اتفاق صبح و حرفهای اون خانمها موقع غروب کلافه ام کرده بود.اصلا آرام نمی شدم رفتم سمت سپاه.دم در هرچه سرباز گفت:«خواهر با کی کار داری؟»به حرفش گوش ندادم.از کنارش رد شدم و رفتم داخل.یکی از پاسدارها نشسته بود پشت میز.زدم روی میز.«برادر بلند شو.اینحا نسته ای چی کار؟بیرون اینجا راحت به امام توهین می کنند.» سرش را انداخت پایین و گفت:«مادر!دشمن کار خودش رو میکنه.ما فعلا درگیر جنگیم.نمیشه به خاطر حرف با کسی درگیر بشیم» خیلی عصبانی شدم.گفتم:«کدوم حرف؟یه سر بروبیمارستان متوجه میشی دوست های تو به خاطر امام چی شدن.بعد این ها راحت به امام توهین کنن؟!» داشت حرف می زد که از اتاق آمدم بیرون.رفتم خانه.چند ساعت بعد در زدند.ده دوازده تا از خانم ها با بچه هایشان دم در بودند.جمع شدند دورم.«غلط کردیم...منظوری نداشتیم..‌.داشتیم کار می کردیم نفهمیدیم داریم چی می گیم...خانم ببخشید...» ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت هفدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یکی از ایشان خواست دستم را ببوسد.دستم را کشیدم و گفتم :«الان بهتون آب میدم اما اگه یه بار دیگه به امام توهین کنید کاری می کنم از اینجا جمع کنید» بعد از آن روز حتی متوجه حضور من نمی شدنداز خوبی امام و اسلام می گفتند و برای پیروزی رزمنده ها صلوات می فرستادند .من هم هوای آنها را داشتم و هر وسیله ای نیاز داشتند می دادم به شان. زهرا چهارساله شده بود.با شلوغ کاریهایش خیلی بچه ها و بابایش را اذیت می کرد.ترسیدم پیش بابایش نماند.در را باز کند و برود بیرون‌.چادرم را سرم کردم.دستش را گرفتم و از خانه زدم بیرون‌.رفتم سر خیابان و منتظر سرویس ایستادم.یک‌دفعه دود و خاک هم بلند شد و موج پرتمان کرد روی زمین.گیج بودم .نمی دانستم کجا هستم.به اطرافم نگاه کردم.موشک خیلی نزدیک خورده بود صدایش را نشنیدم.شاید هم‌در لحظه گوشم را کر کرده بود.چند تا از خانه ها شده بود تلی از خاک.هر کس با دست میزد توی سرش و به سمتی می دوید.بچه ام چند متر دورتر از من بلند شد و نشست.از وحشت گریه نمی کرد.آتش و دود از خانه ها می رفت بالا. مردم با گریه و زاری زخمی ها و کشته ها را از زیر آوار می آوردند بیرون.دست گرفتم روی سرم و بلند شدم.یه قدم نرفته باز خوردم زمین.با هر زحمتی بود دست بچه ام را گرفتم و بردم رخت شویی.خانم ها که وقتی ما را دیدند‌ به سمتم آمدند و زهرا را بردند اورژانس خودم هم شروع کردم به شست و شو.هرچه بهم اصرار کردند نرفتم پیش دکتر.گیج بودم حال خودم را نمی فهمیدم. تا مدت ها گاهی موقع رخت شویی بی اختیار می خندیدم‌و بعد هق هق گریه میکردم.من را می بردند توی اتاق می نشاندندحالم بهتر می شد.دو مرتبه بلند می شدم به کار کردن.خبرنگاری آمد از من سوال کند.به خانم احمدنژاد گفتم:«حالم دست خودم نیست بهش بگو بره» میخواستن مرا برای درمان اعزام کنند تهران. گفتم:«بچه کوچیک دارم این رو بدم دست کی برم» رخت شویی را چه کنم؟ من نمیرم زهرا هم گوش هایش صدمه دیده بود.چند بار بردنش دکتر تا خوب شد پرده گوشم پاره شد بود.سالها بعد رفتم دکتر و الان سمعک استفاده می کنم بوی خون و وایتکس خیلی آزاردهنده بود ولی هرکی پایش را از در رخت شوئی داخل میگذاشت عجیب جذب می شد. اول صبح بود خانم هاچکمه پوشیده بود..