eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 | 🌟او ویژگی های خاصی داشت : همیشه دائم الوضو بود.مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت. مداومت داشت بر خواندن زیارت عاشورا مانند الگوی خودش شهید ابراهیم هادی از کمک به نیازمندان غافل نمی شد. 💠روحیه جهادی و انقلابی داشت و در این راه شخصیت کاذب برای خودش نساخته بود. عاشق، حامی، تابع و مدافع ولایت فقیه بود. اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. 🔆وقتی شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست. 🌷شهیدهادی ذوالفقاری🌷 کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌱 امام باقر (علیه السلام) فرمودند: الصَّبرُ صَبرانِ: صَبرٌ عَلی البَلاءِ حَسَنٌ جَمیلٌ وَ أفضَلُ الصَّبرَین الوَرَعُ عَن المَحارم. صبر بر دو گونه است: صبر بر بلا که نیکو و زیباست و برترین این دو قسم پرهیز نمودن از حرامهای الهی است. (جهاد با نفس ،ح ۱۶۳) کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
**🌹 مصطفے روزی برای عمه اش خوابی تعریف می‌کند که گویا خواب دیده بوده مسجد ساخته شده...🍃 آن هم با چه عظمتی و آنجا شهید آوردند تابوت را وسط مسجد گذاشتند و از این تابوت نور در آسمان می‌رود.✨ جالب اینجاست که اولین شهیدی که در این مسجد تشییع شد خود مصطفے بود بعد از او هم سجاد عفتے :) * کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت پانزدهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 با آنهایی که از مرخصی برگشته بودند جمکران می رفتند اگر هم خانه بود مثل عادت قبل ترهایش هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد حتی اگر لازم بود کمک خواهرهایش ظرف بشوید می گفتم مادر استراحت کن جواب می داد خوبم می دانستم بیدار شده اما چشم هایش را باز نکرده بود داشتم با تلفن حرف می زدم از فامیل بودند و جویای احوال محمد تا اینکه دوباره رسیدیم به حرف هایی که دیگر به گوشم کهنه شده بودند سفارش می کردند این بار محمد خواست برود جلودارش باشم یک کلام گفتم این همه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم بچه های آقا عزیز نبودن یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین پای جون خودمون و بچه هامون ‌سط باشه و باز بگیم حسین جان زندگی ما به فدات شرطه. محمد هم خودش می دونه بخواد بره من سر راهش نمی ایستم من کنار محمدم. و حرف را عوض کردم یادم نیست چند روز گذشت امد و سراغ ساک و لباس هایش را گرفت شسته بودمشان تا کرده و مرتب گذاشته بودم توی کمد خیلی عادی پرسیدم کی ایشالله به سلامتی سرش را انداخت پایین دیدم با انگشت پایش با ریشه های فرش بازی می کند جواب داد دو روز دیگه تنها کاری که کردم برایش خوارکی و آجیل بیشتری گذاشتم می خواست خیالم راحت باشد نشستم کنارش و گفت مامان مگه بار اولمه این همه رو کس می خواد بخوره با خنده گفتم رزمندگان اسلام خودش نشست و ساکش را بست بچه ای نبود که برای کارهایش معطل من باشد هیچوقت راضی نبود من درگیر کارهایش باشم می گفت شما توی زحمت نیفتید این دفعه هم از جلوی در خداحافظی کردیم و حتی نایستادم تا رفتنش را ببینم یک خروار کار سرمان ریخته بود و ماشین جهاد توی راه بود تا ترشی و مربا و سبزی ها را تحویل بگیرد و ببرد حوصله نگاه سنگین کسی را نداشتم وقت فکر کردن به حرف و حدیث ها را هم‌ با خودم فکر کردم بین این همه آدم همین که حاج حبیب دلش با من یکیست و هی توی کار و خواسته دل