5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غصه پیر شدن مامان و بابا از همه چی سختتره… 🥺❤️🔥
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ورزش مفید برای مغز🧠🏋
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازدید رهبر انقلاب از نمایشگاه توانمندیهای تولید داخل
🔹رهبر انقلاب ساعتی پیش از نمایشگاه توانمندیهای تولید ایرانی که در حسینیهٔ امام خمینی(ره) برپا شده بازدید کردند.
#کیوسک_خبری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
✋
ثروت #ایران برابر ثروت #عربستان_سعودی و دو برابر ثروت امارات و ترکیه
🔹 در تازهترین گزارشی که از توزیع جهانی ثروت منتشر شده، سهم ایران از ثروت جهانی دو تریلیون دلار عنوان شده که این رقم حدود ۴۴ صدم درصد کل ثروت جهان را شامل میشود.
🔹 با نگاهی به آمار توزیع ثروت جهانی میتوان دریافت که کل ثروت ایران با ثروت کشور عربستان سعودی برابری میکند و این دو کشور ثروتمندترین کشورهای خاورمیانه هستند. همچنین ثروت کشور ایران دقیقا دو برابر ثروت کشورهای امارات و ترکیه است.
🔹 ثروت سایر کشورهای خاورمیانه کمتر از یک تریلیون دلار است. ثروت قطر ۴۴۵ بیلیون دلار، ثروت کویت ۵۴۵ بیلیون دلار، ثروت سوریه ۱۸ بیلیون دلار، ثروت بحرین ۱۳۲ بیلیون دلار، ثروت لبنان ۳۴۵ بیلیون دلار، ثروت اردن ۱۸۴ بیلیون دلار، ثروت افغانستان ۴۱ بیلیون دلار، ثروت تاجیکستان ۲۵ بیلیون دلار و ثروت پاکستان ۶۴۰ بیلیون دلار است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🇮🇷.
استاد قرائتی: در انتخابات شرکت کنید نه به خاطر این که همه مسئولان کارشون درسته
توجیه کار غلط مسئولین حماقته
تضعیف نظام جنایت است...
شرکت نکردن در انتخابات خوشایند دشمن است...
#انتخابات
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت371
لعیا لبخند زد.
–چه با شعور! بعد هم خندید و با لحن شوخی گفت:
–امشب حسابی برات عکاسی کردما، فقط مونده بود از ماشین آویزون بشم و از چرخای ماشینتون فیلم بگیرم.
یکی از گل های دسته گلم را از جایش درآوردم و به طرفش گرفتم.
–تو امشب برای من خواهری کردی. خدا مثل یه فرشته تو رو از آسمون برام فرستاد. خدا برای بچه هات حفظت کنه. راستی کاش میاوردی شون.
–در برابر لطفای تو که کاری نکردم. بچههام خونه هستن. دختر بزرگم پیششونه.
لبم را گاز گرفتم.
–وای، بیشام موندن که!
–نه بابا، مامانت کلی برای من و ساره غذا و کیک گذاشته که ببریم. فکر کنم تا یک هفته باید شام عروسی بخوریم.
موقع برگشت احساس رضایت داشتم و بابت همه چیز از علی تشکر کردم.
گلویم حسابی خشک شده بود و سرفه هایم بیشتر شده بود.دیگر حتی نای حرف زدن نداشتم. علی نگران نگاهم کرد و بطری آب را مقابلم گرفت.
–حالت چطوره؟ یهکم آب بخور عزیزم.
جرعهای از آب خوردم.
–احساس میکنم کل بدنم آتیش گرفته.
دستم را گرفت.
–تبت خیلی بالا رفته، باید بریم درمانگاه.
با تمام قدرت دستش را فشار دادم.
–نه، برم یه دوش بگیرم خوب می شم. همان جا سرم را به صندلی تکیه دادم و پلک هایم روی هم افتاد.
با ترمز ماشین تکانی خوردم و به سختی چشمهایم را باز کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم.
علی روی صورتم خم شد و دستش را روی پیشانیام گذاشت و با نگرانی گفت:
–بیا بریم این لباسارو عوض کن ببرمت بیمارستان، خیلی داغی. فکر کنم دوباره باید سرم بزنی.
بعد هم خودش پیاده شد و ماشین را دور زد و در را باز کرد.
هنوز پایم را روی زمین نگذاشته بودم که لعیا و ساره خودشان را به من رساندند تا خداحافظی کنند.
لعیا وقتی حال زارم را دید رو به ساره پچ پچ کرد.
–کاش بگی هلما بیاد براش دوباره سرم بزنه.
علی که این حرف را شنید بلند گفت:
–نه، زنگ نزنید. می برمش بیمارستان.
مادر نزدیک آمد و با استرس پرسید:
–چی شده؟ بعد نگاهش را به چشمهایم داد.
–دوباره حالت بد شده؟
لعیا گفت:
–دوباره چیه حاج خانم؟ تلما کرونا داره حداقل یک هفته باید استراحت کنه نه این که بره همه کاری بکنه جز استراحت.