پشت لگن ها؛,آب و خون راه افتاده بود ولی هرکی پایش را از در رخت شوئی داخل میگذاشت عجیب جذب می شد. اول صبح بود خانم هاچکمه پوشیده بودند.. نشسته بودند پشت لگن ها آب و خون راه افتاده بود‌ روی کف سیمانی رخت شویی یکی از در آمد داخل و سلام کرد.نگاهش کردم.لباس شیکی پوشیده بود و موهای زردش از زیر روسری خوشگلش زده بیرون. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت هجدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 فکر کردم اشتباهی آمده.ایستاد و به ما نگاه کرد.بلند شدم تا ببینم با کی کار دارد.خیس بودم و‌خونابه از لباسم چکه می کرد.قبل از اینکه سوالم را بپرسم آستینش را بالا زد و لب حوض نشست.زیرچشم بهش نگاه می کردیم.ملافه ای را از توی حوض کشید سمت خودش و لکه خون روی آن را محکم با دست سایید و شست .کم کم سر صحبت را باز کردیم.گفت «من ایرانیم ولی امریکا بزرگ شدم.وقتی شنیدم جنگ شده برگشتم ایران.برای امدادگری اومدم بیمارستان». چند ماه بیمارستان بود.هروقت کارش توی بیمارستان تمام می شد مستقیم می آمد توی رختشویی و رخت می شست.غلام عباس توی بسیج و جنگ قد کشید و بزرگ شد.خیلی کم می دیدمش.دلم برایش تنگ شده بود.ولی نه او‌ از جبهه دل می کند .نه من از رخت شویی.اوایل اسفند ۶۳ بود.آن روز هم مثل همیشه برای دیدنش بی تاب بودم.دستم به جایی بند نبود.رفتم رخت شویی و مشغول شستن شدم تا شاید سرگرم بشوم.لگن پر از ملافه را بردم کنار طناب ها‌.ملافه اول را انداختم روی طناب.رزمنده ای از دور می آمد سمتم.حس کردم بچه ام است.با صدای بلند داد. زدم:«این انگار شکل پسر منه.غلام عباسم اومد»دویدم سمتش.او را گرفتم بغل و بوسیدم.گفتم:«غلام اومدی اینجا .کاری داشتی؟» گفت:«دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت.دو روزه اندیمشکم.ولی وقت نشد بیام خونه.» چند دقیقه ماند.خوب نگاهش کردم و قربان صدقه اش رفتم. ماشالله بچه ام قد کشیده بود. بهش گفتم:«غلام عباس.دیگه برو خونه من خیلی کار دارم.» غروب برگشتم خانه دیدم غلام عباس رفته جبهه.با گریه به خودم گفتم کاش صبح بیشتر نگاهش می کردم.ترس افتاده بود به جانم که نکند دیگر غلام عباسم را نبینم. یک لحظه غلام عباس از ذهنم نمی رفت.دلم گرفته بود.عصر زودتر آمدم خانه.ولی آرام و قرار نداشتم.چادر سرم کردم و از خانه زدم بیرون.رفتم سر فلکه دم در سپاه نشستم.رزمنده ها می آمدند و می رفتند.با دقت نگاهشان کردم.در بینشان دنبال غلام عباس می گشتم.فشارم افتاده بود.به هرکدام نگاه می کردم بچه ام را می دیدم.پاسداری آمد جلو.بلند شدم.یک لحظه حس کردم غلام عباسم است‌.دیدم بچه ام نیست.گفت:«خواهر برای چی نشستی اینجا؟» صدایم سرش بلند کردم:«مگه اینجا زمین پدرته؟»چیزی نگفت.رفت و با یکی از خواهرهای بسیجی برگشت‌.آن خواهر آمد.کنارم نشست و گفت:«خواهر چرا اینجا نشستی؟» گفتم:«بچه ام گم شده دنبالش می گردم» گفت:«چند سالشه؟کجا رفته؟» گفتم:«رفته جبهه» گفت:«این که بچه نیست» گفتم:«خب بچه ام که هست» من را برد توی سپاه کمی باهام صحبت کرد.اما آرام نشدم.با چشم های سرخ برگشتم خانه.سه چهار سال از شروع جنگ گذشت.ولی بیمارستان و رخت شویی همچنان شلوغ بود.