این بچه نه نمی آورد خدا را شکر ان روزها پدر حاج حبیب مریض احوال بود از تهران به هوای زیارت حرم بی بی راهی قم شد و آمد خانه مان. بی اندازه دوستش داشتم سحر که زمزمه نماز شبش می پیچید توی اتاق دلم می خواست فقط بنشینم و تماشایش کنم پیرمرد رنجور و ضعیف شده بود نور چشمش کم شده بود دست های چروکیده و لرزانش را می کشید روی مهر و سر و صورتش را مسح می کرد گفتم عمو چند روز بیشتر پیش ما می مانی از زحمتش می ترسید خودش می دید چقدر خانه شلوغ است و مدام آدم می رود و می آید و کار داریم محاسنش را گرفت توی مشتش و گفت بابا من جز زحمت چیزی ندارم برات از خدایم بود بماند نگه اش داشتم ولی پیرمرد خیلی زود همان توان کم را هم از دست داد و از پا افتاد اتاق محمد تقریبا تمام قسمت خانه بود که می شد برایش رختخوابی پهن کنم و پیرمرد بتواند استراحت کند تند تند بین کارهایم بهش سر می زدم حواسم به داروهایش بود غذایش کم شده بود یک کاسه سوپ که می خورد دلم قرار می گرفت. بین تمام این سر شلوغی ها یک شب که حاج حبیب هم آمده بود مرخصی حرف خواستگاری مریم جدی شد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 داماد غریبه نبود و با هم رو در بایستی هم نداشتیم خواهر زاده حاجی بود و می شد پسر عمه مریم دختر و پسر جفتشان بچه یک خانه بودند تصمیم داشتیم عمرشان کنیم که پدر بزرگ بچه ها افتاد توی رختخواب با حاجی و پدر مادر داماد که صلاح و مشورت کردیم دیدیم بهتر است زودتر یک مهمانی جمع و جور بگیریم و بیخودی دست دست نکنیم یک روز صبح با شیرینی آمدند خانه ما از حاج آقا روحانی وقت گرفته بودند عقد بیشتر بچه هایمان را ایشان خواندند چادر انداختن روی سر مریم و صورتش را بوسیدم گفتم مبارکت باسه مادر خواهر شوهرم وقتی فهمید نمی خواهم همراهشان بروم هاج و واج نگاهم کرد گفتم شما عمه اش هستی باباش هم کا هست من تو خونه کلی کار دارم از اون گذشته نمیشه که بابا تنها بمونه خودم حواسم بهش باشه میخواین برین یه خطبه بخونن برای بچه ها برگردین دیگه با دعای خیر و خنده راهی شان کردم سر راه رفته با دعای خیر و خنده راهی شان کردم سر راه رفته بودند دنبال خواهرم خیلی ساده و بدون بریز و بپاش بچه ها محرم شدند انگاری باری از روی دوشم برداشته شد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
💔 ❣ ❣ دنیای ما دیگر چیز با ارزشی ندارد برای امید داشتن... که صبح ها به امیدش برخیزی ... من تنها به امید سلام به شما هر روز صبح چشم باز می کنم.... 🌹 🌹 کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌸🍃دلم شش گوشه میخواهد مراهم کربلایی کن..!🍃🌸 السَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
26.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻روایت محاصره رزمندگان کانال کمیل و مقاومت در تشنگی . راوی: سردار حاج نادر ادیبی کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
patak-ruz-chaharom-01.mp3
2.13M
🔊 | 🔻 اروند همه چیز را با خود میبرد حتی دل را شهید آوینی کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هشتم ...