eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل پنجم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 در عوض شهر را با بمب و موشک می زد و صدای آژیر خطر مدام در گوشمان می پیچید اقوام ما اراک و همدان بودند اصلا دلم راضی نمی شد اندیمشک را ول کنم و بروم آنجا شوهرم عضو بسیج بود شب ها توی مساجد و خیابان ها پست می داد خودم هم نمی توانستم بروم جبهه. پتو می شستم زمستان ها خرما و تابستان ها آب لیمو و شکر می خریدیم و می فرستادیم برای رزمنده ها همین کارها باعث می شد ته دلم راضی باشم و مطمئن بشوم خداوند بچه هایم را از خطر بمب و موشک حفظ می کند. رادیو و تلویزیون مدام از پیروزی های رزمنده ها خبر می دادند نذر کردم اگر خرمشهر آزاد شود گوسفندی قربانی کنم. گوسفند را هم خریدم و توی حیاز بستم چند روز بعد تلویزیون اعلام کرد خرمشهر آزاد شد در لحظه قاسم آن را ذبح کرد من هم تقسیمش کردم بین همسایه ها توی خیابان شیرینی پخش می کردیم و به همدیگر تبریک می گفتیم بچه ها هم توی محله می گشتند و شعار می دادند خرمشهر آزاد شد، قلب امام آزاد شد. هر کمکی برای جبهه از دستم می آمد دریغ نمی کردم به هر دری زدم و از اندیمشک بیرون نرفتم تا بالاخره هشت سال گذشت و جنگ تمام شد الان هم با اینکه زانو درد دارم و به سختی راه می روم آماده ام تا برای رزمنده های جهان اسلام کمک بفرستم و لباس هایشان را با افتخار بشویم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل ششم ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ایستگاه راه آهن هرروز غلغله بود و رزمنده ه در حال رفت و آمد شوهرم ناصر علی محمدی هم مثل همه کارمندهای راه آهن وقت اداری نمی شناخت شبانه روز درگیر کار بود من هم می رفتم بسیج با خواهرها جمع می شدیم و آنجا نخود و لوبیا و عدس و برنج پاک می کردیم سبزی ها را می شستیم و خرد و بسته بندی می کردیم خانه ما توی بازار و کنار مسجد محمدی بود ولی به یاد روزهای انقلاب کلاس قرآن و جلسات خانگی را می رفتم ساختمان محله دوران بچگی ام. جلسات دوره ای بود هر هفته خانه یکی از خانم ها. زمستان سال ۶۰ توی یکی از جلسات شنیدم رخت شویی کمک نیاز دارد من که هر جا خبری می شد و نیاز بود چادر سر می زدم بابک را می گرفتم بغل و می رفتم از بیمارستان راه آهن و امدادگری و جمع آوری کمک های مردمی تا بسیج و انتظامات نماز جمعه و کلاس قرآن. با خودم گفتم از فردا رخت شویی هم می روم. صبح زود کارهای خانه را انجام دادم بابک را بغل کردم و پیاده رفتم سمت بیمارستان شهید کلانتری. بیمارستان توی بیابان حاشیه شهر بود حدود ربع ساعت با خانه ما فاصله داشت از میدان راه آهن و ریل رد شدم مسیر پر بود از تابلوهای خدا قوت رزمنده، لبخند بزن و ... با ماشین های گل مالی که از کنارم رد می شدند و دیدن آن تابلوها حس کردن دارم می رم جبهه. تنها تفاوتش صدای آمبولانس ها و رفت و آمد مردم به بیمارستان بود. رخت شویی انتهای بیمارستان بود اتاقی تازه ساز وبلوکی وسط بیابان. سی چهل تا خانم چادرهای مشکی را بسته بودند دور کمر گروهی کنار تشت ملافه ها را چنگ می زدند بعضی هم چکمه پوشیده بودند و با پا می رفتند توی تشت ها و حوض ها. بچه ام را شیر دادم گذاشتم زیر درخت کنار جلوی رخت شویی. زمستان بود اما آسمان صاف بود و آفتاب هوا را بهاری کرده بود کنجشگ ها روی درخت کنار سر و صدا را انداخته بودند هلی کوپتر هم حدود صدمتر آن طرف تر رخت شویی می نشست مجروح ها و پتو ملافه ها را از خط می آورد بیمارستان نگران بودم با این همه سرو ثدا بابک بیدار بشود و نگذارد کار کنم گفتم خدایا سپردمش به خودت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل ششم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 رفتم داخل رخت شویی چکمه ای پوشیدم چند نفر ملافه های خیس را از توی حوض در آوردند و گذاشتم روی سیمان کف رخت شویی. خونابه از زیر آن ها راه افتاد چنگ انداختم زیرشان و تعدادی را گذاشتم داخل تشت تاید و وایکتس ریختم و با پا رفتم رویشان خوب لگد زدم و توی دست سابیدم بعد دادم به خانم ها تا توی حوض آب کشی کنند. مدام از بیمارستان و جبهه پتو ملافه می آوردند خون و لایه ای از خاک روی ملافه های جبهه را گرفته بود چند تا ملافه گذاشتم توی تشت وایکتس ریختم رویشان به دلم افتاد با پا نروم رویشان لکه ها را توی دست ساییدم و ملافه را کم کم باز کردم یک دفعه تکه گوشتی آمد توی دستم نرم بود و لطیف استخوان نداشت احساس کردم گوشت برادرم غلام عباس است. یاد لب خشکیده و سینه خونی و شکافته غلام عباس افتادم. بدنم بی حس شد جلوی چشم هایم سیاهی رفت و افتادم وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم خانم ها دورم جمع شده اند هر کس چیزی می گفت: خوبی؟ ببریمت پیش دکتر؟ چی شده؟ بغض کرده بودم نمی توانستم حرف بزنم صدای خنده و شوخی غلام عباس با همهمه خانم ها پیچیده توی سرم. من و غلام عباس فقط خواهر و برادر نبودیم دوست و هم بازی در مبارزات انقلابی همراه بودیم متولد ۳۹ و دو سال از من کوچک تر بود چند سال قبل از انقلاب دستم را گرفت و با خودش برد مسجد جامع ساختمان. شدیم پا منبری حاج آقا ذکری. غلام عباس از تهران برایم اعلامیه و عکس امام می آورد. وقتی ازدواج کردم پاتوقش شد خانه من. خیلی به هم وابسته بودیم در مبارزات من را همراه خودش می دانست. کتال ها و اعلامیه ها را توی باغچه و زیر زمین خانه ما مخفی می کرد بعد از پیروزی انقلاب. وقتی لباس پاسداری را تنش دیدم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل ششم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 داشتم از خوشحالی بال در می آوردم شهریور ۵۹ طبق رسم هر ساله با شوهرم رفتم مشهد. سفر بودم که غلامعباس با سیما کریمی مسئول بسیج خواهران عقد کرد همه بچه انقلابی ها در مراسمش جمع شده بودند غلام عباس بعد از عقد رفته بود مرز شلمچه. همان روزها عراق حمله کرد من هم از مشهد برگشتم و با خانه پر ازج معیت سیاه پوش و عزادار رو به رو شدم هر کس می آمد با گریه می گفت غلام عباس تازه داماد شد حنظله اندیمشک. با حال خراب خودم را رساندم سردخانه و آخرین بار برادرم را دیدم. بی توجهه به حرف های خانم ها محو خاطرات غلام عباس بودم بغض گلویم را اذیت می کرد یادم رفته بود یک سال پیش شهیده شده بود چشم دوخته بودم به رخت های خاکی و خونی رزمنده ها دستم هنوز بی حس بود ننه ابراهیم برایم ناراحت بود به خانم ها گفت: برا چی گذاشتید بیاد توی این همه خونلبه و تکه گوشت. وقتی حالم کمی بهتر شد اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم خانم ها بهم گفتند تو دیگه حق نداری بیای سمت لباس های خونی. خودم هم تا مدتی جرات نکردم به ملافه ها دست بزنم اما توی بیمارستان راه آهن و بمباران ها کم کم آن قدر مجروح و صحنه های دردناک دیدم که جرائت کردم تا