هدایت شده از داستان آموزنده 📝
✳️ میدانی «الله اکبر» یعنی چه؟
🔻 ابراهیم میگفت: میدانی #الله_اکبر یعنی چه؟ یعنی خدا از هرچه که در #ذهن داری بزرگتر است. خدا از هرچه بخواهی فکر کنی باعظمتتر است. یعنی هیچکس مثل او نمیتواند من و شما را #کمک کند. الله اکبر یعنی خدای به این عظمت در کنار ماست، ما کی هستیم؟ اوست که در سختترین شرایط ما را کمک میکند. برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط، بهخصوص وقتی در #بنبست قرار گرفتید فریاد بزنید: الله اکبر! و خودش نیز در عملیاتها با همین ذکر، حماسههای بزرگی آفریده بود. میگفت: «با بیان این ذکر #توکل شما زیاد میشود.»
📚 از کتاب #سلام_بر_ابراهیم ۲
📖 صفحه ۱۳۰
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از بیداری ملت
✳️ نصف، نصف!
🔻 مهربانی و دلسوزی #حاج_قاسم شاید بسیار قویتر از شجاعت و جسارت او بود. حسین، برادرش میگوید: پدرم دو تا دفتر چهل برگ برای ما دو نفر میخرید. قاسم دفتر خودش را ده برگ، ده برگ به دانشآموزانی میداد که پول خرید دفتر نداشتند و دفتر چهلبرگ مرا نصف میکرد و با هم استفاده میکردیم. مداد خود را از وسط میبرید و نصف آن را به دانشآموز همکلاسی بیبضاعت میداد. حاج قاسم نصف غذایش را میخورد و نصف آن را برای همکلاسی فقیرش میبرد.
👤 راوی: محمدرضا حسنی سعدی، دوست و همرزم سردار #شهید_قاسم_سلیمانی
📚 برگرفته از کتاب «هزار و دوازدهمین نفر»
📖 ص ۲۲
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳ دو ساعت در برف پشت در نشسته بود!
🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان شهید علیاصغر ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمهشب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی اینگونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقهی عملیاتی شلمچه به شهادت میرسد و همچون مادر بینشان سادات، زهرای مرضیه (س) بینشان میشود.
📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علیاصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی
📚 برگرفته از کتاب #صراط_الرحمة | سیرهی علما و شهدا در احترام به والدین
📖 صفحات ۶۶ و ۶۷
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #اخلاق #احترام_به_والدین
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
هدایت شده از بیداری ملت
✳️ چند قدم برای پاسداری از این حرم برداشتهایم؟
🔻 روحانی شهید علیاصغر نادری جهرمی در آخرین روزهای پیش از شهادتش، در وصیتنامهاش نوشته است: «از مقدار مبلغی که در بانک، قرض الحسنه و نزد دیگران دارم، ده هزار تومان به مدرسه علمیه شهید آیت الله دستغیب و ده هزار تومان به مدرسه فیضیه قم بدهید. من این مقدار شهریه را از امام زمان (عج) گرفتهام و هنوز نتوانستهام قدمی در راه اسلام بردارم».
📚 از کتاب #داستانهایی_از_علما
📖 ص ۳۷
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
💬 حرف حساب : در بخشی از وصیتنامه سردار دلها میخوانیم: «امروز قرارگاه حسینبنعلی ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند؛ نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص)»
⁉️ چند قدم برای پاسداری از این حرم برداشتهایم؟
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از بیداری ملت
✳️ حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم
🔻 ای مادر، هنگامی که فرودگاه تهران را ترک میگفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: «ای مصطفی، من تو را بزرگ کردم، با جان و شیرۀ خود تو را پرورش دادم و اکنون که میروی از تو هیچ نمیخواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت میکنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی.»
🔹 ای مادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود باز میگردم و به تو اطمینان میدهم که در این مدت دراز، حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم، عشق او آنقدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود.
🔺 خوشحالم ای مادر، نه فقط بهخاطر این که بعد از هجرتِ دراز به آغوش وطن بر میگردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشۀ ظلم و فساد بر افتاده و نسیم آزادی و استقلال میوزد.
✍️ دستنوشتۀ شهید دکتر مصطفی چمران؛ بهمنماه ۱۳۵۷
📚 برگرفته از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود...»
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
هدایت شده از بیداری ملت
✳️ دلم برای دعای کمیل تنگ شده!
🔻 غروب پنجشنبهای مرا دید که لباس پوشیدهام تا به کانون بروم. گفت: «بهسلامتی کجا؟» گفتم: «دعای کمیل.» گفت: «دعای کمیل چیه؟ منم میتونم بیام؟» گفتم: «برا رفتن به مراسم دعا از کسی اجازه نمیگیرن.» او آن شب با ما آمد. عربی را به واسطهٔ پدری که مراکشی بود و عربزبان، بهخوبی میدانست. تا آخر مجلس نشست. حال خوشی پیدا کرد. توسل آن شب و اشک و انابهٔ او برای ما که مسلمان آبا و اجدادی بودیم، دیدنی بود و جانفزا.
🔸 هفتهٔ بعد، ظهر پنجشنبه از راه رسید؛ با لباس مرتب و معطر. گفتم: «خیره انشاءالله! عزم سفر داری؟» گفت: «نه، اومدم بریم دعای کمیل!» من متحیر و مبهوت نگاهش کردم و گفتم: «الان؟ هنوز تا شب، فرصت زیاده.» گفت: «میدونم، اما دلم برای دعای کمیل تنگ شده.» بیتاب بود. این را همهٔ ما فهمیده بودیم.
🔺 هر کس از او میپرسید: «چه چیز تو را شیعه کرد؟» با صراحت پاسخ میداد: «دعای کمیلِ علی.»