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انگار یک قاصدک خبر بیاورد به دلم برات می شد همین روزهاست که از راه برسد سحرها گوش و چشمم به در بود بالاخره امد در را برایش باز کردم و عقب ایستادم با سلام به صورتم خندید چشم هایش ولی سرخ و خسته بود خم شد و دستم را بوسید دست کشیدم روی موهایش نشست روی پله و داشت بند پوتین هایش را باز می کرد که سرش را بالا آورد و دید خنده ام گرفته موهایش خیلی بلند شده بود تا ان موقع این شکلی ندیده بودمش مظلوم نگاهم کرد و گفت برم یک عکس قشنگ بگیرم بعد کوتاهشون می کنم موهای بلند چهره اش را مردانه تر کرده بود ولی هنوز پیدا بود سن و سالی ندارد حتی اگر از جبهه برگشته باشد چند ساعت که خوابید سرحال شد و صدای شوخی و خنده اش پیچید توی خانه سراغ حسن آقا دامادمان را گرفت گفتم خیر باشه مادر جواب داد میخوام براش یه پیراهن بدوزم برای محمد اقا هم که قبلا دوختم از من یادگاری بمونه براشون یک چیزی توی دلم هری ریخت ولی حرف را ادامه ندادم فقط همین طور که داشتم از اتاق می رفتم بیرون گفتم زنگش می زنم میاد روز بعدش رفته بود عکاسی و وقتی امد خانه همان محمد بود با موهای کوتاه همیشگی یک کاغذ داد دشتم و نگاهش را دزدید گفت تاریخش برای هفته دیگه س زحمتش با شما خودم نیستم تحویل بگیرم تا امدم حرفی بزنم کاغذ کف دستم بود و صدای محمد پیچیده بود توی گوشم که داشت با پدر بزرگش حال و احوال می کرد تای کاغذ را باز کردم و دیدم قبض عکاسی است لابد خودش خیلی دلش می خواست بیند با ان موهای بلند عکسش خوب شده یا نه چه می دانم محمد بی قرار بود و نمی توانست پنهانش کند مثل یک آدم ناشی سعی می کرد عادی باشد ولی نمی توانست فکر کردم وقتش بشود خودش زبان باز می کند من و محمد حرف نگفتنی نداشتیم زیر چشمی حواسم به رفتارش بود و به روی خودم نمی اوردم میام حرف هایش گفت این بار فقط پنج روز می ماند و باید زود برگردد و وقتی پرسیدم وا مادر پس این چه اومدنی بود جواب داد شد دیگه چند روز مرخصی کوتاه دادن منم جلدی اومدم بینمت و برگردم و چشم هایش را ازم دزدید. پنج روز به چشم بر هم زدنی گذشت ولی محمد لب از لب باز نکرد مثل یک یا کریم که گیر افتاده باشد و راه درو پیدا نکند چند باری دل دل کرد و آخرش هم بدون اینکه حرفی بزند مشغول کارهایش همیشگی اش شد دم اذان هر کجا بود خودش را می رساند مسجد با بچه های پایگاه بیرون می رفتند توی خانه به من کمک می کرد گاهی کنار پدر بزرگش می نشست و غذا و داروی را می داد اما آرام نبود این را حتی حاج حبیب هم فهمیده بود روز آخر نزدیک غروب با حسن آقا رفته بود گلزار این ها را حسن آقا برایم تعریف می کرد وارد گلزار که شدیم محمد دیگر حواسش با من نبود ناغافل دو سه قدمی از من پسش افتاد ساکت بودم و نگاه می کردم بينم چه می کند سرش را انداخت پایین و میان قبرها راه می رفت لب هایش می جنبید گاهی می ایستاد و خیره می شد به یک نقطه گاهی لبخند می زد خیلی توی فکر بود نگاهش را انداخت دورتر سمت قبرهای خالی و بعد سرچرخاند سمت من گفت اون طرفا یه جالی خالی هست که مال منه وقتش هم خیلی دور نیست از حرفش جا خوردم با تشر گفتم بچه دم رفتن این حرفا رو نزن این بار هم مثل دفعه های قبل میری و سلامت بر می گردی ایشالا سکوت کرد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هشتم ...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن شب بی قراری محمد بیشتر شده بود هی رفت و آمد لب هایش را روی هم فشار داد و سعی کرد حرف بزند ولی نمی توانست از اتاق می رفت توی هال قدم می زد و بی بهانه سر از جلوی در کوچه می آورد بر می گشت خانه و خودش را می رساند آشپزخانه در یخچال را باز می کرد و یک نگاه می انداخت و می بست چند تا ظرف کثیف داخل ظرفشویی بود ایستاد به شستن ظرف ها محمد عادت داشت توی خانه هر کمکی از دستش بر می آمد انجام می داد دیدم نمی شود بچه دارد