eitaa logo
کوچه شهدا🌹
466 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
632 ویدیو
15 فایل
❤این کانال متعلق به شهیدان ابراهیم هادی ومحمدهادی ذوالفقاری میباشد 🌹اهداف کانال 🌺سهمی درظهورامام زمان(عج) 🌺ختم های دسته جمعی 🌺زنده نگه داشتن یادشهدا 🌹اینحاهمه دوستان امام زمان (عج) وشهدامحسوب میشن 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار 🔹فصل : اول 🔸صفحه: ۲۴-۲۳ 🔻 اول راهنمایی بود. تازه جنگ شروع شده بود. باباش، یک کت و شلوار شیک و یک جفت کفش براش خریده و آورده بود خانه. حسین نبود. لباس ها را به من داد و گفت (هر وقت حسین اومد، بده بپوشه، ببین خوشش می آد.) لباس ها را آویزان کردم به چوب رخت بغل اتاق. ساعتی بعد، حسین از مدرسه آمد. سلام کرد و کیفش را گذاشت گوشه ی اتاق. گفتم (حسین، دست و صورتت رو بشور، بیا ناهارت آماده هست. بخور.) گفت: ( باشه. بذار اول نمازم رو بخونم، بعد میام.) رفت وضو گرفت، نمازش را خواند. یکهو چشمش خورده بود به کت و شلوار. تو آشپزخونه بودم. داشتم غذاش را می آوردم. بلند بلند صدام زد «ننه، ننه…». دویدم سمت حال. گفتم «چیه؟! چی شده؟!». پرسید «این کت و شلوار برای کیه؟». گفتم «ننه، خدا خیرت بده! فکر کردم چه اتفاقی افتاده! این ها برای پسر گلم، حسین آقاست. بابات برات خریده. بپوش ببین اندازه ات هست…». هیچ وقت حسین را به آن عصبانیت ندیده بودم. گفت «ننه، آخه الآن چه موقع لباس خریدنه؟! شما یه سر بیا مدرسه ی ما؛ می بینی که خیلی از بچّه های مدرسه، کفش و لباس درست و حسابی ندارن. بعضی هاشون، با یه کفشِ پاره و پوره میان مدرسه. اصلا لباس چیه؟! ادامه دارد....... https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل : اول 🔸صفحه : ۲۹-۲۸ 🔻 توی فکر بودم که خوابم برد. خواب دیدم حسین، لباس بسیجی پوشیده؛ با همان پوتین ها. براش آیینه و قرآن درست کرده بودم. داشتم حسین را راهی جبهه می کردم. از خواب بیدار شدم. به محمد گفتم میدونم حسین کجاست‌. محمد، هاج و واج به من نگاه می کرد. گفت از کجا میدونی؟! کسی خبری آورده؟! گفتم جبهه است. خواب دیدم. محمد تو دلش گفته بود: از بس تو فکره، این خواب رو دیده. به حرفم اعتنا نکرد. پاشد و گفت انشاالله که جبهه باشه! محمد، از یک طرف، به خاطر گم شدن حسین به هم ریخته بود و از طرف دیگر، لحظه لحظه ی مردن مرا به چشم می دید. چاره ای جز این ندیده بود که برود خانه ی ننه جانم، با بچه هام هماهنگ کنند و تصمیم بگیرند نامه‌ای از طرف حسین بنویسند که یعنی حسین، جبهه هست؛ شاید بتوانند با این نامه، مرا از نگرانی در بیاورند. یکی دو روز هم صبر کرده بودند که از خواب من بگذرد. ادامه دارد....... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل : اول 🔸صفحه : ۲۹ 🔻 توحیاط نشسته بودم. داشتم درز لباسی را کوک می زدم. یکی از دخترهام آمد خونه، و گفت «ننه، مشتلق بده! یه خبرخوش دارم. » گفتم « از حسین؟! » گفت « ها… ننه! ». به قدری خوشحال شدم که رمق از زانوهام رفت. نمی توانستم تکان بخورم. گفتم « ننه، کجاست؟! » گفت « ننه، حسین نامه داده. یه آقایی، این نامه رو به من داد. گفت برادرت از جبهه داده. » گفتم «ننه، زودتر نامه رو باز کن، بخون. » قلبم داشت از دهنم بیرون می زد. نامه را خواند. فقط از نامه فهمیدم که حسین نوشته من اهوازم؛ نگران من نباشید. خیلی خوشحال شدم. زمانی ،حسین جبهه بود. به فرماندهای آن ها پیامی از سوی امام خمینی می رسد که «بچّه های زیر شانزده سال، به هیچ وجه در جبهه شرکت نکنند. این ها بچّه هستند؛ اگه اسیر عراقی ها بشوند، زیر شکنجه بعضی ها طاقت نمی آورند و شهید می شوند. فقط در صورتی می توانند در جبهه شرکت کنند که رضایت خانواده را داشته باشند». ادامه دارد…. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار 🔹فصل: اول 🔸صفحه: ۳۱-۳۰ 🔻 یک روز صبح، بچه ها رفته بودند خانه ی بابام. محمد هم سر کار بود. من، هر روز تو خانه می ماندم که شاید کسی برام خبری از حسین بیاورد. فکر نبودن و بی خبری از حسین داشت دیوانه ام می کرد. صدای در حیاط آمد. گفتم《کیه؟!》. کسی جواب نداد. در را که باز کردم، انگاری خواب می دیدم! مثل چوب خشکم زده بود. چشم هام درست می دید؛ حسین بود؛ مثل بچگی هاش!بعد از چهل روز، دم در خانه حاضر شد؛ این بار، نه با سر و کلّه ی زخمی؛بلکه با یک لباس بسیجی و پوتین و چفیه! زود دویدم سمتش. بغلش کردم و زدم زیر گریه. 《الهی، ننه، فدات بشم!عمرم، نفسم، کجا بودی؟! نگفتی مادرت، بی حسین می میره؟!》 حسین هم مرا بغل کرده بود و گریه می کرد. گفت《ننه، لباس های تنم نشون می ده کجا بودم. لباس های تنم، همه ی سوالاتت رو جواب می ده.》 دست هام را بالا بردم. از ته دل گفتم《خدایا، شکرت، نومیدم نکردی!》 دست حسین را گرفتم، رفتیم توی خانه:《ننه، حسین ام، پسر عزیز دردون ام، بیا بشین برام تعریف کن کجا رفته بودی؟! چرا بی خبر؟!خوب، یه خبر می دادی؟! به خدا اگه این نامه ات به دستم نرسیده بود، دق مرگ می شدم.》 حسین با تعجب گفت《ننه، کدوم نامه؟!》گفتم 《وا... همین نامه ای که چند روز قبل، از جبهه فرستادی.》 گفت:《کدوم نامه؟! من اصلاً وقت نکردم نامه بنویسم.》 تازه فهمیدم این نامه را محمد برای آرامش من نوشته بود. هنوز عرق تنش خشک نشده بود. گفت: ننه، من اومده ام رضایت شما رو بگیرم و برگردم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل: اول 🔸صفحه: ۳۲-۳۱ 🔻 فردای آن روز، حسین از هر دری وارد شد تا رضایت من و باباش را برای رفتن به جبهه بگیرد. جواب ما فقط یک کلمه بود !«نه!»؛ولی او ول‌کن نبود.! اگه اراده می‌کرد وکاری را می‌خواست بکند، هیچ‌کس نمیتوانست منصرفش بکند. آخرش هم کاری به سر من داد که ناخواسته و به اجبار راضی شدم. صبح روزی که اعزام‌شان بود، حسین، بعد از نماز صبح، بی‌قرار و خوشحال بود. اصلاً صبحانه نخورد. خیلی ناراحت بودم. جدایی از حسین، برام سخت بود. سعی میکردم به روش نیاورم. حسین، متوجه نگاه پرحسرت و اشک‌هام شده بود. آمد نزدیکم . گفت: «ننه، چطوری؟ در چه حالی؟» گفتم «حالم که خیلی خوبه.» گفت «ننه، چهره‌ات می‌گه که ناراحتی .» گفتم «نه!» گفت «پس چرا تو چشم‌هات اشک جمع شده؟!» گفتم «اشک خوشحالیه! خوشحالم که همچین پسری دارم؛ خوشحالم که خدا همچین لطفی به من کرده، خوشحالم که پسر من هم جزو سربازهای امام زمونه.» شانه هام را گرفت و پیشانی ام را بوسید. دوباره گفت: «ناراحتی من که میدونم!» گفتم«حالا اگه ناراحت باشم، تو نمیری؟». گفت: نه ،ننه! من که می‌رم ؛ ولی می‌خوام رضایت قلبی تو و بابام رو داشته باشم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل : اول 🔸صفحه: ۳۳-۳۲ 🔻 از روزی که رضایت ما را گرفت، رفت و دیگر برنگشت. تا این که در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شد تازه شانزده ساله شده بود. وقتی شیمیایی می شود، صورت، دست هاش، و بدنش به کلی داغون می شوند. مجروحان شیمیایی را به بیمارستان رازی تهران می بردند. باز مدتی بود که دیگر یک نامه هم ازش نداشتیم. بی خبری از حسین، در حدی بود که در پایگاه بسیج، جلوی اسمش نوشته بودند مفقودالاثر. حدود یک ماه در بیمارستان تحت معالجه بوده. تا اینکه به هوش می‌آید و خبر زنده بودنش به ما می‌رسد. ما به سمت تهران حرکت کردیم. همین که به ورودی بیمارستان رسیدیم، چند تا از همین مجروح های شیمیایی را دیدم که توی حیاط با ویلچر این طرف و آن طرف می رفتند. رو کردم به زن برادرم، و گفتم الهی، به حق امام حسین (ع)، به مادرهای این جوون ها یه طاقتی بده که بتونن تحمل کنن که عزیزهاشون رو به این شکل می بینن! محمد، قدم هاش را تندتر از ما برداشت. نزدیک یک ویلچر رسید. سلام و احوال پرسی کرد. پشت ویلچری را گرفت و آمد سمت ما. گفت سکینه، این هم حسین آقا، پسر دسته گلت. مانده بودم چه بگویم! فقط ایستادم و نگاهش کردم. آب دهنم خشک شده بود. اصلا پاهام یاری ام نمی کرد یک قدم به جلو بردارم. حسین، خودش ویلچر را جلو آورد. گفت: ننه، چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟! نمی خوای پسرت رو بغل کنی؟! منم؛ حسین! اینقدر تغییر کرده ام که من رو نمی شناسی؟! می گن مادرها از بوی تن بچه شون، فرزندشون رو می شناسند. بیا جلوتر. بیا بغلم کن. خوب نگام کن. ببین حسینت هستم... ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل :اول 🔸صفحه: ۳۴-۳۳ 🔻 همه باهم گریه می کردیم. گفت: بچّه های مردم، دست و پای خودشون رو از دست می دن، انگارنه انگار. من فقط یه کمی پوستم سیاه و سوخته شده. هیچ کس ندونه، فکر می کنن که چه اتفاقی افتاده ! خم شدم تا بغلش کنم و ببوسم؛هرچی گشتم، جای سالمی پیدا نکردم. فقط توانستم سرش را ببوسم. ویلچرش را کنار یک نیمکت بردیم. توی حیاط بیمارستان، باهم نشستیم. از حسین پرسیدم «ننه، چی شد که به این روز افتادی؟!». گفت«یه عملیات بود به نام والفجر۸. شهرفاو رو گرفته بودند. عراقی ها از سلاح شیمیایی استفاده کرده بودند. در هیچ جنگی نباید از مواد شیمیایی استفاده کنن؛ چون این میشه جنگ ناجوانمردانه…». طوری توضیح می داد که من و پدرش که کم سواد بودیم، متوجه شویم. او حرف می زد؛ من بی صدا و آرام گریه می کردم. ویلچرش را سمت من آورد. دست های مرا تو دست های سوخته اش گرفت و گفت «ننه، همان طور که والدین باید از دست فرزندشون راضی باشن، فرزند هم باید از والدینش راضی باشه. می خوام بگم من از دست تون راضی نیستم. » گفتم «چرا، ننه؟! چه کار کردیم؟!». گفت «تو و بابام ،من رو از دوست هام جدا کردین! شما دعا کردین که من شهید نشم.» مانده بودم چی بهش بگویم! با دستش، گوشه