غسال خانه هم بروم و بدن های تکه پاره زن و بچه ها را غسل بدهم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ( ننه غلام) عباس راننده بود یک بار تراکتور افتاد توی دره. امیدی به زنده ماندنش نبود بعد از چند ماه بستری و دوا درمان زنده ماند اما زمین گیر شد توی یکی از خانه های کوچک و گلی حاشیه اندیمشک کرایه نشین بودیم زندگی مان خیلی سخت می گذشت بعد از پیروزی انقلاب کمیته امداد خرجی مان را می داد هفت تا بچه داشتم بچه بزرگم شانزده سالش بود که جنگ شروع شد یک روز برگه ای آورد خانه تا پدرش امضا کند فهمیدم رضایت نامه برای جبهه است غلام عباس از بچگی خیلی برایم عزیز بود دو سه تا از بچه هایم در کودکی از بین رفته بودند غلام عباس با نذر و نیاز زنده ماند ترسیدم از دستش بدهم اصرارش کردم توی بسیج بماند و نرود جبهه قبول نکرد من هم اجازه ندادم عباس برایش امضاء بزندخودش با انگشت شصت پایش برگه رامهر کرد و رفت. هم از فکر و خیال غلام عباس خواب و خوارک نداشتم هم از اینکه برای رزمنده ها کاری نمی کردم دلم آرام نمی گرفت خانم ها کمک می فرستادند پتوها و لباس های رزمنده ها را هم توی خانه می شستند گروهی هم می رفتند بیمارستان و به مجروح ها کمک می کردند من سواد نداشتم وضعمالی ام هم خوب نبود حیاط خانه ام کوچک بود کفش هم خاکی بود نمی توانستم توی خانه پتو بشویم ذهنم درگیر بود گفتم خدایا چه کار کنم دنبال راهی می گشتم یک سال کار فقط دعا برای غلام عباس و رزمنده ها بود دامادم از بچه های راه آهن بود یک روز بهش گفتم امام خواسته همه برای جبهه کاری بکنیم ولی من هنوز هیچ کاری نکردم. گفت می تونی بری بیمارستان شهیدکلانتری و از لباس های زخمی ها بشوری بلند شدم و چادر سر کردم گفت حالا با این عجله کجا؟ بدون معرفی نامه راهت نمی دهند گفتم راهش رو پیدا می کنم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 عضو بسیج بودم رفتم آنجا معرفی نامه ای گرفتم و بردم بیمارستان. بچه های سپاه و راه آهن قسمتی از شرکت تراورس بتنی اندیمشک را کرده بودند بیمارستان جنگ. محوطه خیلی بزرگی بود. دورش سیم خاردار زده بودند حراست دم در من را نگه داشت و پرسید مادر کجا؟ معرفی نامه را دادم دستش و گفتم: می خوام برم لباس های زخمی ها رو بشورم. راهنمایی ام کرد برگه را ببرم پیش مسئول پذیرش. بخش ها و ساختمان ها جدا بودند و با خیابان هایی به هم وصل می شدند. آژیر آمبولانس ها و صدای رفت و آمد ماشین ها لحظه ای قطع نمی شد جوان ها با لباس های پاسداری و روپوش سفید با سرعت از کنارم رد می شدند با برانکارد مجروح حمل می کردند بعضی هم مجروح را انداخته بودند روی دوششان و به دو می رفتند. چند دقیقه محو این رفت و آمدها شدم پرسان پرسان رسیدم جلوی اورژانس. از دور لباس های سفید و سبز و خاکی را روی طناب ها دیدم انتهای بیمارستان. دیگر نیازی به آدرس گرفتن نبود مستقیم رفتم آنجا. دیدم کوهی از لباس ها و پتوهای خاکی و خونی را ریخته اند روی زمین. حدود بیست تا خانم نشسته بودند توی محوطه باز زیر آفتاب. لباس و ملافه را داخل لگن های پلاستیکی چنگ می زدند و می شستند. بعد از خوش و بش باهاشان چادرم را بستم دور کمرم تشت را گذاشتم کنار خانم ها و نشستم. دو سه تا لباس سبز انداختم توی تشت تاید ریختم و لکه های خون را با دست ساییدم چند دقیقه بعد زیر پایم خونابه راه افتاد زمین چاله چوله بود پر از خونابه. هوا آفتای بود ولی در آن سرما، با لباس های خیس بدنم می لرزید. تا غروب با همان لباس شستیم. بعد با لباس های گلی و خیس سوار ماشین شدیم و برگشتیم خانه. وقتی رسیدم جلوی خانه یادم افتاد دختر شیرخوارم را از صبح گذاشته ام پیش پدرش و رفته ام بیمارستان. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تا از در رفتم داخل زهرا با گریه خودش را انداخت توی بغلم لباس هایم خیس بود و از سرما لرز کردم. طفلک همه گریه هایش را گذاشته بود برای وقتی که من رسیدم خانه. لباس هایم را عوض کردم و بهش شیر دادم. عباس به سختی راه می رفت ولی در نبود من غذا هم درست کرده بود. اشتها نداشتم لباس های خونی و خانم های نشسته توی گل و خونابه لحظه ای از جلوی چشمم کنار نمی رفت. کارهای خانه را انجام دادم و به عباس گفتم آقا من فردا هم می رم رخت شویی. بنده خدا هیچ حرفی نداشت زهرا دو سالش بود هنوز شیر می خورد. صبح زود بهش شیر دادم خوابید. چای و صبحانه بچه ها را آماده کردم و رفتم بیمارستان. باز روز از نو و روزی از نو. هنوز آفتاب نزده بود که امدادگرها با برانکارد از کنار ما رد شدند و دویدند سمت باند هلی کوپتر رفت و آمد خیلی زیاد بود ما هم چادر به سر روی زمین گلی نشسته بودیم و رخت می شستیم ملافه ها و لباس ها تمیز می شدند و ما گلی. از رفت و آمد رزمنده ها هم خیلی معذب بودیم از روی مادرهای شهدا خجالت می کشیدم با خودم می گفتم هر طور شده باید این وضع حل بشود. ایستگاه پرستاری پشت اورژانس و نزدیک ما بود ظهر گره چادر را از دور کمرم باز کردم با لباس های خیس و گلی رفتم ایستگاه پرستاری. یکی از بچه های رزمنده گفت خواهر کاری داشتی سرش پایین بود گفتم برادر سرت رو بیار بالا و من رو نگاه کن. سرش را کمی گرفت بالا و با تعجب گفت: چرا این طوری شدید؟ گفتم: اون بیرون مادرهای شهدا نشستن توی خونابه و دارن لباس های رزمنده ها رو می شورن با اون شلوغی اونجا هم که نمی شه بدون چادر کار کرد. خیلی ناراحت شدم و ازم تشکر کرد که پیگیری کرده ام قول داد مشکل را حل کند. چند روز بعد دور رخت شوی خانه ایرانیت زدند تا توی دید بقیه نباشیم ولی هنوز روی زمین گلی می نشستیم و رخت می شستیم بیمارستان تازه راه افتاده بود و کم کم داشت مجهز می شد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تا از در رفتم داخل زهرا با گریه خودش را انداخت توی بغلم لباس هایم خیس بود و از سرما لرز کردم. طفلک همه گریه هایش را گذاشته بود برای وقتی که من رسیدم خانه. لباس هایم را عوض کردم و بهش شیر دادم. عباس به سختی راه می رفت ولی در نبود من غذا هم درست کرده بود. اشتها نداشتم لباس های خونی و خانم های نشسته توی گل و خونابه لحظه ای از جلوی چشمم کنار نمی رفت. کارهای خانه را انجام دادم و به عباس گفتم آقا من فردا هم می رم رخت شویی. بنده خدا هیچ حرفی نداشت زهرا دو سالش بود هنوز شیر می خورد. صبح زود بهش شیر دادم خوابید. چای و صبحانه بچه ها را آماده کردم و رفتم بیمارستان. باز روز از نو و روزی از نو. هنوز آفتاب نزده بود که امدادگرها با برانکارد از کنار ما رد شدند و دویدند سمت باند هلی کوپتر رفت و آمد خیلی زیاد بود ما هم چادر به سر روی زمین گلی نشسته بودیم و رخت می شستیم ملافه ها و لباس ها تمیز می شدند و ما گلی. از رفت و آمد رزمنده ها هم خیلی معذب بودیم از روی مادرهای شهدا خجالت می کشیدم با خودم می گفتم هر طور شده باید این وضع حل بشود. ایستگاه پرستاری پشت اورژانس و نزدیک ما بود ظهر گره چادر را از دور کمرم باز کردم با لباس های خیس و گلی رفتم ایستگاه پرستاری. یکی از بچه های رزمنده گفت خواهر کاری داشتی سرش پایین بود گفتم برادر سرت رو بیار بالا و من رو نگاه کن. سرش را کمی گرفت بالا و با تعجب گفت: چرا این طوری شدید؟ گفتم: اون بیرون مادرهای شهدا نشستن توی خونابه و دارن لباس های رزمنده ها رو می شورن با اون شلوغی اونجا هم که نمی شه بدون چادر کار کرد. خیلی ناراحت شدم و ازم تشکر کرد که پیگیری کرده ام قول داد مشکل را حل کند. چند روز بعد دور رخت شوی خانه ایرانیت زدند تا توی دید بقیه نباشیم ولی هنوز روی زمین گلی می نشستیم و رخت می شستیم بیمارستان تازه راه افتاده بود و کم کم داشت مجهز می شد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 چند روز بعد دور رخت شوی خانه ایرانیت زدند تا توی دید بقیه نباشیم.ولی هنوز روی زمین گلی می نشستیم و رخت می شستیم.بیمارستان تازه راه افتاده بود و کم کم داشت مجهز می شد. می رفتم کنار دست خانم ها و رخت های شسته را می گذاشتم توی تشت و می بردم روی طناب ها پهن می کردم. چادر را دور کمرم گره زده بودم.وقتی آقایان از کنارم رد می شدند.حس بدی داشتم.چون چادر چسبیده بود بهم.آنها اصلا نگاه نمی کردند.برای بردن مجروح ها به اورژانس و بخش ها خیلی عجله داشتند.اما نمی توانستم خودم  را راضی کنمو با چادر بسته به کمر توی محوطه بگردم.از پای تشت که بلند می شدم گره چادر را باز می کردم.تشت لباس های شسته را بلند می کردم و می بردم پای طناب.دیگر جلوی چادرم باز بود.لبه هایش را زیر بغل می زدم.ولی بی فایده بود.تا دست هایم را می بردم بالا و ملافه را پهن می کردم چادر باز می شد.به سرم زد حلش کنم.تشت ملافه ها را گذاشتم پای طناب ها و برگشتم پیش خانم ها.یکی از خانم ها نخ و سوزن آورده بود برای رفوی لباس های پاره.لبه های چادر را از پایین تا وسط دوختم.دیگر جلوی چادرم بسته بود.فقط دست هایم را می آوردم بیرون و سریع با خیال راحت ملافه ها را با دو دست پهن می کردم روی طناب. بیمارستان هر روز شلوغ تر می شد. خیلی از مجروح ها را با هلی کوپتر از جبهه می آوردند.اولی از روی زمین بلند نشده بود بعدی می نشست.صدای هلی کوپتر و آژیر آمبولانس ها قطع نمی شد.ملافه ها ,پتوها و لباس های خونی هم بیشتر و بیشتر می شدند.دلهره من برای غلام عباس تمامی نداشت.جبهه بود.خیلی کم می آمد مرخصی.وقتی میرفتم رخت پهن کنم گوشه چشمم به برانکاردهایی بود که امدادگرها از باند فرود تا اورژانس می بردند.از دور نمی توانستم چهره مجروح ها را تشخیص بدهم.ولی دلم می گفت اگر بچه ام باشد می فهمم.خیلی از خانم ها عزیزی توی جبهه داشتند.از قیافه شان می فهمیدم حال و  روزشان مثل من است.صلوات می فرستادیم.برای پیروزی رزمنده ها دعا می کردیم و رخت ها را می شستیم و امیدوار بودیم عزیزانمان سالم برگردند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از صبح تا شب رخت می شستم.هر روز کار ما زیادتر می شد و چاله چوله های زمین عمیق تر و پر از خونابه.باز رفتم پیش آن برادر پاسدار و بهش گفتم :"ایرانیت زدید دور ما.ولی حداقل زمین رو سیمان کنید.توی این لجن که نمی شه رخت شست." گفت:"پیگیریم .کمتر از یک هفته درست میشه." درویش  عالی دریکوند راه آهنی بود.توی بیمارستان هم کار می کرد.با هفت هشت تا بچه های بسیج دست به کار شد.کنار جایی که رخت می شستیم.با بلوک یک چهار دیواری را درست کردند.دیوارها و کف آن را سیمان کردند.هنوز سرش را نگرفته بودند که رفتیم داخلش.یک روز صبح زود رفتم.دیدم سقفش را هم زده اند.درویش عالی دریکوند مرد پرکار و مومنی بود.شبانه روز کار کرد تا رخت شویی سر و شکل گرفت.دو تا حوض بزرگ هم توی آن ساخت.کنار سالن رخت شویی هم از قدیم اتاقی بود که شد محل تا زدن و جمع کردن ملافه و لباس های خشک. چهار پنج ماهی بود که می رفتم رخت شویی.چند روز از در حراست تا بخش ها و رخت شویی؛همه در تکاپو بودند.تا آن روز بیمارستان را به آن شکل ندیده بودم.حس می کردم اتفاقی قرار است بیفتد.مسئول خواهران بیمارستان زیاد به ما سر می زد.غروب می خواستیم برویم  خانه.آمد رخت شویی.سرویس هم جلوی رخت شویی منتظر بود.من و زهرا احمدنژاد را کشید کنار و گفت:"امشب بمونید رخت شویی." هرگز شب بدون بچه هایم جایی نمانده بودم.نگران زهرا شدم.خواستم بگویم من نمی توانم بمانم چشمم افتاد به ملافه های تلنبار شده جلوی رخت شویی .گفتم:"توکل بر خدا.باشه." به عباس خبر دادم که شب می مانم بیمارستان.کلی هم سفارش بچه ها را بهش کردم. برگشتم رخت شویی .همه رخت های تمیز را تا زدیم  فرستادیم بخش ها و رفتیم سروقت شستن ملافه ها.صدای انفجار از دور.لحظه ای قطع نمی شد.خدا می دانست جبهه چه خبر است که همه در بیمارستان بیدار مانده اند و شب هم عین روز در حال رفت و آمد هستند.   ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت هفتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 راه به راه ملافه و پتو می آوردند و می ریختند پشت در.هرچه می شستیم از نشسته ها کم نمی شد.نزدیک های سحر بود و هنوز سرپا بودیم.بار آخر شسته ها را گذاشتیم توی خشک کن و نشستیم روی موکت.منگ و گیج و گرسنه بودم.در یخچال را باز کردم چیزی در بیاورم بخورم.صدای تق تق بلند شد.گفتم:"کیه؟" گفت:"ملافه آوردیم .این ها رو زود می خوایم." در یخچال را بستم و رفتم توی اتاق شست وشو.ساعت هفت صبح سرویس خانم ها رسید.آن قدر کار و سر و صدا زیاد بود که به خواب فکر نمی کردم.توی آن همه شلوغی فهمیدم عملیات فتح المبین شده.لباس ها خشک شده از خون بودند.داخل جیب های آن ها را می گشتیم.پول و مهر و تسبیح و قرآن و کتابچه دعا را در میآوردیم و می ریختیم توی کیسه.لباس ها را می ریختیم توی حوض.لبه حوض می نشستیم و چنگ می زدیم و می دادیم خانم ها تا توی تشت  ها لکه گیری کنند.آب حوض سرخ می شد.خونابه توی رخت شویی راه می افتاد.صدای صلوات و گریه و مداحی خانم ها هم لحظه ای قطع نمی شد.عید بود.ولی سفره ما توی رخت شویی پهن بود و هفت سینش سرخی خون. بعد از سه شبانه روز غروب آماده شدم بروم خانه .از بیمارستان بهم گفتند:"برو ولی بعد از نماز صبح ماشین می آد دنبالت." تعطیلی مدارس بود و بچه ها خانه بودند.از نبودم خیلی اذیت می شدند.خسته بودم ولی تا دیروقت بیدار ماندم تا بچه هایم را بیشتر ببینم و هم کارهای خانه را انجام بدهم.بعد از نماز صبح آماده شدم.زهرا بیدار شد.گریه می کرد و جیغ می زد که من را هم ببر.از پس گریه هایش برنیامدم.لباس گرم تنش کردم.رفتیم سرچهارراه ایستادیم.هایس گل مالی شده ایستاد.زهرا را بغل زدم و سوار شدم.هوا هنوز تاریک بود که رسیدیم .بیمارستان پر بود از رزمنده و امدادگر و مجروح.رسیدم دم در رخت شویی وحشت کردم.انگار چند کامیون ملافه و پتو آنجا خالی کرده بودند.