بال بال می زند خیلی عادی نگاهش کردم و گفتم مامان اگر حرفی که می خوای بزنی مربوط به جبهه اس من آماده ام انگارش کارش کمی راحت شده باشد نفسش را بیرون داد و گفت بله قوری را گذاشتم زیر شیر سماور و گفتم خب باشه بابات که اوند سه تای حرف می زنیم دستش کشید روی صورتش و گفت این حرفا رو می خوام فقط به شما بگم و رفت همه خواب بودند اخرین چراغ را خاموش کردم و رفتم سمت اتاق محمد که نورش از لای در نیمه باز افتاده بود روی فرش هال و انگار به گل های ریز و قرمز رنگش جان بخشیده بود آهسته صدایش زدم و رفتم داخل نشسته بود سر ساکش و وسیله هایش را چیده بود دورش پرسیدم همه چی برداشتی چیزی لازم نداری بیارم و نشستم و لباس هایش را وارسی کردم سرم پایین بود و بیخودی لباسی را باز می کردم و دوباره تا می زدم مامان میشه این بار ساکم را شما ببندید نگاهش نکردم خودم را مشغول نشان دادم ادامه داد می خوام اونجا هر بار که میرم سر ساکم یاد شما بیفتم انگار که بوی شما بپیچه توی وسیله هایم. باز هم ساکت بودم بسم الله گفتم و زیپ ساک را باز کردم خودش هم کمک کرد تمام که شد برداشت و گذاشتش یک گوشه بعد هم طوری نشست که رو به رویم نباشد نگاهش را می دزدید نمی خواستم اوضاع سخت بشود همان شکلی که نشسته بودم کمی پایم را جا به جا کردم چشم هایم را ریز کردم و زل زدم به صورتش و گفتم خب مامان جان بگو معذب شد یکی دو جمله اول را با صدای لرزان گفت ولی خیلی زود زنگ صدایش محکم و جان دار شد همان محمد کم و سن سالی بود که دفعه اول توی سومار از صدای انفجار و با دیدن خون قالب تهی کرده بود حالا نشسته بود و برای من وصیت می کرد البته قبلش گفت همه این ها را توی وصیت نامه اش نوشته ولی می ترسید دیر بشود و وقتی وصیت نامه اش به دست ما برسد که کار از کار گذشته باشد شمرده شمرده حرف می زد و سعی می کرد چیزی را از قلم نیندازد رفتن این بارم برگشتنی نداره فقط می خوام برام دعا کنید از خواستم بعد از شهادت جنازه ای ازم باقی نمونه اگر این طور شد که من از شما فقط یک چیز می خوام اونم صبر کردنه یکهو صورتم داغ شد شاید حتی سرخ هم شده بود دستم را گذاشتم روی گونه ام تا بلکه خنکی اش به کمکم بیاید همان طور نشسته تکیه ام را دادم به دیوار پشت سرم و یک نفس عمیق کشیدم می دونم شما از همون روز اول سر من با خدا معامله کردی ولی این رو هم می دونم بالاخره علاقه مادر به بچه ش باقی بمونه و بر گرده چند تا سفارش دارم من هیچ کاری برای خودم نکردم برای قبر و تنهاییش چند باری تو منطقه رفتم و تو قبر های خالی که بچه ها کنده بودن نماز شب خوندم وقتی میری سجده و صورتت رو خاک مالیده میشه تو اون تاریکی آدم انگار زندگیش رو مرور می کنه تازه می فهمه چقدر شرمنده و روسیاهه‌. اگر راضی بودین من به یادگاری از شما با خودم داشته باشم اون کفنی که از مکه برای خودتون آورده بودین رو با من بزارین تو قبر اون شال سبزتان هم بندازین روی صورتم البته اگر سری به بدن داشته باشم سرم سنگین شد درد پیچید پشت گردنم یادم شال افتادم تا گفتند اینجا مقام راس الحسین است اشک هایم چکید روی مقنعه ام هی روضه خواندم برای خودم با اشک چشم و تکان دادن سر و دستم سعی کردم خواسته ام را به مامور بداخلاق سوری حالی کنم فایده نکرد دیدم با التماس کار پیش نمی رود کمی پول گذاشتم کف دست نگهبان انجا تا راضی شد یک تکه از پارچه سبزی را که یک گوشه آویزان بود هول هولکی بکشد روی سنگ و بعد بیندازدش سمتم یکهو انگار همه چیز دود شد خیره شدم به صورت محمد به ابروهای مشکی اش به خط های ریز و سطحی کنار چشمش که وقتی پلک می زد معلوم می شد دست هایش را گذاشته بود روی هم و آرام بی اینکه تغییری در حالت نگاه با تن صدایش بدهد سر چرخاند و نگاهم کرد انگار از من خجالت کشیده باشد زود نگاهش را دزدید همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال تو سرم بالا نگیرد و گوش تیز کنم ببینم حرف را به کجا می رساند 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