ی چارقدم را گرفت، سرم را کشید پایین، و بوسید. با التماس گفت: ننه، تورو به خدا، از ته دلت دعا کن شهید بشم. https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: اول 🔸صفحه: ۳۵-۳۴ 🔻 قسمت: ۱۲ عملیات کربلای 4، حسین مجروح شده بود؛ طوری که بدنش جای سالم نداشت. به بیمارستانی در بهشهر انتقالش داده بودند. یکی از دوستانش به نام مهدی زینلی، هم زمان با حسین، توی همان بیمارستان بستری بوده. هر دو بعد از معالجه، با هم مرخص می شوند. تصمیم می گیرند قبل از این که برگردند منطقه، یک سر هم بیایند رفسنجان. شیطونی اش گل می کند. از بیرون زنگ خانه را زد. گوشی را برداشتم گفتم《الو... بفرمایید.》گفت《سلام، ننه! چطوری؟ چه خبر؟》 گفتم《خوبم، ننه! قربونت برم. الآن که صدای تو رو شنیدم، خوبتر هم شدم. امروز چی شده یادی از مادرت کردی؟!》 گفت《ننه، من که هر لحظه به یادتم. می خوام یه خبر خوب بهت بدم. الآن اهوازم. اگه خدا بخواد، چهار پنج روز دیگه میام دست بوس ننه ی گلم.》 گفتم《تو سالم باش؛هروقت خواستی، بیا.》 گفت《بابا و بچّه ها حالشون خوبه؟... ننه، من زیاد نمی تونم حرف بزنم. کاری نداری؟ خداحافظ...》. ده دقیقه ای از تلفنش گذشته بود. یکی در زد. چادرم را سرم کردم و رفتم پشت در. گفتم《کیه؟》جوابی نشنیدم. دوباره گفتم《کیه؟!》و در را باز کردم. باورم نمی شد! حسین، پشت در ایستاده بود؛ با قیافه ای که اصلاً با عقل جور در نمی آمد: گوش، گردن، صورت و کل بدنش، زخمی! تا آمدم بگویم چی شده، گفت《ننه، تا حالا بیمارستان بودم. مرخصم کرده اند. حالم توپ توپه.》گرفتمش تو بغلم. یک دل سیر بوسیدمش. https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل : اول 🔸صفحه: ۳۷_۳۸ 🔻 سرانجام جنگ تمام شد. بچه ام، بعد از جنگ، خیلی گوشه گیر شده بود. حال و هوای دیگری داشت. تنها جایی که بهش آرامش می داد، گلزار شهدا بود. ساعت ها می رفت، آنجا می نشست، دعا می خواند. سخت بود درد دلش را بفهمیم. می دانستم تمام آرزوش، شهادت بود؛ اما حتماً قسمتش نبود. ولی نمی شد که بیخیال زندگی بشود. به خودم قول داده بودم همین که از جبهه بیاید، دستش را می گذارم تو حنا. حالا می بایست به قولم عمل می کردم. می بایست دلش را به زندگی گرم می کردم. یک روز بهش گفتم ننه، دیگه هیچ آرزویی ندارم جز دیدن دامادیت. خندید و گفت ننه، چقدر دست پاچه ای؟! هنوز خیلی زوده که داماد بشم. گفتم آخه ننه، شاید عمر من و بابات کفاف نکنه. تو بچه ی اول منی. نذار آرزوی لباس دامادیت رو به گور ببرم. دوتا دستش رو گذاشت روی چشم هاش، و گفت چشم! حالا که داری لطف می کنی، اگه خواستی بری خواستگاری، اول و آخرش فقط یه جا برو. اگه شد که منت به من گذاشته؛ اگه نه، دیگه جایی نرو. گفتم خوب، بگو ننه! طفلک بچه ام، از خجالت، سرش را پایین انداخته بود. آخرش گفت طاهره، دختر خاله ام. گفتم: ننه، قربونت برم که حرف دل مادرت رو زدی! خوشحالم کردی با این انتخابت. چه کسی بهتر از دختر خاله ات؟ https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل :اول 🔸صفحه: ۳۹_۳۸ 🔻 دیگه سنّی از من و باباش گذشته بود. همیشه سعی می کرد با وجود مشغله های کاری اش، به ما هم سربزند تا چیزی کم و کسر نداشته باشیم. همه ی بچّه هام ، خداراشکر سروسامان گرفته بودند. هر کسی دنبال کار و زندگی خودش بود. اگر آن ها دوسه روز یک بار می آمدند خانه مان، ازشان دلگیر نمی شدم؛ولی علاقه ی من و باباش به حسین، به قدری بود که اگر یک روز نمی دیدیمش ، فوری بهش زنگ می زدم که «کجایی؟!». محمد چند سالی می شد که چشم هاش مشکل پیدا کرده و کم کم نابینا شده بود. حسین خیلی ناراحت بود. وقتی می آمد ،می رفت کنار باباش می نشست، دست باباش را محکم می گرفت تو دستش، و می گفت: بابا، هیچ وقت از این که نابینا شده ای، ناراحت نشو! من هم مثل خودت هستم. این یکی چشمم رو هفت سال قبل عمل کردم؛ هیچی ازش در نیومد. اون یکی هم فرستادم تعطیلات. درد دوتایی مشترکه. نبینم بابای گلم غصه بخوره! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل: اول 🔸صفحه:۴۰_۳۹ 🔻 سه روز قبل از عید نوروز بود. همه در خانه ی برادر حسین دعوت بودیم. حسین هم آمد آنجا، با همه ی بچّه ها دیدار کرد. بعد از چند ساعتی، از جاش بلند شد و گفت《خیلی خوشحال شدم که همگی رو امشب دیدم. دارم می رم مشهد.》 عادتش بود که هر تحویل سال، حرم امام رضا علیهِ السّلام باشد. همین که حسین پا شد، من هم باش از جام بلند شدم. آمد سمتم، و گفت《ننه، تو چرا از جات بلند شدی؟! من خم می شم، سرِ گُلت رو می بوسم.》 دست و پیشانی ام را بوسید. آن شب، حس غریبی تو قلبم بود. پیش خودم می گفتم: حسین، مثل هر سال داره می ره مشهد؛ پس چرا قلبم این جوریه؟! از همه خداحافظی کرد و رفت. این، آخرین دیدار من و حسین بود. https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از بادپا 🔹فصل: اول 🔸صفحه: ۴۲-۴۱ 🔻 خواب دیدم حسین، کنار سردار سلیمانی ایستاده، هی می گوید: «حاج قاسم، قبول کن من هم برم.»؛حاج قاسم می گه «نه!» حسین را صدا زدم. گفتم «چیه ننه، این همه داری حاج قاسم رو التماس می کنی؟! می خوای کجا بری؟! چی رو باید حاج قاسم قبول کنه؟!». گفت: «می خوام برم سوریه. حاج قاسم قبول نمی کنه. می گه باید با هم بریم؛ ولی من می خوام تنها برم.» عصر همان روز، حسین زنگ زد. احوال باباش را پرسید.گفتم «الحمد الله حالش خوبه». بدون هیچ مقدمه چینی گفت «ننه، خودت می دونی من شیمیایی ام. تو کارم حسابی نیست. ممکنه ناگهانی بمیرم. اگه یه زمانی مردم، من رو کنار دوست شهیدم یوسف الهی دفن کنین.» بغض، راه گلوم را گرفته بود. خیلی از حرفش ناراحت شدم. گفتم «ننه، داری وصیت می کنی؟! چطور دلت میاد این چیزها رو به من بگی؟!.» لحظه ای سکوت کرد. من اشک ریختم. ظهر بود. بچه ها و نوه هام، همه دور و برم نشسته بودند.سر به سرم می گذاشتند و می گفتند «ننه، چرا دعاهای تو نصفه و نیمه است؟ طفلکی داداش، هر دفعه که میره سوریه ،فقط مجروح می شه؛ شهید نمی شه! گفتم «سر به سر من نذارید. من یه مادرم. می دونین برای یه مادر چقدر سخته که دعای شهادت فرزندش رو بکنه؟ ولی با این حرف هایی که به من گفتین، از امروز خودتون رو برای شهادت برادرتون آماده کنین.» بچه ها زدند زیر خنده که «ننه رو جو گرفته؛مجتهد شده.» دلم خیلی شکست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/shaidebrahimhadi0zolfaghari