موقع عملیات ها گردانی خانم برای شستن رخت ها دست به کار می شدیم و همچنان جلوی رخت شویی لباس و پتو تلنبار بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌸🍃پنجم اسفند روز مهندس به تمامی سازندگانی که از وجود خود و جان خود برای تمامی مراحل زندگی ما مایه می‌گذارند تبریک عرض می کنم نامشان جاوید 🌸🎉 شهید مهندس هادی جعفری🌸🌸🌸🌸🍃🍃🍃🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غرورِ سپاهی... چه سردارِ ماهی... روز پاسدار مبارکت باشد روز جانباز هم مبارکت باشد ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت نوزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مجروح هایی که حالشان وخیم‌بود را با هلی کوپتر می آوردند بیمارستان.باند فرود هم کنار ما بود.هربار که امدادگرها با برانکارد سمت هلی کوپتر می دویدند حال ما خانم ها هم تغییر می کرد. باز اول صبح هلی کوپتر نشست.هنوز خانم ها نیامده بودند.امدادگرها با برانکارد دور آن جمع شدند و مجروح ها را بردند بخش ها.من هم‌دل پرغصه ام را با گریه خالی کردم.دو سه تا از برادرها کیسه های لباس و ملافه را از هلی کوپتر تخلیه کردند و‌گذاشتند دم در رختشویی.آن ها را با گریه باز کردم و ریختم توی حوض.سریع آب حوض قرمز شد.لبه حوض نشستم و آن ها را یکی یکی چنگ زدم و درآوردم.زهرا احمدنژاد آمد داخل.جای لباس ها را دید.نوشته رویشان راخواند و داد زد:«لباس های توی این کیسه را چی کار کردی؟» گفتم:«همین ها هستن که دارم می شورمشون»گفت:«ننه غلام این ها شیمیایی بودن.چرا این کار رو کردی؟» گفتم:«من سواد ندارم.جوون هاشیمیایی شدن٫حالا ما لباس شون رو‌ نشوریم؟» آذر ۶۵ بود.داشتیم می شستیم و شعار می دادیم. حوالی ساعت ۱۱ با صدای آژیر خطر داد زدم:«بدوید طناب ها رو بکشید!ملافه ها رو جمع کنید!» با چند تا از خانم ها راه افتادیم بین طناب ها و تندتند ملافه ها را جمع کردیم.» هواپیماها دسته دسته از بالای سر ما رد شدند و بعد هم صدای وحشتناک بمب آمد و دود از توی اندیمشک بلند شد.آن‌روز دخترم زهرا را با خودم برده بودم بیمارستان.باصدای انفجار نشست روی زمین و شروع کرد به جیغ زدن.ملافه ها را پرت کردم توی اتاق.دست زهرا را گرفتم و خواباندمش توی جوی کنار رخت شویی‌برگشتم بین طناب ها.با خانم ها یاحسین می گفتیم و ملافه جمع می کردیم.با هر صدای انفجاری ٫صدای گریه ما هم بلندتر می شد.دوساعت آن ها بمب و راکد ریختند و ما جیغ زدیم و گریه کردیم. یکی از هواپیماها پشت بیمارستان خیلی دور می خورد و می آمد پایین تر.وحشت ما بیشتر و بیشتر شد.توی دلم گفتم خدایا اگر بیمارستان را بزند همه مجروح ها تلف می شوند.خودت کمک کن.بعد از کلی دور زدن تسلیم شد و‌ نشست.مردم با ماشین و پیاده مثل مور و ملخ ریختند دم در بیمارستان.زهرا وحشت کرده بود.باید او را می رساندم خانه.در آن شلوغی و رفت و آمدها٫زهرا را بردم سمت خانه.همین که رسیدم توی منطقه راه آهن.دیدم خانه شده اند تلی از خاک.می زدم توی سرم و گریه می کردم.پاهایم سست شده بودند.هرطور بود زهرا رساندم خانه.عباس و بچه ها گوشه حیاط نشسته بودند.پسرم ترکش خورده بود.زخمش جزئی بود.ولی خیلی ترسیده بودند.زخمش را بستم و راه افتادم.باید برمی گشتم بیمارستان.از خانه زدم بیرون و یک نفس تا بیمارستان دویدم.رفتم اورژانس کمک کنم.اصلا دقت نمی کردم آشنا هستند یا غریبه.فقط لب هایشان را خیس می کردم و سر و صورتشان را تمیز.