(عج) چشمان تو پایان پریشانی هاست / دست تو کلید قفل زندانی هاست ای یوسف گمگشته! کجایی؟ برگرد / دیدار تو آرزوی کنعانی هاست اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◦•°•◦🕊◦•°•◦🌺◦•°•◦🕊◦•°•◦ نجات یک مجروح عراقی و توبه‌ی او و شهادتش... کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🔻خورده پیوند با چفیه و سربند، دلی که بی تابه مثل اروند. کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استوری_شهید پیکر مطهر شهید مبارزه با اسرائیل شهید مدافع حرم احسان کربلایی پور کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🔰 | 🌟درد و رنج مردم اذیتش میکرد، هرگز بی تفاوت نبود همیشه درحال جهیزیه دادن به یک خانواده بود مخصوصاً دختران شـــهدا... به فقرا و مستمندان میرسید، به سـاخت مسجد کمک میکرد، برای بچه های بی سرپرست مکانی رو درست کرده بود که مدتها بعد از شهادتش،کسی خبر نداشت اگرمیخواست پولشو جمع کنه یکی از ثروتمندترین افراد میشد؛ ولی همین ڪه انقلاب شد، مغـازه اش را کرد تعاونی وحدت اسلامی از جیبش میگذاشت تا اجناس ارزانتر به دست مردم برسد... 🌷شهید سیدمجتبی هاشمی🌷 کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هشتم ...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم هایم و گفت مامان جان می دونید شهادت داریم تا شهادت دلم می خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشتم باشم مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین زیر آفتاب دعا می کنی برام نمی فهمیدم این بچه کجاها را می دید غافلگیر شده بودم من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود اما پسرم فقط ان را نمی خواست ارزو داشت تا آنجا که می شود شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خواند و نگاهم کرد انگار از من خجالت کشیده باشد زود نگاهش را دزدید همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال تو سرم بالا نگیرد و گوش تیزکنم ببینم حرف را به کجا می رساند سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم هایم و گفت مامان جان می دونید شهادت داریم تا شهادت دلم می خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشتم باشم مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین زیر آفتاب دعا می کنی برام نمی فهمیدم این بچه کجاها را می دید غافلگیر شده بودم من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود اما پسرم فقط ان را نمی خواست ارزو داشت تا آنجا که می شود شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خواند انگار از من خجالت کشیده باشد زود نگاهش را دزدید همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال تو سرم بالا نگیرد و گوش تیر کنم ببینم حرف را به کجا می رساند سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم هایم و گفت مامان جان می دونید شهادت داریم تا شهادت دلم می خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشتم باشم مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین زیر آفتاب دعا می کنی برام نمی فهمیدم این بچه کجاها را می دید غافلگیر شده بودم من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود اما پسرم فقط ان را نمی خواست ارزو داشت تا آنجا که می شود شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خوانده بود اسم سید الشهدا علیه السلام را که آورد قلبم تیر کشید زیر لب گفتم هر خوبی لایق شهادت نیست ولی اگر تو لایق شدی مبارکت باشه مادر من برات دعا می کنم یعنی قبلش از خدا خواستم دلم را آرام کند زیاد به صبر حضرت زینب فکر می کردم و رنج ها و مصیبت های خانم را مرور می کردم و به خودم دلداری می دادم.اگر اینهایی که محمد می گفت هم اتفاق می افتاد من فقط یک پسرم را فدا کرده بودم یاد روضه های عاشورا هم دلم را تکان می داد و اشکم را در می آورد هم پاهایم را محکوم می کرد تا بتوانم بایستم و تاب بیاورم فکر کردم حرفش تمام شده ولی نشده یک نفس عمیق کشید و گفت من مسجد المهدی رو خیلی دوست دارم می دانستم خسته و بی رمق هم شده خودش رامی رساند آنجا می گفت نماز خواندن آنجا برایم مزه دیگری دارد اخت شده بود انکار با آن مسجد جلد شده بود خواست پیکرش را ببریم ک توی همان مسجد طواف بدهیم و نماز بخوانیم خدا رحمت کند امام جماعت مسجد آقای سید جعفر حسینی را بچه ها را توی حیاط مسجد از زیر قرآن رو و بدرقه مس کرد جبهه و هراز چند وقتی که یک بار پیکر یکی شان بر می گشت برایش نماز می خواند با اشک چشم می گفت الهی که خودم از این ها جا نمانم. صدای محمد کم جان شد گفت حرف هایش فقط همین ها که گفته نبوده بقیه اش رو هم می شنوم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هشتم ...( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می خوام خودتون من رو توی قبر بگذارید همون جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید دلم نمی خواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه خیلی از مادرها بچه شون رو توی قبر گذاشتن ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیاین شما این طور نباش می دونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو بر می گردونی گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی سرما دوید درون تنم لرزید سینه ام سنگین شد مثل تمام مادرها بغضم راه گرفت و پیچید او سینه ام اما قورتش دادم محمد زخمی می شد و بر می گشت راضی بودم اسیر می شد و قرار بود سال ها چشم انتظارش بمانم راضی بودم شهید هم می شد راضی بودم بعد از نماز صبح یک نگاه انداختم به خانه و حساب کردم کدام کارها را باید زودتر تحویل جهاد بدهم تا وقتی خانم ها می آیند اول بروند سراغ آنها محمد هم داشت کم کم آماده رفتن می شد دیدم هی می رود و از دور پدر بزرگش را تماشا می کند پیرمرد خواب بود و محمد نه دلش می آمد بی خداحافظی برود نه دلش می آمد برای وداع بیدارش کند کمی که گذشت پیرمرد چشم های بی رمق را باز کرد و وقتی دید نوه اش بالا سرش نشسته دستش را آرام و کم جان تکان داد محمد هم معطل نکرد و دست های چروکیده پیرمرد را جا داد میان انگشت های بلندش سرش را پایین آورد و دست پدر بزرگش را بوسید بابا جان اجاره میدی من برم مرخصیم تموم شده دیگه پیرمرد چانه اش لرزید و چشم های ضعیفش خیس شد با صدای بی جانی گفت بابا جون به حال من نگاه نکن اگر وظیفه ت رفتنه برو خوشا به حال شما جوون ها که بدنتون قوت داره