بوی خون پیچیده بود توی فضا.شیرآب را باز کردم و هر دو حوض را پر از ملافه کردم.زهرا احمدنژاد هم رسید.نشستیم لب حوض و ملافه ها را چنگ زدیم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت هشتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و آوردیم بیرون و گذاشتیم کنار تشت ها .آب حوض سرخ سرخ بود.هردو مات بودیم.اصلا حرف نمی زدیم.فقط اشک می ریختیم و کار می کردیم.یک دفعه مینی بوس کنار رخت شویی ایستاد.سی چهل تا خانم با صلوات آمدند داخل.نشستند پای تشت ها شروع کردند به شستن.چند دقیقه بعد بوی وایتکس هم به بوی خون اضافه شد. هر چه خانم ها می شستند توی تشت میبردم بیرون و روی طناب ها پهن می کردم.سه چهار تا خانم هم در پهن کردن لباس های شسته کمک می کردند. دو سه تا خشک کن بزرگ داشتیم.ملافه های نیمه خشک را از روی طنابها جمع می کردم و می گذاشتم داخل آنها ولی طناب ها و خشک کن ها دیگر کفاف نمی داد.قبل از ظهر پنجاه شصت تا طناب پر از رخت شد.هرچه شستیم توی تشت ها تلنبار کردم. بچه های خدمات هربار که ملافه و لباس می آوردندملافه تمیز می خواستند.نگران بودم ملافه کم بیاید.رفتم پیش  مسئول خواهران بیمارستان.بهش گفتم :"خواهر از ما لباس می خواید.هوا سرده و بارونی .باید طناب ها رو بیشتر کنید تا ملافه ها باد بخورند.بعد بذارم توی خشک کن." هربار درخواست می دادیم طناب ها را زیادتر کنند.به هر میله هفت هشت تا طناب می بستند و چند جهت مختلف می بردند و وصل می کردند به میله های دیگر. میله طناب ها می شد درختی پر از شاخه.رخت ها هم برگهایش بودند.برگهای سبز و سفید.😔 تانکر بزرگی توی باغ روبروی خانه مان بود.بچه ها می رفتند کنار آن و با هم بازی می کردند.یک روز غروب از رخت شویی برگشتم خانه .یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت:"مامان؛ دختر همسایه زهرا رو از روی تانکر هل داده ؛ افتاده ٫حالش بده." دویدم داخل .عباس٫ زهرا را گرفته بود بغل و سعی می کرد آرامش کند.گرفتمش بغل و پیاده دویدم سمت بیمارستان شهید بهشتی.کمتر از ده دقیقه رسیدم بیمارستان.خیلی شلوغ بود.توی راهرو ٫روی زمین و توی حیاط روی پتو مجروح گذاشته بودند.یکی از پرستارها بهم گفت:"نگران نباش !چیزی نیست ولی اینجا خیلی شلوغه. بهتره ببریش دزفول." ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت نهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یکی از بچه های بسیج ما را سوار کرد و برد دزفول.زهرا همچنان گریه می کرد.او را بستری کردند.دستش شکسته بود و خون ریزی داخلی هم داشت.شب را پیشش ماندم.صبح مستقیم رفتم رخت شویی.غروب سری به خانه و بچه ها زدم و باز رفتم بیمارستان دزفول.گفتند:"نیازی به همراه نداره.» آن شب را کنار زهرا ماندم ولی صبح برگشتم رخت شوی خانه.غلام عباس از جبهه آمد و رفت پیشش.خیلی پشت سر غلام عباس بی قراری کرده بودکه" داداش منو از اینجا ببر" غلام عباس ازم خواست بروم پیش زهرا.من هم غروب روز بعد از رخت شویی رفتم پیش بچه ام.دیدم سرش را کچل کرده اند.خیلی ناراحت شدم.گفتم:"چرا این کار رو کردید؟" گفتند:"سرش شپش زده" گفتم:"چرا باید بیمارستان طوری باشه که بچه من شپش بگیره؟» خیلی ناراحت شدم و حسابی دعوایشان کردم.صبح زود رفتم بیمارستان شهید کلانتری.قضیه را برای یکی امدادگرها توضیح دادم.گفت:"اینجا غیر از مجروح ها پذیرش نداره ولی چون خودت اینجایی برو بیارش؛ خودت هم مراقبش باشی" ازش تشکر کردم و رفتم بچه ام را آوردم پیش خودم.بعد از یک ماه بالاخره حالش خوب شد. زهرا داشت توی رخت شویی بزرگ می شد.یک روز کار خیلی زیاد بود.او هم سرگرم بازی خودش بود.ولی بعد از ظهر آوردمش خانه.سریع شام بچه ها را آماده کردم.از درس و مشقشان پرسیدم.بعد آماده شدم و به عباس گفتم:"من باید امشب هم رخت شویی بمونم" گفت:"حداقل یه کم استراحت کن بعد برو" نمی شد.باید قبل از رفتن خانم ها برمی گشتم رخت شویی.آن قدر تند رفتم که بدنم خیس عرق شد و از شدت گرما سرم گیج می رفت.غروب سرویس آمددنبال خانم هاو همه رفتند.من ماندم.ملافه های تمیز را تا زدم و بسته بندی کردم.تشت لباس های خیس را آوردم بیرون تا روی طناب پهن کنم.بیابان بود و هوا تاریک.جلوی پای خودم را نمی دیدم.   ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت دهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سفیدی رخت های روی طناب ها شده بود نشانه برایم.صدای هوفه خزیدن مار را کنار پایم شنیدم.ته دلم خالی شد.نمی دانم چطور با تشت پر از ملافه فرار کردم رفتم توی اتاق و در را بستم! صدای قلبم آن قدر بلند بودکه خودم می شنیدم.یک لحظه حس کردم توی اتاق هم مار هست.اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم.نیم ساعت توی اتاق ماندم.کسی پیشم نبود.باید خودم می رفتم لباس ها را پهن می کردم. "بسم الله الرحمن الرحیم"گفتم .تشت را برداشتم و با ترس و لرز از اتاق رفتم بیرون.پاهایم را محکم به زمین زدم تا اگر ماری هم سر راهم هست فرار کند.روز بعد به یکی از پاسدارهای بیمارستان گفتم:"اینجا پر مار و جونوره.محوطه رو لامپ بزنید تا شب بتونم کار کنم.اگه مار من رو نیش بزنه توی تاریکی که نمی بینید افتادم رو زمین.صبح متوجه می شید که تموم کردم." لامپی زدند جلوی رخت شویی.فقط برای پهن کردن رخت ها آن را روشن می کردم و بعد سریع خاموشی می زدم.می ترسیدم عراقی ها نور آنجا را ببینند و بمب بزنند. چندماه از غلام عباس بی خبر بودم.خواب و خوراک نداشتم.ولی هر روز بیشتر از قبل می ماندم رخت شویی و کار می کردم.عباس نمی توانست برود شهرهای دیگر دنبال غلام عباس بگردد.او هم عین من بی قرار بود و ناراحت. دیگر تحمل بی خبری را نداشتم.قبل از آمدن به خانه رفتم پیش خانم چترچی.بغضم ترکید.گفتم:"یه ساله حتی یه روز هم نشده رخت شویی نیام.حالا بچه ام نیست یه مدت نمی آم رخت شویی.می خوام برم دنبالش بگردم.» دست هایم را گرفت و گفت:"مادر بد به دلت راه نده.ایشالا سالمه ولی برو تا خیالت راحت بشه." صبح ماندم خانه .لباس های بچه ها را بردم توی حیاط و تندتند شستم. عباس گفت:"دیرت نشه پس چرا هنوز آماده نشدی؟" بهش گفتم:"چیه؟دیگه عادت کردی به نبود من؟امروز بیمارستان نمیرم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت یازدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می خوام برم دنبال بچه م بگردم." همان روز با دامادم رفتم تهران.تمام بیمارستان ها را گشتم.فرودگاه ها را هم رفتم.خبری ازش نبود.ناامید برگشتم اندیمشک.دامادم از آنجا رفت مشهد.او هم دنبال برادرش می گشت.آنجا هم سراغ غلام عباس را گرفته بودم. دلم روی آتش بود برای بچه ام.توی رخت شویی لباس ها را می بوسیدم و گریه می کردم.خیلی کم حرف می زدم.مدام زیر لب صلوات میفرستادم و دعا می کردم بچه ام سالم برگردد.بعد از اذان مغرب سوار سرویس شدم و برگشتم خانه.