مادر بغض کرد.
–الهی بمیرم. بعد رو به علی عاجزانه پرسید:
–چیکار کنیم علی آقا؟
علی همان طور که کمکم میکرد پیاده شوم گفت:
–نگران نباشید. لباسشو که عوض کرد می برمش بیمارستان. یه سرم بزنه بهتر می شه ان شاءالله.
نالیدم.
–نه، بخوابم خوب می شم.
از پلهها که پایین میرفتیم سنگینی ام را روی علی انداخته بودم نمیتوانستم روی پاهایم بمانم.
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت372
وارد خانه که شدیم علی پاهایم را از روی زمین کند و مرا در آغوشش گرفت و به سینهاش فشرد و زمزمه کرد:
–خدایا کمکش کن.
بوی عطرش بیداد میکرد، ناگهان ضربان قلبم آن قدر زیاد شد که احساس کردم میخواهد از قفسهی سینهام بیرون بزند.
داغی بیشتری در تنم احساس کردم .
همین که مرا روی تخت گذاشت چشمهایم را باز کردم.
زیر لب خدا را شکر کرد و صورتم را قاب کرد.
–تو که من رو ترسوندی دختر. خوبی؟!
چشمهایم را باز و بسته کردم.
شروع به باز کردن گیرههای موهایم کرد و گفت:
–می تونی بری یه دوش بگیری؟
نگاهم را در صورتش چرخاندم.
چند قطره عرق روی پیشانی اش بود دست دراز کردم و با گوشهی توری که به موهایم وصل بود پاکشان کردم.
لبخند زد و خم شد و پیشانیام را بوسید.
–نبینم حال ندار باشی، نصف عمر شدم. آخه تو که همین نیم ساعت پیش با خنده و شوخی داشتی عکس مینداختی یهو چت شد؟
لبخند زورکی زدم.
–از خستگیه، یه دوش بگیرم و بخوابم خوب می شم.
سرش را تکان داد.
–ان شاءالله. ببخش که باید برای حمام بری حیاط. می دونم خیلی سخته اما چارهای نیست.
به سختی بلند شدم و نشستم.
–تو ببخش که امروز وبال گردنت بودم، یعنی یه جورایی وبال گردن همه بودم.
اخم مصنوعی کرد و گیرهی دیگری از موهایم بیرون کشید و روی میز کنار تخت گذاشت.
–تو تاج سرمی خانم خانما. تو تمام زندگیمی، میفهمی؟
از خجالت نگاهم را زیر انداختم.
–باید لباسم رو عوض کنم و یه لباس گرم بپوشم.
با تعجب نگاهم کرد.
–تو این گرما؟!
–نمیدونم چرا سردمه.
علی با نگرانی گفت:
–از ضعیفی بدنته، احتمالا گردش خون توی بدنت کُند شده.
علی کمکم کرد تا لباس عروس را از تنم بیرون آوردم و یک لباس راحتی پوشیدم. بعد حولهام را به دستم داد.
–می خوای باهات تا جلوی در حموم بیام؟
نگاهی به بیرون انداختم.
–هنوز از حیاط صدا میاد کسی هست؟
همان طور که تور سرم را تا میکرد گفت:
–غریبه نیستن. مامانت و رستا خانم دارن حیاط رو جمع و جور می کنن.
–بچه ها رفتن؟
–اگر منظورت دوستات هستن، آره. وقتی دیدن تو بیحالی نتونستن خداحافظی کنن، گفتن فردا زنگ می زنن. خدا به این دوستت لعیا خانم خیر بده خیلی کمک کرد. راستی کجا باهاش آشنا شدی تا حالا ندیده بودمش؟!
من و منی کردم و گفتم:
–حالا بذار برم دوش بگیرم برات توضیح می دم. هنوز فروشندگی در مترو را برایش نگفته بودم.
بعد از گرفتن دوش تبم کمی پایین آمد ولی حال عمومیام تغییر نکرده بود.
پردهی توری را کنار زدم و نگاهی به تخت انداختم.
علی لباس هایش را عوض کرده بود و روی تخت خوابیده بود.
کاملا معلوم بود که حسابی خسته شده. چند سرفهی پیدر پی که یهو به سراغم آمد باعث شد چشمهایش را باز کند. با دیدن من پرسید:
–بهتری؟
بهتر نبودم ولی سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
اشاره ای به لیوان روی میز کرد.
–اون رو بخور، جوشونده س. باید بریم بیمارستان.
سرم را تکان دادم.
–نیازی نیست. با استراحت بهتر می شم.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
برای اولین بار بود که میخواستم کنارش دراز بکشم، خیلی برایم سخت بود. لیوان جوشونده را برداشتم و برای خوردنش آن قدر وقت کشی کردم که دوباره خوابش برد.
برای این که دوباره بیدار نشود آرام بالشتم را برداشتم و روی زمین دراز کشیدم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´