واسه دین خدا کم نذارید خدا به همراهت محمد دوباره سرش را خم کرد و صورت و دست پدر بزرگش را بوسید خانه شلوغ شده بود هر کسی گوشه کاری را گرفته بود و گاهی صدای صلوات می پیچید توی خانه دیدم محمد جلوی در اتاق ایستاده و منتظر است تا با من خداحافظی کند محمد چند باری جبهه رفته و انده بود خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم همین ها باعث می شد هر بار دم رفتنش خیلی معمولی با هم خداحافظی کنیم دیدم این پا و آن پا می کند گفت مامان میشه این دفعه تا جلوی در کوچه باهام بیایید و مند بدرقه کنید قرآن و یک کاسه کوچک اب توی دستم بود کنج دیوار راهرو زبانم سنگین شد گفتم پس یک لحظه صبر کن مادر رفتم توی حیاط و کمی چشم چرخاندم فصلی نبود که باغچه و گلدان های پر از گل باشند چشمم خورد به شاخه یکی از گلدان های شمعدانی چند تا گل کوچک سفید داشت از سوز سرما مچاله شده بود تا از شاخه جدایش کردم انگار یک چیزی از جانم کنده شد و افتاد روی زمین نتوانستم سرپا بایس دستم را گرفتم به نرده اهنی و نشستم لبه پله هوا سرد بود ولی یک چیزی درون من شعله می کشید.گر گرفته بودم نفس گرفتم و با خودم گفتم خانم سادات یادت نره داری با خدا معامله می کنی ها دلم قدری آرام گرفت و برگشتم پیش محمد گل را که انداختم داخل کاسه روی آب چرخی زد و ایستاد مثل دلم خودم که بی قرار شده ولی حالا مطمن ایستاده بود جلوی در کوچه کنار محمد از زیر قرآن رد شد و چند قدم که بر داشت برگشت و با خنده گفت مامان محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره جواب دادم بخشیدمت به علی اکبر امام حسین این حرفا رو نزن تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد مامان هر چی می خواهی نگاهم کن دیگه فرصتی پیش نمیاد پاین را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه گفتم برو مادر بخشیدمت به سید الشهدا دست گرفتم به لنگه در تا ببندمش که صدای محمد پیجید توی گوشم گردن کشیدم دیدم ایستاده سر کوچه ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینه دیوار با شوخی پرسیدم نمی خوای بری گفت دیدار به قیامت مامان ان شاءالله سر پل صراط . دوباره تکرار کردم بخشیدمت به شش ماهه اباعبدالله با دل قرص برو مادر همان شد رفتن هیچ مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 احساس می کردم یک چیزی را از من گرفته اند سینه ام سنگین بود و نفس هایم کوتاه انگار پنج انگشت یک دست نشسته باشد روی گلویم پای سجاده بودم نمی توانستم بلند شوم همان سه رکعت مغرب را هم به زحمت سلام داده بودم از ظهر احوالم خوش نبود هر چه خواستم سرم را به کاری گرم کنم فایده نداشت تند تند به ساعت روی دیوار نگاه می کردم ان قدر راه آشپزخانه و اتاق ها و راهرو و حیاط را دوختم به هم تا بالاخره غروب شد و با الله اکبر اذان مسجد مشغول وضو شدم یک مشت آب ریختم توی صورتم و از خدا خواستم طاقتم را زیاد کند حاج حبیب رفته بود مسجد نمازش را خوانده بود و برگشته بود خانه و من همچنان نشسته بودم پای سجاده و صلوات می فرستادم تا ان همه بی قراری ام کمتر شود حاجی هم کاسه صبرش لبریز شد و پرسید اشرف سادات چرا همچی می کنی چیزی شده و من بی خبرم .