از شدت دل تنگی و ناراحتی توان راه رفتن نداشتم.به زور خودم را رساندم دم در حیاط.در را باز کردم.نشستم گوشه حیاط و زدم زیر گریه .های های گریه کردم.حال خودم را نمی فهمیدم.صدای بچه ها و شوهرم را نامفهوم می شنیدم.یک دفعه صدای غلام عباس من را به خودم آورد.چشم هایم تار می دید.نشست جلویم و سرش را گذاشت روی زانوهایم.انگار داشتم خواب می دیدم. توی جبهه پایش مجروح شده بود.او را اعزام کرده بودندتبریز.مدتی آنجا بستری بود و آن شب با عصا زیربغل برگشته بود.شب تا صبح چشم روی هم نگذاشتم.فقط نگاهش می کردم و اشک می ریختم.باورم نمی شد بچه ام برگشته.صبح زود به سختی ازش دل کندم و رفتم بیمارستان.رفتن به رخت شویی مثل نماز برایم واجب بود.دلم راضی نمی شد بمانم خانه و بی خیال رزمنده ها بشوم.چون بچه ام برگشته بود خانه شب نماندم بیمارستان .دو سه روز بعد غلام عباس بهم گفت:"میخوام برم جبهه" هنوز نمی توانست بدون عصا راه برود.با عصبانیت صدایم را رویش بلند کردم:"تو نمی تونی سرپا نمازت رو بخونی چطور میخوای بری؟" گفت:"با وضع بدتر از من جبهه هستن.باید برم" هرچه گفت راضی نشدم.خیالم را راحت کرد فعلا نمی رود.صبح مثل همیشه رفتم رخت شویی .غروب خسته برگشتم خانه.غلام عهباس نبود.از چشم های سرخ عباس و بچه ها فهمیدم که رفته جبهه ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت دوازدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 شده بودم عضو ثابت رخت شویی.موقع عملیات ها دو سه روز یک بار می آمدم خانه.با صدای رعد و برق از خواب بیدار شدم.موقع نماز صبح بود.نماز خواندم.چند لقمه صبحانه خوردم و زدم بیرون.ابرهای تیره هوا را ظلمات کرده بود.ترسیدم.تندتند از کنار باغ جلوی خانه مان رد شدم.سه چهار مرد از توی باغ آمدند بیرون و جلویم سبز شدند. خیابان خلوت بود خیلی ترسیدم.چادرم را آوردم تا روی ابروهام .رو گرفتم و رد شدم.شروع کردند به تیکه پرانی.خواهر مواظب باش اسیر عراقی ها نشی..التماس دعا...ما هم بیایم کمک...»بلندبلند می گفتند و قهقهه می زدند.معلوم نبوداز کجا پناه آورده بودند به آن باغ.سریع خودم را رساندم سرچهارراه.از دور ایستادند.من را دید می زدند.می گفتند و می خندیدند.ده بیست دقیقه منتظر ماندم تا سرویس آمد.سوار شدم.بدون سلام و با ناراحتی به راننده گفتم:"اگه من دیر بیام راحت می ذاری میری.خودت چرا این قدر دیر کردی؟" گفت:"چی شده خواهر؟" زیرلب گفتم:"می خواستی چیزی هم بشه؟" رسیدم جلوی رخت شویی دیدم کلی ملافه آنجا گذاشته اند.بغل انداختم زیرشان و تعدادی را بردم ریختم توی حوض.خانم ها رسیدند.خیلی عصبانی بودم و با کسی حرف نمی زدم.تمام روز خنده و حرف های آن ولگردها توی گوشم بود.غروب رفتم خانه و به عباس گفتم :"باغ اینجا شده پاتوق ولگردهایی که معلوم نیست از کجا اومدن.صبح که تنها می رم بیرون ٫ازشون می ترسم." رنگش سرخ شد.سرش را انداخت پایین و گفت:"دیگه خودم می برمت سرچهارراه" صبح زود بیدار شد.عصایش را گرفت دست و با قد خمیده افتاد جلویم.من هم با آرامش پشت سرش راه می رفتم.هروقت صبح زود می خواستم بروم و خیابان خلوت بود عباس باهام می آمد و می ماند پیشم تا سوار سرویس شوم. باید رخت های هر بخش و بیمارستان صحرایی را جدا بسته بندی می کردیم.یک روز خانم احمدنژاد مرخصی بود.خواهرها ملافه ها راشستند و عصر برگشتند خانه .یکی از برادرها آمد دم در رخت شویی و گفت:"غروب می آم برا ملافه های تمیز."   ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت سیزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مال هر بخش و جبهه را می شناختم.آن ها را جمع کردم .تا زدم و بسته بندی کردم.روی بسته های بخش جراحی دایره کشیدم و برای بخش دو هم دو تا خط راست.چون سواد نداشتم لباس های هر بخش را آن طوری مشخص کردم.به برادری که آمد برای رخت ها هم توضیح دادم بعد از مدتی  توی بیمارستان چادری زدند.معلمی آوردند و کتاب و دفتر به مان دادند. بعد از ظهرها که کار کمتر بود می رفتم سرکلاس.دیگر می توانستم مشخص کنم هربسته مال کدام بخش یا جبهه است. هر صبح پنجاه شصت تا خانم توی رخت شویی دست به کار می شدیم.عده ای به خاطر بچه هایشان ظهر برمی گشتند خانه بقیه هم با لباس های خیس می رفتیم سالن غذاخوری.هول هولکی چند لقمه غذا می خوردیم و برمی گشتیم. سالن غذاخوری پنج دقیقه با ما فاصله داشت.اما رفت و برگشت برایمان سخت بود.نمی خواستیم یک دقیقه هم وقت تلف کنیم.کم کم هرکس می خواست تا غروب بماند رخت شویی٫ با خودش غذای ساده می آورد.من هم یک روز از خانه چند خیار و نان و کمی از غذای شب قبل را گذاشتم و با خودم بردم گذاشتم توی یخچال رختشویی.   ظهر نماز خواندم و رفتم توی اتاق.ملافه ها و لباس های تمیز را ریخته بودند روی هم.نشستم پای آن ها .دیگر از رنگ لباس ها و ملافه ها تشخیص می دادم هر کدام مال چه بخشی است.آن ها را تا میزدم و می گذاشتم توی بقچه های جدا. خانم احمدنژاد آمد داخل اتاق و گفت:"سرویس خانم ها را برد .بیا پتوها را بگذاریم توی حوض ها و بریم" همه ملافه های توی اتاق را تا زدم و آماده فرستادن به بخش ها و جبهه کردم.چند ساعت یک جا نشسته بودم .بلند شدم نتوانستم سرپا بمانم.پایم خواب رفته بود به  زور پایم را دنبال خودم کشیدم و رفتم سالن شست و شو.دو تا حوض را پر از پتوی خونی کردیم.در رخت شویی را بستیم و برگشتیم خانه.صبح روز بعد رفتم رخت شویی.در یخچال را باز کردم غذا را که دیدم ٫یادم افتاد دیروز ناهار نخوردیم.به خانم احمدنژاد گفتم:"دیروز گرسنه نشدی؟   ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت چهاردهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 گفت:"گرسنه بودم ولی مگه فرصت شد؟" گاهی صبحانه ما می شد یک بیسکوئیت تا شب که می رفتیم خانه.ماه رمضان سحری می خوردم و می رفتم رخت شویی.بعد از افطار برمی گشتم خانه.شب ها هم تا دیر وقت کارهای خانه را انجام میدادم و غذای روز بعد بچه ها را آماده می کردم. غلام عباس مدام جبهه بود و شوهر و بچه هایم هم خانه.مست رخت شوی خانه بودم و اصلا خستگی و گرسنگی را نمی فهمیدم.رسیدم خانه  برگه ای مچاله شده جلوی در بود.آن را برداشتم و باز کردم.نفهمیدم چی نوشته ولی دلم آشوب شد.سریع در ا باز کردم و برگه را دادم دست بچه ها و گفتم ببینید چی نوشته؟ نگاهش کردند و گفتد هیچی نیست.از رنگ و رویشان فهمیدند الکی می گویند.بلند شدم و رفتم پیش خانم های توی باغ کنار خانه مان.برگه را دادم به یکی از دخترها که سواد داشت.گفتم ببین چی نوشته.بازش کرد و گفت نوشته  غلام عباس شیرزادی شهید شده." ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت پانزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 گفتم:«بچه من چند روزه از جبهه برگشته.الان توی بسیجه.چطور شد؟» گفت:«پسرته؟!ای وای.کاش بهت نمی گفتم» بدنم سست شد.نشستم روی زمین.