چند ساعت بعد برگشتم رخت شویی.دو شبانه روز نرفتم خانه.هرروز هر چه ملافه و پتو می شستیم تمامی نداشت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت بیستم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بعد از بمباران چهارم آذر و حمله پنجاه و چهار هواپیما به اندیمشک خیلی از خانواده های منطقه راه آهن‌ رفتند بیرون شهر به سمت بیابان های سد دز و ستاد جنگ زدگان برایشان چادر زدند. دامادم توی راه آن کار می کرد.با زن و بچه اش رفت اردوگاه قلعه قاسم نزدیک سد دز.خیلی به من اصرار کردند بروم آنجا. گفتم اگه مرگ باشه همینجاست.جایی نمیرم» بچه هاخیلی اصرار کردند.عباس هم نگران بود باز بمباران بشود ونتواند بچه ها را ببرد بیرون و‌نجات بدهد.تسلیم شدم .رفتیم توی کمپ سد دز.غروب جلوی در چادر دیدم عقربی با سرعت رفت توی سوراخ.ترسیدم شب بچه ها رانیش بزند.ولی راهی جز ماندن نداشتم.به خدا توکل کردم.هوا سرد بود و فضای چادر کوچک.شب خودم را جا دادم پایین پای بچه ها.دهانم پر از خون شد.نصف شب چیزی محکم خورد به دهانم.از خواب پریدن. یکی از بچه ها توی خواب با پا محکم زده بود توی دهانم.دندانم کنده شد.صبح‌زود وسایلم را جمع کردم و به عباس گفتم:«از مرگ نمیشه فرار کرد.اینجا موندن هم رفتن به دام مرگه.هم این دندون هم عقرب کنار چادر یه نشونه ست.من دیگه نمی مونم» صبح آفتاب نزده سوار سرویس آنجا شدیم و برگشتیم خانه.بچه ها را گذاشتم پیش عباس و رفتم رختشویی.عباس ازم راضی بود.چون خودش توان جبهه رفتن نداشت.در عوض به من کمک می کرد.کارهای خانه را با سختی انجا میداد و مراقب بچه ها بود تا من بتوانم پشت جبهه کاری بکنم و این طور نرفتن او به جبهه را جبران کنیم. از صبح دلشوره افتاده بود به جانم.اذیت بودم از دیدن آن همه لباس ترکش خورده و خشک شده از خون.بار اولم نبود این صحنه ها را می دیدم. ولی سرم شدید درد می کرد و حوصله حرف زدن با کسی را نداشتم پای طناب ها بودم.یکی از مادرها آمد پیشم و گفت:«پسرم میخواد بره جبهه.زنگ بزن ماشین بیاد منو ببره. رفتم بخش موتوری ؛جایی که سرویس ها را هماهنگ می کردند.گفتند:«ما حتی یه دوچرخه هم تو بیمارستان نداریم.همه درگیر آوردن مجروح ها هستن.» برگشتم رخت شویی و گفتم ماشین نیست پیاده برو تشت رخت ها را برداشتم و رفتم پیش طناب ها.باز آمد دنبالم و حرفش را تکرار کرد نفهمیدم چطوری بهش تند شدم:«چرا اینقدر با من بحث می کنی؟ خب ماشین نیست.پیاده میرفتی تا حالا رسیده بودی.خودت برو صحبت کن اگه ماشین داشتند بگیر»گفت:خب پسرم میخواد بره جبهه گفتم:«من نمیدونم پسر کی داره میره و پسر کی داره میاد.حالا تو از من ماشین میخوای؟بنده خدا پیاده راه افتاد سمت خانه.بعد از اینکه رفت خیلی دلم براش سوخت.یاد خودم افتادم که هربار غلام عباس اعزام می شد من رختشویی بودم و وقتی برمیگشتم خانه جای خالی او را می دیدم.روز بعد رفتم و بابت رفتارم ازش عذرخواهی کردم.با بزرگواری گفت:«اگه منتظر ماشین می موندم دیر می رسیدم و‌پسرم رو نمی دیدم. خوش حال بود که پسرش را قبل اعزام یک باز دیگر دیده بود.از یک طرف دلم میخواست بدوم و کار کنم و فرصت را از دست ندهم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از طرف دیگر دلم آشوب بود برای بچه ام.