📚 از کتاب #جذبه_مشرقی
📖 ص ۳۶
👤 #حسین_سروقامت
🙏 #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📌 پ.ن: ژروم ایمانوئل کورسل، تنها شهید اروپایی دفاع مقدس متولد فرانسه است که پس از تشرف به دین مبین اسلام به «کمال کورسل» تغییر نام داد.
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ عزاداری فرمانده با پای برهنه در بین سربازان
🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده میآییم؛ شما بقیه بچهها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده میشد. عباس گفت برویم به دستهی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتینهایش را گره میزد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحهخواندن و سینهزدن. جمعیت هم سینهزنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که اینطور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون اینکه کسی او را بشناسد.
👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چهها میکند»
📖 صص ۸۵-۸۴
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ فرماندهای که برای روستاییها گل لگد میکرد!
🔻 «شهید بابایی» زمانی که با هواپیما پرواز میکرد، در حین عملیات و آموزش هوایی، از آن بالا روستاهای دورافتاده را در میان شیارها و درهها شناسایی و موقعیت جغرافیایی این روستاها را ثبت میکرد. آنگاه پس از اتمام مأموریت، با ماشین قدیمیای که داشت مقداری غذا، آذوقه و وسایل زندگی مانند قند و چایی برای روستاییها برمیداشتیم و از میان کوهها و درهها با چه مشکلاتی رد میشدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا شناسایی کرده بود.
🔺 شهید بابایی بعد از این که وسایلی را که آورده بودیم به روستاییها میداد، از آنها میپرسید که چه امکاناتی کم دارند. مثلا روستاییها میگفتند حمام نداریم و ایشان با پول خودش شروع میکرد برای آنها حمام میساخت و من به چشم خودم میدیدم که بابایی برای ساختن حمام با پای خودش گل لگدمال میکرد، حمام را میساخت و برای برق آن، به علت این که روستا برق نداشت از پول شخصی خود موتور برق سیار میخرید و روشنایی آنها را تأمین میکرد که این پروژه حدود دو ماه طول میکشید.
👤 راوی: حجت الاسلام محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر مقام معظم رهبری
📚 منبع: ماهنامه شاهد یاران
📍۱۵ مرداد؛ سالروز شهادت سرلشکر عباس بابایی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ سوار تاکسی شدم آمدم!
🔻از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچههای هیئت صحبت کند. آن شب جمعیتی منتظر بود؛ هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد! به نخستوزیری تلفن زدم و پرسوجو کردم؛ گفتند: «آقای رجایی خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.»
🔸 در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش میگشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفر بغلدست من نشسته که با آقای رجایی مو نمیزنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بله؛ خود آقای رجایی است. وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمیآمد! رفتم جلو و گفتم: «آقا، سلام. شما اینجایی؟! دو ساعته حيرون شما هستم؛ تیم حفاظت را چی کار کردید؟!» گفت: «تیم حفاظت نمیخوام! سوار تاکسی شدم آمدم!»
📚 از کتاب #کوچه_نقاشها | خاطرات مرحوم #سید_ابوالفضل_کاظمی (فرمانده گردان میثم لشکر حضرت رسول (ص))
✍ راحله صبوری
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📌 8 شهریور؛ سالروز انفجار در دفتر نخستوزیری و روز مبارزه با تروریسم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ باید بریم دنبال جوانها!
🔻...گفت: «تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچهبهکوچه، مسجدبهمسجد، مدرسهبهمدرسه، دانشگاهبهدانشگاه، کار کنیم. باید بریم دنبال جوانها؛ باید پیام اینهایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.»
🔹 گفتم: «خب! اگه این کار رو بکنیم چی میشه؟!» برگشت و با صدایی بلندتر گفت: «جامعه بیمه میشه. گناه در سطح جامعه کم میشه. مردم اگه با «شهدا» رفیق بشن، همه چی درست میشه؛ اونوقت جوانها میشن یار «امام زمان» (عج).»
‼️ بعد شروع کرد توضیح دادن: «ببین! ما نمیتونیم چکشی و تند برخورد کنیم؛ باید با نرمی و آهستهآهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا رو جمع کنیم و منتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند؛ باید خودمان بریم دنبال جوانها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم، بیفایده است؛ کلام ما تأثیر نخواهد داشت.»
📚 از کتاب #علمدار | زندگینامه و خاطراتی از سردار #شهید_سیدمجتبی_علمدار
📖 صفحات ۸۸ و ۸۹
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ #حرف_حساب
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
✳ چند استکان هم به نیت من بشوی!
🔻 سالهای پُرتبوتاب دفاع مقدس است... سالهای خون و آتش و دود... شهید بابایی، خلبان شجاع، پاکباخته و فدایی اسلام و انقلاب به دیدار حضرت امام میرود و در حالی که جاذبهٔ ملکوتی امام روح و روانش را تسخیر کرده است خطاب به حضرت ایشان میگوید:
- امام عزیز! میخواهم به گونهای که در کار جنگ خللی پیش نیاید چند روزی به مرخصی بروم. اجازه میفرمایيد؟
- در بحبوحهٔ جنگ کجا میخواهید بروید؟
- من در دههٔ اول محرم برای شستن استکان چای عزاداران به هیئتهای جنوب شهر که مرا نمیشناسند میروم. مرخصی را برای آن میخواهم و گوش به زنگم که بلافاصله بعد از اعلام نیاز به جنگ بازگردم.
- به یک شرط اجازه مرخصی میدهم.
- هر چه بفرمایید با جان و دل میپذیرم.
- به این شرط که هنگام شستن استکانها به نیت من هم چند استکان بشویی.
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #محرم #امام_حسین