چنگ میزدم روی زمین و مشت مشت خاک می ریختم روی سرم و گریه می کردم.خانم ها دورم جمع شدند.ولی نشستن بی فایده بود.بلند شدم.ذهنم کار نمی کرد.تنها جایی که بلد بودم بسیج بود.فقط می دویدم‌.آن قدر تند می رفتم که باد می افتاد زیر چادرم و می بردش هوا.نیم ساعت راه را کمتر از ده دقیقه رفتم..در را باز کردم.نفس زنان خودم را انداختم توی اتاق و با بغض گفتم:«غلام...غلام عباس رو میخوام» پسرجوان از پشت میزش بلند شد.آمد پیشم و گفت مادر چی شده؟آروم باش تا بیدارش کنیم.» گفتم:«نه ٫شهید شده.نامه دارم که شهید شده.پس این نامه چیه؟» گفت:«مادر.بشین ببینم چی شده.» نامه را خواندو گفت:«خیالت راحت.پسرت دیشب کشیک داشته..الان بالا خوابه .این برگه هم کار دشمنه۰» نشستم تا کمی سرحال آمدم .گفت:«بیدارش کنم؟» گفتم:«نه چیزی بهش نگو.» برگشتم خانه.بعد از مدتی خودم بهش گفتم.گفت:«این چه کاریه مامان.مگه فقط تو پسر داری؟» هلی کوپترها پشت سرهم می نشستندو امدادگرها و مردم می رفتند و می آمدند.باز هم غلام عباس جبهه بود و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. یکی از برادرها آمد دم در رختشویی و بهم گفت:«خواهر چترچی گفت سریع بیا بخش جراحی» رفتم۰دیدم جلوی بخش مجروح ها را گذاشتند روی پتو و برانکارد.یکی آمپول می زد.یکی سرم وصل می کرد.یکی پانسمان می کرد. لبه چادرم را آوردم بالا و چسب و قیچی و آمپول و هرچیزی را که روی زمین می ماند جمع میکردم می ریختم توی چادرم.می رفتم دنبال امدادگرها و هر وسیله ای کم‌داشتند به ایشان می دادند. بعد هم با چادر جمع شده رفتم توی بخش جراحی و هرچه جمع کرده بودم تحویل پرستارها دادم. دست و پا و صورت مجروح ها زیر خاک و خون مشخص نبود. لگنی را تا نصفه آب کردم و با مقداری پنبه رفتم بالای سر مجروح ها.صورتشان را با پنبه خیس پاک می کردم و دست و پایشان را می شستم.پنبه را بردم روی صورت یکی شان گفت:«آب۰۰۰۰تشنمه» از خانم چترچی پرسیدم:«بهش آب بدم؟» گفت:«اونایی که خونریزی دارن فقط لبهاشونو با پنبه خیس کن.» پنبه خیس را گذاشتم روی لبهای ترک خورده اش. اشکم سرازیر شد.توی اتاق ها؛راهرو و محوطه را با پنبه و تشت آب می گشتم و سر و صورت خونی و خاکی شان را تمیز می کردم.یکی از مجروح ها بهم گفت:«مادر چقدر برای ما سرپایی؟این همه زحمت تو رو چطور می تونیم جبران کنیم؟» گفتم:«من مادر همه تونم.نمی خوام سر و صورت بچه هام خاک و خونی باشه.» ساعتش را درآورد.گفت:«این هدیه ناقابل رو از من قبول کن»گفتم:«غلام عباسم که جبهه است.بقیه هم کوچکن.این رو چی کار کنم؟به کار خودت بیشتر میاد.» گفت:«یادگاری برش دار.» ان قدر قسمم داد تا قبول کردم.هنوز هم آن ساعت را دارم‌.عملیات بود و بیمارستان غلغله.مدام سرپا بودم.از پهن کردن لباس های خیس تاانداختن داخل خشک کن و تا زدن و...را انجام می دادم.بعد هم می نشستم پای تشت به شستن.تا کسی رختی آبکشی می کرد بلند می شدم آن را می بردم روی طناب پهن می کردم.بعد می رفتم توی اورژانس و سر و صورت خاکی و خونی مجروح ها را تمیز می کردم.از اورژانس برگشتم رختشویی.قیافه زخمی و خونی مجروح ها جلوی چشمم بود.بغض داشت خفه ام می کرد.اما دیگر توان گریه کردن هم نداشتم‌.صدای مداحی و صلوات خانم های رختشویی تا بیرون می آمد.جلوی در ملافه ها و لباس ها را بقچه بقچه ریخته بودند روی هم.رفتم یکی از ملافه های بخش جراحی را باز کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت شانزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دستم خورد به تکه ای گرد و خونی.ناخوداگاه آن را گرفتم توی دستم.خون ازش چکه می کرد.دل و قلوه بود یا تکه ای گوشت.با صدایی که به زور بالا می آمد گفتم:«یا حضرت عباس!این چیه؟مادر برات بمیره» وقتی چشمم را باز کردم دیدم توی بخش سرم بهم وصل است و چند تا از خانم های بالای سرم ایستاده اند.بهم گفتند:«یکی از رزمنده ها در رخت شویی را زد و گفت:«یه خانم افتاده دم در.ما هم اومدیم دیدیم اونجا بیهوش افتاده ای» لای رخت ها به خصوص آن هایی که از بیمارستان صحرایی می آوردند معمولا تکه گوشت و پوست سوخته و استخوان دیده بودم ولی این صحنه خیلی دردآور بود.توان بلند شدن از روی تخت را نداشتم.دستم را آوردم بالا خونی بود.گذاشتمش روی صورتم و زدم زیر گریه. آن صحنه لحظه ای از جلوی چشمم محو نمی شد.دلم می خواست تنها باشم و با کسی حرف نزنم. غروب پیاده از رخت شویی راه افتادم سمت خانه. خانواده های نیازمند از شهرهای جنگزده آمده بودند توی باغ جلوی خانه مان زیر چادر زندگی می کردند.صنایع دستی مثل سبد درست می کردند و می فروختند.خانواده های پرجمعیت و فقیری بودند.آب نداشتند.دلم برایشان می سوخت.شلنگ آب را گذاشته بودم دم در تا ازش استفاده کنند.داشتم از کوچه رد می شدم یک دفعه با صدای خانم های زیر یکی از چادرها میخ کوب شدم.دور هم جمع شده بودند سبد می بافتند و به امام خمینی بد وبیراه می گفتند و نفرینش می کردند.خیلی عصبانی شدم.شلنگ را از توی کوچه جمع کردم.یکی شان با قابلمه ای آمد سمت شلنگ.قبل از اینکه حرفی بزندبهش گفتم:«دیگه قطره ای آب بهتون نمیدم.برید از شاه و صدام آب بگیرید.از اینجا بلندتون میکنم.»شلنگ را بردم داخل و شیرآب را بستم.شوهرم متوجه شد.بهم گفت:«مگه شمر شدی؟»گفتم:«بچه ام و این همه جوون به خاطر اسلام و امام میرن جلوی توپ و تانک.خودم صبح تا شب به خاطر امام خون می شورم‌.حالا اینها به امام توهین می کنن.» اتفاق صبح و حرفهای اون خانمها موقع غروب کلافه ام کرده بود.اصلا آرام نمی شدم رفتم سمت سپاه.دم در هرچه سرباز گفت:«خواهر با کی کار داری؟»به حرفش گوش ندادم.از کنارش رد شدم و رفتم داخل.یکی از پاسدارها نشسته بود پشت میز.زدم روی میز.«برادر بلند شو.اینحا نسته ای چی کار؟بیرون اینجا راحت به امام توهین می کنند.» سرش را انداخت پایین و گفت:«مادر!دشمن کار خودش رو میکنه.ما فعلا درگیر جنگیم.نمیشه به خاطر حرف با کسی درگیر بشیم» خیلی عصبانی شدم.گفتم:«کدوم حرف؟یه سر بروبیمارستان متوجه میشی دوست های تو به خاطر امام چی شدن.بعد این ها راحت به امام توهین کنن؟!» داشت حرف می زد که از اتاق آمدم بیرون.رفتم خانه.چند ساعت بعد در زدند.ده دوازده تا از خانم ها با بچه هایشان دم در بودند.جمع شدند دورم.«غلط کردیم...منظوری نداشتیم..‌.داشتیم کار می کردیم نفهمیدیم داریم چی می گیم...خانم ببخشید...» ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت هفدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یکی از ایشان خواست دستم را ببوسد.دستم را کشیدم و گفتم :«الان بهتون آب میدم اما اگه یه بار دیگه به امام توهین کنید کاری می کنم از اینجا جمع کنید» بعد از آن روز حتی متوجه حضور من نمی شدنداز خوبی امام و اسلام می گفتند و برای پیروزی رزمنده ها صلوات می فرستادند .من هم هوای آنها را داشتم و هر وسیله ای نیاز داشتند می دادم به شان. زهرا چهارساله شده بود.