ماه ها سال ها می گذشت و من در حسرت شنیدن خبری از غلام عباس داشتم آب می شدم.تنها دل خوشی ام شستن لباس های مجروح ها و شهدا بود.هر شستن را نذر بچه ام می کردم.اصلا به فکر جسم خودم نبودم.مثل همیشه تشت لباس های خیس را برداشتم و رفتم سمت طناب ها.پایم گیر کرد به سنگ و خوردم زمین.گفتم:"آی پام..." خانم ها دورم جمع شدند.دلم می خواست زار بزنم.دو تا از خانم ها دستم را گرفتند.بلند شدم.نمی توانستم پایم را بگذارم روی زمین.خواستند برانکارد بیاورند.گفتم:"نه زشته خودم میرم"لنگ لنگان چند قدم راه رفتم.دیدم یکی از خانم ها با امدادگر و برانکارد آمد.به زور رویش دراز کشیدم.من را بردند توی اورژانس.یکی از دکترها پایم را نگاه کرد و برایم آمپولی نوشت.انگار آب سردی ریختند روی پایم.دردم تمام شد.بلند شدم و روی پای خودم برگشتم رخت شویی هر روز صبح زود می رفتم بیمارستان راه آهن.به بخش ها سر می زدم گاهی از پرستارها می پرسیدم:"مجروحی به اسم غلام عباس شیرزادی نیاوردن؟"بچه مه اگه آوردنش بگید مادرت چشم انتظارته" بعد میرفتم رخت شویی.کمی که سرم خلوت میشد بدون اینکه کسی متوجه بشود سریع میرفتم بخش ها را نگاه میکردم و برمی گشتم.شبهایی که خانه بودم رادیو گوش می کردم تا شایدخودش رابین اسرا معرفی کند.با خودم می گفتم اسیر شده؟مجروح شده؟شاید هم شهید شده! در بی خبری از پاره تنم هر روز سر و کارم با مجروح ها و لباس های خونی و سوراخ شده بود.جنگ تمام شد.یکی دو سال بیمارستان هنوز مجروح داشت و من هم  می رفتم آنجا و لباس ها را میشستم و بهشان کمک می کردم.هنوز چشم انتظار غلام عباس بودم.امید داشتم در بیمارستانی دیگر بستری باشد.دو سه سال بعد از جنگ بیمارستان شهید کلانتری کم کم جمع شد.حسرت نرفتن به رخت شویی به دل شوره و نگرانی ام برای بچه ام اضافه شد. از اسفند ۶۳ و عملیات بدر روزها و ماهها و سالها را شمردم تا شد پانزده سال .یک روز بیست تا شهید آوردند دوکوهه.دلم بیقرار شده بود.می خواستند آن ها را ببرند تهران.از بازار اندیمشک تا دو کوهه پابرهنه کنار ماشین تابوت های شهدا راه می رفتم و گریه می کردم.بعد از مراسم رفتم جلسه قرآن .خانم ها آنجا بهم گفتند:"ننه غلام چشمت روشن...بالاخره عزیزت رو آوردند.😭 غلام عباسم در بین شهدا بود و من بدون اینکه بدانم تا دو کوهه بدرقه اش کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
انتظارش ، انتظارم سیر کرد آنکه می خواهد بیاید دیر کرد تابه کی درانتظارش دیده بردر دوختن؟ آمدن ،رفتن،ندیدن،سوختن ای که دست می رسد برزلف یار درحضورش نام مارا هم بیار 🌹سلامتی و ظهور آقا امام زمان صلوات🌹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
روضه که تموم شد، غیبش زد خیلی گشتن تا متوجه شدن رفته سراغ شستن سرویس های بهداشتی! نذاشت کسی هم کمکش کنه می‌گفت: افتخارم اینه که خادم روضه ی حضرت زهرا باشم♥ 💛 کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
عکس حاج قاسم نقطه اشتراک خیلی‌هاست؛حتی "غیرمذهبی‌ها"! اما وصیت نامه حاج قاسم نقطه شروع "غربال" خیلی‌هاست حتی "مذهبی‌ها"! کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
35.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد آر .. روز های خدا را🍃❤️ درکلام حضرت آقا و سردار سلیمانی؛ ..کلا آن معی ربی☝️🏻🌸✨