مثل اینکه منتظر بودم حاجی به حرفم بگیرد از خدا خواسته بدون اینکه چیزی را حاشا کنم گفتم حاجی دلم گواهی بد میده محمد اگه تا حالا هم برای ما بوده دیگه از این به بعد نیست چشمم افتاد به انگشت های حاج حبیب که دانه های تسبیح را دو تا رد می کردند و صدایش را می شنیدم خانم سادات چیزی که واسه خدا دادی دیگه چشمت پی اش نباشد چشمم پی محمد نبود اگر پسر دیگری داشتم او را هم راهی می کردم حتی بارها به حاج حبیب گفته بودم هر وقت از جبهه رفتن و خدمت به رزمنده ها خسته شدی بمان خانه پیش بچه ها خودم می روم و جایت را پر می کنم تا استراحت کنی و دوباره جلو بیفتی اما مادر بودم و محمد را از ریشه جانم کنده شده باشد رختخوابم را توی اتاق محمد پهن کردم و تا صبح هر چه این پهلو به ان پهلو شدم و استغفار کردم و صلوات فرستادم خواب به چشمم نیامد بعد از نماز صبح کمی برای خودم روضه خواندم به حضرت زینب توسل کردم و خدا را قسم دادم به قلب آرام و مطمن خانم تا مرا شرمنده نکند مبادا این همه سال حرف زده باشم و حالا که نوبت امتحان خودم رسیده بود روسیاه شوم فکر می کردم از دریای صبر بی بی قدر یک ذره هم به من برسد برایم بس است خدا صدایم را شنید بعد از روضه یک نفره و توسلم آرام گرفتم تمام اضطراب و دل نگرانی هایم را همان جا همراه سجاده بقچه کردم و بلند شدم دو سه روز از مراسم چهلم پدر شوهرم می گذشت و خانه بیشتر از همیشه شلوغ و به هم ریخته بود مهمان هایی از تهران آمده بودند برگشتند و من ماندم میام دنیایی از کار یک طرف بند و بساط خیاطی و بسته بندی آجیل و شکستن قند برای جهاد یک طرف هم ریخت و پاش های مهمانداری خواهر شوهرم گفت اشرف سادات دست تنها که نمی تونی این همه کار انجام بدی و ماند برای کمک دوتایی دست به دست هم دادیم و هر کدام یک گوشه را سامان دادیم خانم های پایگاه هم مشغول بودند نزدیک ظهر بود آفتاب بی رمق پاییز از پشت شیشه خودش را کشیده بود توی اتاق چند تا سبد بزرگ دستم بود و داشتم می رفتم سمت دری که به حیاط باز می شد از رادیو صدای مارش عملیات بلند شد من توی حال و هوای خودم بودم حواسم پی صداهایی که می شنیدم نبود اما گوینده رادیو که شروع کرد و از عملیات حرف زد همان جا جلوی در شیشه ای حیاط که آفتاب ازش رد شده بود و می شد چرخ زدن گرد و غبارهای خیلی ریز را توی هوا دید خشکم زد محمد امد جلوی چشمم شب اخری که با هم حرف زده بودیم دم رفتنش که چند بار گفته بود خوب نگاهش کنم یقین داشتم خواسته اش از خدا گرفته برگشتم و به خواهر شوهرم گفتم فکر کنم دوباره مهمون دار بشیم نمی خواد خیلی جمع و جور کنیم همه این وسیله ها دوباره لازممون میشه ساعت را نگاه کردم تا اذان چیزی نمانده بود همه چیز را رها کردم لباس پوشیدم و خودم را رساندم به مسجد تا شب سر هم گرم کارهایم بود باید تدارک یک مراسم دیگر را می دیدیم صبح زود بلند شدم و حاجی را بدرقه کردم قرار بود با شوهر خواهرم و دو تا از اشناها یک کامیون مواد غذایی و کمی وسیله ای که جفت و جور کرده بودیم برای کمک به مردم سیل زده ببرند داراب بعد از آن هم راهی منطقه بودند حاجی که رفت من هم پشت بندش شال و کلاه کروم و وقتی بچه ها پرسیدند کجا جواب دادم عملیات شده و بیمارستان ها پر از زخمیه الان حتما به خون احتیاج دارن. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
💚 گل نرگس چه شود بوسه به پایت بزنیم تا به کی خسته دل از دور صدایت بزنیم گل نرگس نکند مهر زما برداری داغ دیدار رخت را بر دلهایمان بگذاری کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
جاے شھید مرادی خالے ڪه😔 خانومش میگفت: علاقه زیادی به فصل پاییز داشت در فصل پاییز ازدواج کردیم در فصل پاییز کربلا رفتیم در فصل پاییز هم شهید شد کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---