با شلوغ کاریهایش خیلی بچه ها و بابایش را اذیت می کرد.ترسیدم پیش بابایش نماند.در را باز کند و برود بیرون‌.چادرم را سرم کردم.دستش را گرفتم و از خانه زدم بیرون‌.رفتم سر خیابان و منتظر سرویس ایستادم.یک‌دفعه دود و خاک هم بلند شد و موج پرتمان کرد روی زمین.گیج بودم .نمی دانستم کجا هستم.به اطرافم نگاه کردم.موشک خیلی نزدیک خورده بود صدایش را نشنیدم.شاید هم‌در لحظه گوشم را کر کرده بود.چند تا از خانه ها شده بود تلی از خاک.هر کس با دست میزد توی سرش و به سمتی می دوید.بچه ام چند متر دورتر از من بلند شد و نشست.از وحشت گریه نمی کرد.آتش و دود از خانه ها می رفت بالا. مردم با گریه و زاری زخمی ها و کشته ها را از زیر آوار می آوردند بیرون.دست گرفتم روی سرم و بلند شدم.یه قدم نرفته باز خوردم زمین.با هر زحمتی بود دست بچه ام را گرفتم و بردم رخت شویی.خانم ها که وقتی ما را دیدند‌ به سمتم آمدند و زهرا را بردند اورژانس خودم هم شروع کردم به شست و شو.هرچه بهم اصرار کردند نرفتم پیش دکتر.گیج بودم حال خودم را نمی فهمیدم. تا مدت ها گاهی موقع رخت شویی بی اختیار می خندیدم‌و بعد هق هق گریه میکردم.من را می بردند توی اتاق می نشاندندحالم بهتر می شد.دو مرتبه بلند می شدم به کار کردن.خبرنگاری آمد از من سوال کند.به خانم احمدنژاد گفتم:«حالم دست خودم نیست بهش بگو بره» میخواستن مرا برای درمان اعزام کنند تهران. گفتم:«بچه کوچیک دارم این رو بدم دست کی برم» رخت شویی را چه کنم؟ من نمیرم زهرا هم گوش هایش صدمه دیده بود.چند بار بردنش دکتر تا خوب شد پرده گوشم پاره شد بود.سالها بعد رفتم دکتر و الان سمعک استفاده می کنم بوی خون و وایتکس خیلی آزاردهنده بود ولی هرکی پایش را از در رخت شوئی داخل میگذاشت عجیب جذب می شد. اول صبح بود خانم هاچکمه پوشیده بود..پشت لگن ها؛,آب و خون راه افتاده بود ولی هرکی پایش را از در رخت شوئی داخل میگذاشت عجیب جذب می شد. اول صبح بود خانم هاچکمه پوشیده بودند.. نشسته بودند پشت لگن ها آب و خون راه افتاده بود‌ روی کف سیمانی رخت شویی یکی از در آمد داخل و سلام کرد.نگاهش کردم.لباس شیکی پوشیده بود و موهای زردش از زیر روسری خوشگلش زده بیرون. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت هجدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 فکر کردم اشتباهی آمده.ایستاد و به ما نگاه کرد.بلند شدم تا ببینم با کی کار دارد.خیس بودم و‌خونابه از لباسم چکه می کرد.قبل از اینکه سوالم را بپرسم آستینش را بالا زد و لب حوض نشست.زیرچشم بهش نگاه می کردیم.ملافه ای را از توی حوض کشید سمت خودش و لکه خون روی آن را محکم با دست سایید و شست .کم کم سر صحبت را باز کردیم.گفت «من ایرانیم ولی امریکا بزرگ شدم.وقتی شنیدم جنگ شده برگشتم ایران.برای امدادگری اومدم بیمارستان». چند ماه بیمارستان بود.هروقت کارش توی بیمارستان تمام می شد مستقیم می آمد توی رختشویی و رخت می شست.غلام عباس توی بسیج و جنگ قد کشید و بزرگ شد.خیلی کم می دیدمش.دلم برایش تنگ شده بود.ولی نه او‌ از جبهه دل می کند .نه من از رخت شویی.اوایل اسفند ۶۳ بود.آن روز هم مثل همیشه برای دیدنش بی تاب بودم.دستم به جایی بند نبود.رفتم رخت شویی و مشغول شستن شدم تا شاید سرگرم بشوم.لگن پر از ملافه را بردم کنار طناب ها‌.ملافه اول را انداختم روی طناب.رزمنده ای از دور می آمد سمتم.حس کردم بچه ام است.با صدای بلند داد. زدم:«این انگار شکل پسر منه.غلام عباسم اومد»دویدم سمتش.او را گرفتم بغل و بوسیدم.گفتم:«غلام اومدی اینجا .کاری داشتی؟» گفت:«دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت.دو روزه اندیمشکم.ولی وقت نشد بیام خونه.» چند دقیقه ماند.خوب نگاهش کردم و قربان صدقه اش رفتم. ماشالله بچه ام قد کشیده بود. بهش گفتم:«غلام عباس.دیگه برو خونه من خیلی کار دارم.» غروب برگشتم خانه دیدم غلام عباس رفته جبهه.با گریه به خودم گفتم کاش صبح بیشتر نگاهش می کردم.ترس افتاده بود به جانم که نکند دیگر غلام عباسم را نبینم. یک لحظه غلام عباس از ذهنم نمی رفت.دلم گرفته بود.عصر زودتر آمدم خانه.ولی آرام و قرار نداشتم.چادر سرم کردم و از خانه زدم بیرون.رفتم سر فلکه دم در سپاه نشستم.رزمنده ها می آمدند و می رفتند.با دقت نگاهشان کردم.در بینشان دنبال غلام عباس می گشتم.فشارم افتاده بود.به هرکدام نگاه می کردم بچه ام را می دیدم.پاسداری آمد جلو.بلند شدم.یک لحظه حس کردم غلام عباسم است‌.دیدم بچه ام نیست.گفت:«خواهر برای چی نشستی اینجا؟» صدایم سرش بلند کردم:«مگه اینجا زمین پدرته؟»چیزی نگفت.رفت و با یکی از خواهرهای بسیجی برگشت‌.آن خواهر آمد.کنارم نشست و گفت:«خواهر چرا اینجا نشستی؟» گفتم:«بچه ام گم شده دنبالش می گردم» گفت:«چند سالشه؟کجا رفته؟» گفتم:«رفته جبهه» گفت:«این که بچه نیست» گفتم:«خب بچه ام که هست» من را برد توی سپاه کمی باهام صحبت کرد.اما آرام نشدم.با چشم های سرخ برگشتم خانه.سه چهار سال از شروع جنگ گذشت.ولی بیمارستان و رخت شویی همچنان شلوغ بود.موقع عملیات ها گردانی خانم برای شستن رخت ها دست به کار می شدیم و همچنان جلوی رخت شویی لباس و پتو تلنبار بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت نوزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مجروح هایی که حالشان وخیم‌بود را با هلی کوپتر می آوردند بیمارستان.باند فرود هم کنار ما بود.هربار که امدادگرها با برانکارد سمت هلی کوپتر می دویدند حال ما خانم ها هم تغییر می کرد. باز اول صبح هلی کوپتر نشست.هنوز خانم ها نیامده بودند.امدادگرها با برانکارد دور آن جمع شدند و مجروح ها را بردند بخش ها.من هم‌دل پرغصه ام را با گریه خالی کردم.دو سه تا از برادرها کیسه های لباس و ملافه را از هلی کوپتر تخلیه کردند و‌گذاشتند دم در رختشویی.آن ها را با گریه باز کردم و ریختم توی حوض.سریع آب حوض قرمز شد.لبه حوض نشستم و آن ها را یکی یکی چنگ زدم و درآوردم.زهرا احمدنژاد آمد داخل.جای لباس ها را دید.نوشته رویشان راخواند و داد زد:«لباس های توی این کیسه را چی کار کردی؟» گفتم:«همین ها هستن که دارم می شورمشون»گفت:«ننه غلام این ها شیمیایی بودن.چرا این کار رو کردی؟» گفتم:«من سواد ندارم.جوون هاشیمیایی شدن٫حالا ما لباس شون رو‌ نشوریم؟» آذر ۶۵ بود.داشتیم می شستیم و شعار می دادیم. حوالی ساعت ۱۱ با صدای آژیر خطر داد زدم:«بدوید طناب ها رو بکشید!ملافه ها رو جمع کنید!» با چند تا از خانم ها راه افتادیم بین طناب ها و تندتند ملافه ها را جمع کردیم.» هواپیماها دسته دسته از بالای سر ما رد شدند و بعد هم صدای وحشتناک بمب آمد و دود از توی اندیمشک بلند شد.آن‌روز دخترم زهرا را با خودم برده بودم بیمارستان.باصدای انفجار نشست روی زمین و شروع کرد به جیغ زدن.ملافه ها را پرت کردم توی اتاق.