حاجی؛ کاش‌‌ ما هم‌ مثل‌ شما وسط‌.. گرفتاری‌هامون‌ بجای ناامیدی، یه لبخند‌‌ میزدیم.. و‌ با اطمینان‌ میگفتیم: یقینا کله خیر ... ! ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . روایت حاج قاسم از جوانی که با لباس خونی نماز میخواند...:)❤️‍🩹🙃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
﷽ عشاق الحسین.̶⃖̅͜͞.꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞❤️꜀̅⃗⃟̶̶ اَلْسَلامُ عَلَی الْحُسَین عَلَیه‌ِالسَّلام شُما هَم از عاشِقان اِمام حُسین هَستی؟ ودِلتنگ زِیارت؟ شڪࢪ خدا ࢪا کہ دࢪ پـناھ‌ حسینیم♥️ ؏ـالم‌ از این خۅب‌ٺࢪ پـناهے نداࢪد♥️ ♡⇠جایی‌برای‌دور‌هم‌جمع‌شدن عشاق امام حـسیـنـ(؏) : https://eitaa.com/joinchat/1081999548C3b8a0eab64 ♡✎دلنوشته ♡✎ ♡ ♡✎عکسنوشته ♡✎♡ ♡✎سیاسی ♡✎♡ ♡✎استوری ♡✎♡ ♡✎مداحی 💌سَریع بیا عُضو شُولینک کانال📩 💖به عِشق آقا اِمام حُسین بِزن روی لینک💔👇 https://eitaa.com/joinchat/1081999548C3b8a0eab64 https://eitaa.com/joinchat/1081999548C3b8a0eab64 🍃🍃🍃
🌷مكتب حاج قاسم، تقوا ✅ شهید سلیمانی مراقب حدود شرعی حتی در میدان جنگ بود شهید سلیمانی یک فرمانده جنگاور مسلط بر عرصه ی نظامی ،بود هم در عین حال بشدت مراقب حدود شرعی .بود در میدان ،جنگ گاهی افراد حدود الهی را فراموش ،میکنند میگویند وقت این حرفها نیست ؛ او نه او مراقب بود .آنجایی که نباید سلاح به کار برود سلاح به کار نمیبرد؛ بـمراقب بود که به کسی تعدّی نشود ظلم نشود ❇️ رهبر انقلاب اسلامی ۱۳۹۸/۱۰/۱۸ ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~--
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ویژگی امام خمینی(ره) 🔺شهید سلیمانی: امام اولین کاری که کرد سیلی زدن به ترس بود. اول ترس را در حوزه و در طلاب کشت، بعد ترس را در جامعه کشت. وقتی امام این خوف را شکست امامی که در زمان خودش، خواندن اعلامیه‌های امام رعب آور بود، امام آن سخنان آتشین و بلند را بیان کرد. در روز اول که هیچ کس با او نبود گفت خدا و در روز آخر که همه ملت با او بودند نه این ملت ملت‌های متعددی با او بودند امام باز فرمود خدا این رمز موفقیت امام[خمینی] بود. 🏴به مناسبت سالگرد رحلت امام خمینی ره ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~--
🌷 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹انسان یکی از سه زوایای غیرت را باید داشته باشد؛ یا غیرت دینی، یا غیرت انسانی، یا غیرت ملی. نمی‌شود کسی نام انسان برخود بگذارد فاقد این سه عنصر باشد. ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~--
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به جوان خوزستانی ساعت حاجی 😍🥲💔 🎥 بخشی از مستند یاد باران 🌿 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~--
💔 📄خدایا میدانی که دوستت دارم؛ ✍شهید سلیمانی: عزیزم! من از بی قراری و رسوایی جاماندگی سر به بیابان ها گذارده ام. من به امیدی از این شهر به آن شهر ،و از این صحرا به آن صحرا ،در زمستان و تابستان می روم. کریم ،حبیب ،به کَرَمت دل بسته ام ، تو خود می دانی دوستت دارم.. خوب می دانی جز تو را نمی خواهم.. مرا به خودت متصل کن.. ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~--