eitaa logo
شَــہـْیــدمُــحسِـنْ‌حُـجَـٰجـے♡🌹
16 دنبال‌کننده
550 عکس
273 ویدیو
20 فایل
کپی مطالب کانال بایک صلوات برای ظهورآقا حلال است💫 تاریخ تاسیس کانال:🌷💐۱۳۹۹/۹/۸💐🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋بــسم اللٌٰه رحــمـٰن رحـیم🦋
دوستان عزیز💚 برای امروز تون برنامه دارید🤔 سعی کن که گذشته وبدی ها رو فراموش کن تاخداهم از بدی هامون و گناهامون بگذره؛نزار امروزت هم شبیه دیروزت باشه سعی کن بهترین روز زندگی رو برای خانواده‌ات درست کن❤️ 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله… 💥💥 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"🤨😳 ادامه دارد... 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
بسم الله… 💢٢٠💢 👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،😈 آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰 وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!" دیدم سری را توی دستش گرفته.😢 نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭 با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.😖 اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! 😲 یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?"🧐 وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭 فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد. من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔 ✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸ 💢همرزم شهید💢 شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح. محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.😌 یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥 قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥 سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد. هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.😱 آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.😖 بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.😩 همانجا که محسن بود! 😔😢 ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨 گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰 همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?" جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢 قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?" رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم… ادامه دارد.. پ.ن: رفقا کمربند هاتون رو محکم ببندین که داریم به جاهای حساس میرسیم..😭 اگه تونستین بقیه رو هم دعوت کنید این قسمت های پایانی رو بخونن😔👌🏻 ان شاءالله خدا امان و صبر بده 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☁️⃟🪴 🕊⃟🌸¦⇢ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رفیقش مے گفت: درخواب‌محسن‌رادیدم‌ڪه‌مےگفت: هرآیه‌قرآنےڪه‌شمابراے شهدامےخوانید دراینجاثواب‌یڪ ختم‌قرآن‌را به‌اومےدهند' ونورےهم‌براےخواننده‌آیات‌قرآن فرستاده‌مےشود.. 🌱 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
چند‌بارے‌باپیادھ‌‌روےاربعیـטּ وصل‌شدهـ‌بود‌بہ‌آسمانیـا‌טּ💫 هموטּجا‌وعدھ‌‌‌و‌قرارگذاشتھ‌‌بود‌ و‌شہادتش‌رواز‌خود‌مولاش حُسین‌گرفتہ‌بود‌🙃 هوا‌ےحرم‌رودرسرداشت‌تا‌، فدایےحرم‌بـشھ🌿 اوࢪاهش‌روانتخاب‌ڪردهـ‌بود‌! سوریھ‌‌‌فقط‌اسم‌مڪا‌טּبود‌... او‌محضࢪخدارودرڪ‌ڪردھ‌‌بود‌!✨ اسامےمڪاטּها‌بہانہ‌اےبیش‌نبود🦋 /