دست زهرا را گرفتم و خواباندمش توی جوی کنار رخت شویی‌برگشتم بین طناب ها.با خانم ها یاحسین می گفتیم و ملافه جمع می کردیم.با هر صدای انفجاری ٫صدای گریه ما هم بلندتر می شد.دوساعت آن ها بمب و راکد ریختند و ما جیغ زدیم و گریه کردیم. یکی از هواپیماها پشت بیمارستان خیلی دور می خورد و می آمد پایین تر.وحشت ما بیشتر و بیشتر شد.توی دلم گفتم خدایا اگر بیمارستان را بزند همه مجروح ها تلف می شوند.خودت کمک کن.بعد از کلی دور زدن تسلیم شد و‌ نشست.مردم با ماشین و پیاده مثل مور و ملخ ریختند دم در بیمارستان.زهرا وحشت کرده بود.باید او را می رساندم خانه.در آن شلوغی و رفت و آمدها٫زهرا را بردم سمت خانه.همین که رسیدم توی منطقه راه آهن.دیدم خانه شده اند تلی از خاک.می زدم توی سرم و گریه می کردم.پاهایم سست شده بودند.هرطور بود زهرا رساندم خانه.عباس و بچه ها گوشه حیاط نشسته بودند.پسرم ترکش خورده بود.زخمش جزئی بود.ولی خیلی ترسیده بودند.زخمش را بستم و راه افتادم.باید برمی گشتم بیمارستان.از خانه زدم بیرون و یک نفس تا بیمارستان دویدم.رفتم اورژانس کمک کنم.اصلا دقت نمی کردم آشنا هستند یا غریبه.فقط لب هایشان را خیس می کردم و سر و صورتشان را تمیز.چند ساعت بعد برگشتم رخت شویی.دو شبانه روز نرفتم خانه.هرروز هر چه ملافه و پتو می شستیم تمامی نداشت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت بیستم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بعد از بمباران چهارم آذر و حمله پنجاه و چهار هواپیما به اندیمشک خیلی از خانواده های منطقه راه آهن‌ رفتند بیرون شهر به سمت بیابان های سد دز و ستاد جنگ زدگان برایشان چادر زدند. دامادم توی راه آن کار می کرد.با زن و بچه اش رفت اردوگاه قلعه قاسم نزدیک سد دز.خیلی به من اصرار کردند بروم آنجا. گفتم اگه مرگ باشه همینجاست.جایی نمیرم» بچه هاخیلی اصرار کردند.عباس هم نگران بود باز بمباران بشود ونتواند بچه ها را ببرد بیرون و‌نجات بدهد.تسلیم شدم .رفتیم توی کمپ سد دز.غروب جلوی در چادر دیدم عقربی با سرعت رفت توی سوراخ.ترسیدم شب بچه ها رانیش بزند.ولی راهی جز ماندن نداشتم.به خدا توکل کردم.هوا سرد بود و فضای چادر کوچک.شب خودم را جا دادم پایین پای بچه ها.دهانم پر از خون شد.نصف شب چیزی محکم خورد به دهانم.از خواب پریدن. یکی از بچه ها توی خواب با پا محکم زده بود توی دهانم.دندانم کنده شد.صبح‌زود وسایلم را جمع کردم و به عباس گفتم:«از مرگ نمیشه فرار کرد.اینجا موندن هم رفتن به دام مرگه.هم این دندون هم عقرب کنار چادر یه نشونه ست.من دیگه نمی مونم» صبح آفتاب نزده سوار سرویس آنجا شدیم و برگشتیم خانه.بچه ها را گذاشتم پیش عباس و رفتم رختشویی.عباس ازم راضی بود.چون خودش توان جبهه رفتن نداشت.در عوض به من کمک می کرد.کارهای خانه را با سختی انجا میداد و مراقب بچه ها بود تا من بتوانم پشت جبهه کاری بکنم و این طور نرفتن او به جبهه را جبران کنیم. از صبح دلشوره افتاده بود به جانم.اذیت بودم از دیدن آن همه لباس ترکش خورده و خشک شده از خون.بار اولم نبود این صحنه ها را می دیدم. ولی سرم شدید درد می کرد و حوصله حرف زدن با کسی را نداشتم پای طناب ها بودم.یکی از مادرها آمد پیشم و گفت:«پسرم میخواد بره جبهه.زنگ بزن ماشین بیاد منو ببره. رفتم بخش موتوری ؛جایی که سرویس ها را هماهنگ می کردند.گفتند:«ما حتی یه دوچرخه هم تو بیمارستان نداریم.همه درگیر آوردن مجروح ها هستن.» برگشتم رخت شویی و گفتم ماشین نیست پیاده برو تشت رخت ها را برداشتم و رفتم پیش طناب ها.باز آمد دنبالم و حرفش را تکرار کرد نفهمیدم چطوری بهش تند شدم:«چرا اینقدر با من بحث می کنی؟ خب ماشین نیست.پیاده میرفتی تا حالا رسیده بودی.خودت برو صحبت کن اگه ماشین داشتند بگیر»گفت:خب پسرم میخواد بره جبهه گفتم:«من نمیدونم پسر کی داره میره و پسر کی داره میاد.حالا تو از من ماشین میخوای؟بنده خدا پیاده راه افتاد سمت خانه.بعد از اینکه رفت خیلی دلم براش سوخت.یاد خودم افتادم که هربار غلام عباس اعزام می شد من رختشویی بودم و وقتی برمیگشتم خانه جای خالی او را می دیدم.روز بعد رفتم و بابت رفتارم ازش عذرخواهی کردم.با بزرگواری گفت:«اگه منتظر ماشین می موندم دیر می رسیدم و‌پسرم رو نمی دیدم. خوش حال بود که پسرش را قبل اعزام یک باز دیگر دیده بود.از یک طرف دلم میخواست بدوم و کار کنم و فرصت را از دست ندهم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از طرف دیگر دلم آشوب بود برای بچه ام.ماه ها سال ها می گذشت و من در حسرت شنیدن خبری از غلام عباس داشتم آب می شدم.تنها دل خوشی ام شستن لباس های مجروح ها و شهدا بود.هر شستن را نذر بچه ام می کردم.اصلا به فکر جسم خودم نبودم.مثل همیشه تشت لباس های خیس را برداشتم و رفتم سمت طناب ها.پایم گیر کرد به سنگ و خوردم زمین.گفتم:"آی پام..." خانم ها دورم جمع شدند.دلم می خواست زار بزنم.دو تا از خانم ها دستم را گرفتند.بلند شدم.نمی توانستم پایم را بگذارم روی زمین.خواستند برانکارد بیاورند.گفتم:"نه زشته خودم میرم"لنگ لنگان چند قدم راه رفتم.دیدم یکی از خانم ها با امدادگر و برانکارد آمد.به زور رویش دراز کشیدم.من را بردند توی اورژانس.یکی از دکترها پایم را نگاه کرد و برایم آمپولی نوشت.انگار آب سردی ریختند روی پایم.دردم تمام شد.بلند شدم و روی پای خودم برگشتم رخت شویی هر روز صبح زود می رفتم بیمارستان راه آهن.به بخش ها سر می زدم گاهی از پرستارها می پرسیدم:"مجروحی به اسم غلام عباس شیرزادی نیاوردن؟"بچه مه اگه آوردنش بگید مادرت چشم انتظارته" بعد میرفتم رخت شویی.کمی که سرم خلوت میشد بدون اینکه کسی متوجه بشود سریع میرفتم بخش ها را نگاه میکردم و برمی گشتم.شبهایی که خانه بودم رادیو گوش می کردم تا شایدخودش رابین اسرا معرفی کند.با خودم می گفتم اسیر شده؟مجروح شده؟شاید هم شهید شده! در بی خبری از پاره تنم هر روز سر و کارم با مجروح ها و لباس های خونی و سوراخ شده بود.جنگ تمام شد.یکی دو سال بیمارستان هنوز مجروح داشت و من هم  می رفتم آنجا و لباس ها را میشستم و بهشان کمک می کردم.هنوز چشم انتظار غلام عباس بودم.امید داشتم در بیمارستانی دیگر بستری باشد.دو سه سال بعد از جنگ بیمارستان شهید کلانتری کم کم جمع شد.حسرت نرفتن به رخت شویی به دل شوره و نگرانی ام برای بچه ام اضافه شد. از اسفند ۶۳ و عملیات بدر روزها و ماهها و سالها را شمردم تا شد پانزده سال .یک روز بیست تا شهید آوردند دوکوهه.دلم بیقرار شده بود.می خواستند آن ها را ببرند تهران.از بازار اندیمشک تا دو کوهه پابرهنه کنار ماشین تابوت های شهدا راه می رفتم و گریه می کردم.بعد از مراسم رفتم جلسه قرآن .خانم ها آنجا بهم گفتند:"ننه غلام چشمت روشن...بالاخره عزیزت رو آوردند.😭 غلام عباسم در بین شهدا بود و من بدون اینکه بدانم تا دو کوهه بدرقه اش کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65